با بی حوصلگی خودش را روی تخت انداخت
چشمهایش را به سقف دوخت دستش را روی سرش گذاشت
چشمهایش را به هم فشار داد تا کمی در تاریکی خودش فرو رود
تخت لرزید احساس کرد کسی پایه های تخت را تکان می دهد
سرش را آویزان کرد تا زیر تخت را نگاه کند همه جا تاریک بود
دوباره خودش را روی تخت انداخت پهلو به پهلو شد
دوباره تخت لرزید این بار خودش را کف زمین انداخت
باز هم کسی نبود همه جا تاریک .
دستش به انتهای تخت رسید به چیزی برخورد کرد
این قاب عکسی از عاطفه است چه کسی
اینجا پرتش کرده ؟ به چهره مهربانش نگاه کرد. خندید
مانند لبخند همیشگی اش . دستی به چهره مهربانش کشید
- عاطفه چرا می خندی؟
- مگه نگفتی امام رضا ما رو طلبیده بریم پابوسش؟
- درسته عاطفه کم مونده برسیم
- نه این جاده آشناست
- عاطفه این اولین باره از این جاده میریم اینجا نزدیکتره
کم مونده برسیم
- نه عارف این جاده آشناست از طرف دیگر برو
- الان میرسیم بعد از اون دشت وارد جاده اصلی میشیم
- این جاده ما نیست عارف دور بزن
- چرا برگردیم دستم را ول کن چکار می کنی
کیه چرا باز تخت میلرزه عاطفه شوخی نکن
- بلند شو عارف بلند شو مادر چرا تنهایی
مگه نگفتی با دسته گل بیایید سر خاک
عاطفه منتظره !