...
4) معشوق
نوستالژي به دو نوع فردي و اجتماعي تقسيم مي شود: نوستالژي فردي بـه لحـاظ زمـاني بـه نوستالژي فردي آني و نوستالژي فردي مستمر تقسيم مي شـود (خـدادادي، 1384 : 52) .
در نوستالوژي فردي و آنـي، نويسـنده يـا شـاعر لحظـه يـا لحظـاتي از گذشـته را در اثـر خـود منعكس مي كند، اما در نوستالژي فردي مستمر، شاعر يا نويسنده در سراسر اثر خويش تمام و كمال به گذشته خود مـي پـردازد . حسـرت برگذشـتة عاشـقانه و دوري از معشـوق يكـي ديگر از ويژگيهاي شعر نادرپور است. در « سرگذشت» ، نادرپور بـه ايـن حسـرت عاشـقانه اين چنين مي نگرد:
اينك، درون محبس شبها، من/ سر مي كـنم حـديث جـدايي را / تـاكي بـه
شامگاه گرفتاري/ جويم فروغ صبح رهايي را/ سر مي نهم به دامن تنهايي/ تا
در نگاه چشم وي آويزم / وز آتشي كه روشـني دل بـود / بـار دگـر، شـراره
برانگيزم( همان: 106 )
نادرپوردر«برگور بوسه ها» دوباره به حسرت دوري از معشوق مـي پـردازد و دردمندانـه از آن ايام ياد مي كند:
شب در رسيد و شعلة گوگردي شفق/ بر گور بوسه هاي تو افروخت آتشـي /
خورشيد تشنه خواست كه نوشد به ياد روز/ آن بوسه را كـه ريختـه از كـام
مهوشي/ .... چون سايه اي كه پرتو ماه آفريندش/ پيوند خود ز ظلمت شـبها
گسيختي/اينجا مزار گمشدة بوسه هاي تست/ وان دورتر، خيال تو بنشسته بي
گناه/ من مانده ام هنوز درين دشت بي كران/ تا از چراغ چشـم تـو گيـرم
سراغ راه /( مجموعه اشعار:122 )
5 ) پيري و انديشيدن به مرگ
ياد پيري و ايام پر محنت آن، يكـي ديگـر از زمينـه هـاي روان شناسـي شـعر نـادرپور اسـت .
نادرپور در «ابر» از پيري و درماندگي خود مي گويـد و اين كـه « فريـاد » را بايـد « درون دل،خاك» كرد:
ديگر نه آتشي است، نه داغـي، نـه سوزشـي / فريـاد مـن درون دلـم خـاك
مي شود/ ديگر زمان به گرية من خنده مي زند/ اشكم به يك اشارة او پـاك
مي شود/ پيري رسيده است/ درختان خميده انـد / مرغابيـان شـاد بـه مـاتم
نشسته اند/ آبادي از جهان خدا رخت بسته است/ ويرانـه هـا بـه مـاتم عـالم
نشسته اند/( مجموعه اشعار : 306 )
در ادامه، نادرپور ازجواني به « بهار مرده » ياد مي كند و از اينكه نمي تواند « سبوي باده لذت » را تهي كند، افسوس مي خورد:
من بر بهار مردة خود گريه مي كنم / اما كسي به گرية مـن دل نمـي دهـد /
جز بوته هاي هرزه گلهاي بي نشاط/ اين دانه هاي ريخته حاصل نمي دهد/
ديگر سبوي بادة لذت تهي شده / ديگر زمان خندة مستي گذشته است/ زان
پس كه شادي از دل من پركشيده است/ اندوه، سـوي لانـة خـود بازگشـته
است/ ( همان :307 )
بي ترديد، پيري « غروب غم انگيز زندگي» است و انسان حـس مـي كنـد همـه چيـز چـون «سايه» در حال گذر است. نادرپوردر « تك درخت» به اين حالت روحـي روانـي بـه شـكل ماهرانه اي پرداخته و پيري را بي نقاب كرده است:
تنها درين غروب غم انگيز زندگي/ افتاده ام چـو سـايه گمگشـتگان بـه راه /
لرزم چو شاخ و برگ نهالان نيمه جان/ در زير تازيانـة بـاران شـامگ اه/ بـس
روزها كه شعلة نارنجي شفق/ سوزاندم در آتش رنگـين خويشـتن / چـون در
رسد كبوتر ماه از فراز كوه/ گنجاندم به ساية غمگين خويشتن/ ( همان : 155 )
« مرگ» نيز نوعي خاطرة جمعي است كه در خاطرة قومي هر روز تكرار مي شود. نـادرپور در « ديگر نمانده هيچ» به اين روانشناسي مرگ توجه مي كند:
در جستجوي مرگ/ تنها شدم ، گـريختم از خـود، گـريختم /
تـا شـايد ايـن گريختنم زندگي دهد ( همان : 165 )
6 ) دوري از بهشت
نوستالژي دوري از « بهشت و روح ازلي» يكي ديگر از ويژگيهاي روانشناسي است. در ايـن حالت شاعر احساس مي كند از اصل خـود دور شـده اسـت و ماننـد يـك تبعيـدي در ايـن «غريبسـتان» زنـدگي مـي كنـد. او مرتـب احسـاس « تنهـايي» مـي كنـد و در جسـتجوي «آرمانشهر» است:
خورشيدوماه-بادكنكهـاي سـرخ وزرد /درآسـمان خـالي،پروازمي كننـد /
و روزها و شبها – اين سكه هاي قلب- در دستهاي چركين، ساييده مي شـوند /
ديگــر، صــداي خنــدة گل هــا/ الهــام بخــش پنجــره هــا نيســت / ...
نقــاش خانگي/پيوسته،نقش خودرادرقاب آيينه ...ميزتكرارمي كند/
گلهاي كاغذي / و ميوه هاي ساختگي را/ در ظرفها و گلدانها جا مي دهد/
او، عاشـق «طبيعـت بي جان است»/ (مجموعة اشعار:478)
بديهي است در چنين حالتي، دنيا وهر چه بدان تعلق دارد، تيره و تار است و هيچ چيـز مايـة خوشحالي نمي شود:
هان، اي خدا، شبان سيه را فر ست/ تا ننگ وحشيان زمين را نهان كننـد / بـر
دشتها، سياهي شـب را بگسـتران / تـا كشـتگان بيگـنهش سـايبان كننـد / ايـن
گورهاي نو كه دهان باز كرده اند/ تا لقمه هـاي گمشـده را در گلـو برنـد /
فردا به جانيان و خسان روي مي كنند/ تا طعمه هاي تازة خود را فرو برنـد /
( همان :147 )
7) برگشت به اسطوره
يكي از جنبه هاي خاطرة جمعي، گذشتة دور، روزگار باستاني و حتي اسـاطيري يـك قـوم اســت. گذشــته پرشــكوه ايــران، بازگشــت بــه عهــد باســتان، دوران قهرمانــان جــاودان و اسطوره هاي ناميرا، رستم و زال، زرتشت و مزدك همه و همه الهـام بخش شـاعران بـزرگ ايران بوده و هست. اين دلتنگي نسـبت بـه سـنت و يـا گذشـته هـاي دور، زمـاني بـه وجـود مي آيد كه تغييرات فرهنگي، اجتماعي و سياسي عميقي درجامعـه شـكل گرفتـه باشـد . بـي ترديد، اخوان ثالث در ميان شاعران معاصر از اين حيث برجسـتگي ويـژه اي دارد . نـادرپور در «خطبة زمستاني» بازگشتي نوستالژيك به ايران باستان دارد:
اي معني غروب/ اي نقطة طلـوع و غـروب حماسـه هـا / اي كـوه پرشـكوه
اساطير باستان. اي خانة قباد/ اي آشيان سنگي سيمرغ سرنوشت/ اي سرزمين
كودكي زال پهلوان/ اي قلة شگرف/ اي گور بي نشانة جمشيد تيره روز/ اي
صخرة عقوبت ضحاك تيره جان/ (همان: 914 )
در منظومة « از اهرمن تا تهمتن» نـادرپور در خـاطرة جمعـي و قـومي، خـود را بـه كـاووس اسطوره اي مانند مي كند:
من امروز، كاووسي شوريده بختم/ كـه گـم كـرده ام راه مازنـدران را / بـه
رستم بگوييد تا بر گشايد:/ طلسم فروبستة هفتخوان را / ( همان: 889 )
8 ) نوستالژي از دست دادن يكي از اعضاي خانواده يا دوستي ديرينه
نادر پور در منظومه « درچشم ديگري» از اين نوستالژي به زيبايي ياد مي كند:
در ماهتاب خاطره مي بينمت هنوز/ با آن شـكنج زلـف كـه افشـانده اي بـه
دوش/ گاهي به ناز مي گذري از برابرم/ تـا از درون برانگيـزي ام خـروش /
مي بينمت كه گام فرا مي نهي بـه پـيش / در جامـه اي سـپيد كـه پوشـانده
پيكرت/ پيراهني كه دوخته اي از حرير ابر/ چون آبشـار نـور فـرو ريـزد از برت/
( مجموعة اشعار :109 )
در شعر « برگور بوسه ها» نادرپور به ياد عزيزي از دست رفته مويه مي كنـد و بـا يـادآوري خاطرات او، غم دروني خود را بيان مي كند:
ماندم برآن مزارو شب از دور پر گشود/تك تك برآمد از دل ظلمت، ستاره ها/
خواندم ز ديدگان غم آلود دختران / از آخرين غروب نگاهت اشـاره /
چون برگ مرده اي كه در افتد به پاي باد/ ياد تو با نسيم سـبك خيـز شـب
گريخت/ و آن خنده اي كه بر لب تو نقش بسـته بـود / پژمـرد و در سـياهي
شب چون شكوفه ريخت./.... ديدم ترا كه رفتي و آمد مرا به گـوش / آواي
پاي رهگذري در سكوت و بيم / ( همان : 120 )
برگرفته از مطلب علمی – پژوهشی دکتر مهدی شریفیان