سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 8 دی 1403
    28 جمادى الثانية 1446
      Saturday 28 Dec 2024

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۸ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        غرق در خون
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : يکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸ ۰۵:۴۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۱۵ | نظرات : ۱

        از مرخصی به منطقه‌ی خدمت ام برگشته بودم. سرباز مرزبانی بودم و در یکی از پاسگاه های مرزی خدمت میکردم. برای رسیدم به پاسگاه باید مسیری در حدود ۷ کیلومتر را پیاده از کوه بالا می رفتم. خسته و کوفته و گرما زده رسیدم. روی سکوی جلوی ساختمان پاسگاه نشستم تا استراحتی کرده باشم. پوتین های گرد و خاک گرفته ام را از پا بیرون کشیدم و جوراب هایم را کنارم گذاشتم. پاهای عرق آلود و خسته ام را به دست خنکای نسیم عصرانه سپردم. صورتم چنان گل انداخته بود که فکر می کردی از سونا خارج شدم. مشتی آب از قمقمه داخل دستم ریختم و روی صورتم و دور گردن پاشیدم.
        در فکر مشکلات خودم بودم، که دیدم یکی از سربازان تازه وارد، سراسیمه از ساختمان بیرون آمد. به هیچکس نگاه نمی کرد و یک سره زیر لب داشت کسی رو فحش می داد. اسلحه اش را محکم در دست گرفته بود. آرام  کنار من نشست.
        - مرادی چیه؟ مشکلی پیش اومده؟!
        سرش پایین بود‌. زیر چشمی به من نگاه کرد. حرفی نزد.
        - به مادرم بگو مقصر خودش بوده!؟؟
        این جمله را سه بار تکرار کرد. از جیب یونیفورم اش کاغذی در آورد. شماره ای را روی آن نوشته بود. به سمت من گرفت. اصلا منظورش را نمی دانستم.
        - این چیه؟!
        باز شماره را به سمتم گرفت. شماره ایرانسل بود. زیرش نوشته بود: شماره مادرم!؟
        کاغذ را گرفتم.
        صدای ویبره ی گوشی اش از داخل گتر پوتینش بلند شد. با عصبانیت تمام، گوشی را در آورد و نگاهی به اسم مخاطب کرد و با تمام توان آنرا به داخل دره ی کنار پاسگاه پرت کرد.
        من دیگر خستگی خودم را فراموش کرده بودم و دقت ام را به رفتار او متوجه کرده بودم. پسر جوان با چشمانی مضطرب نگاهی به من انداخت. انگار می خواست خداحافطی کند. با عجله به طرف سوله ی کوچک جلوی پاسگاه رفت. من با دقت حرکاتش را دنبال می کردم. سوله برای پارکینگ جیپ فرماندهی استفاده میشد. فرمانده از صبح به همراه یکی از گروهبان ها به شهر رفته بود. به یکباره صدای شلیک اسلحه سکوت حاکم بر اطراف را شکست. عرق سردی بر پیشانی من نشست. از جایم بلند شدم و با پای برهنه به طرف سوله دویدم. همزمان با من همه ی نفرات پاسگاه از ساختمان بیرون آمدند. 
        وقتی به داخل سوله رسیدم، جنازه ی غرق در خون مرادی را در حالی که یک طرف کله اش از هم پاشیده بود دیدم. میان خونابه ها، عکسی از دختری افتاده بود. بر چهره ی دختر لبخندی پیدا بود.
        باورم نمی شد تا همین یک دقیقه پیش انگار با اشاره هایش داشت با من درد و دل می کرد. چند باری از دختری که به آن علاقه داشت تعریف کرده بود اما هرگز عکس اش را به کسی نشان نداده بود.
        شماره مادرش از عرق زیاد کف دستم، خیس و مچاله شده و اعداد قابل تشخیص نبود.
        به جنازه ی بی جان خیره شدم. انگار خود من بود که بیشتر وقت ها به ته کوچه بن بست میرسم، ولی باز از نو شروع می کنم. اما او کم آورده بود و تسلیم شده بود.
        از گوشه چشمانم اشک سرازیر شد. انگار داشتم برای خودم گریه می کردم. انگار این خودم بودم میان خونابه ها بی جان و بی حرکت، غرق بودم. در این افکار و خیالات بودم که یکی از گروهبان ها، از وسط جمعیت داد می زد: این کار دیگه عادی شده! هر ننه‌قمری که از ننه‌ش قهر می کنه یا دو روز دیر میره مرخصی خودکشی می کنه که ما رو درگیر حفاظت و دادسرا کنه.
        و با همان صدای گوش خراش اش ادامه داد: ای خدا ما چه گناهی کردیم؟؟؟
        تو دلم به خدا گفتم: پس این سرباز چه گناهی کرده که باید الان غرق در خون خودش باشد!؟؟
        #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۹۲۹۴ در تاریخ يکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸ ۰۵:۴۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        ایمان اسماعیلی (راجی)
        يکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸ ۱۵:۱۹
        درودها سعید گرامی
        چقدر دردناک و غمگین
        ماهم ازین موارد داشتیم ولی خدا رو شکر هیچوقت من نبودم
        خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1