میگویند سعدی بسیار سفر کرده است و خود گفته: بسیار سفر باید تاپخته شود خامی و لابلای این سفرها کشتی سواری هم کرده است و حکایات چندی در گلستان و بوستانش از این قضیه هست.یکی آنجا که بر لب دریای مغرب سوار کشتی میشود ولی ناخدای بی خدا، رفیق سعدی یعنی آن پیر فاریابی را به علت نداشتن کرایه بر لب ساحل وا میگذارد.البته پیر فاریابی ککش هم نمیگزد و در برابر چشمان گردشده سعدی سجاده اش را روی آب پهن کرده و مثل یک قایق موتوری میتازد.حقیقی یا غیر حقیقی بودن این حکایت به گردن مصلح الدین:
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
بر آن گریه قهقه بخندید و گفت:
مخور غم برای من ای پر خرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیال است پنداشتم یا به خواب
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد و گفت:
عجب ماندی ای یار فرخنده رای؟
تو را کشتی آورد و ما را خدای
اما حافظِ ما پا را از شیرازش آنورتر نگذاشته به جز یک مورد که آن هم با دیدن دریا و طوفانش بیخیال گشته و عطایش را به لقایش بخشیده است.
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد
حافظ در اشعارش از کشتی و کشتی سواری دیگری سخن میگوید غیر از این کشتیها و لنجها و نفتکشها و آن «کشتی باده» است.شاعر عارف ما اتفاقا خیلی بیش از هر کس دیگری سوار این نوع کشتی شده است.
حالا این کشتی باده چیست؟؟
در ایام قدیم ظروف و اسبابی که با آن باده نوشی میکردند به اشکال مختلف بوده و گاهی قدحهای باده نوشی را به شکل ماکت کشتی کوچکی میساخته اند و حافظ چه استفاده های زیبایی از این قضیه کرده است.شاعری یعنی همین،ارتباط با هستی و محیط پیرامون و خدا را شکر که این نوع کشتی در هیچ دریایی غرق نمیگردد.
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده در افکن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و در آب انداز
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیدا کرانه
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی.