موجودیت این داستان کوتاه خودش داستانی دارد! این چهارمین باز نویسی آن است !! نگارش اول آن در سال 65 بود که چند سال بعد در آتشی سوخت و رفت و هرگز برنگشت !!! درسال 71 دوباره آنرا بازنویسی کردم و درست در لحظه ای که ویرایش نهایی بود و پاکنویس شده بود ... دوستی سر رسید و خواند و امانت گرفت که به یک نفر نشان دهد ولی حتی یک فتوکپی هم برایم پس نداد !!! سال 79 در جریان یک سری نشستهای ادبی هفتگی برای بار سوم موجودت یافت و در یک اسباب کشی بین وسایل دیگر جا خوش کرد ولی الان بعد از دو ماه جستجو ، اثری از یادداشتهایم نمیبینم !!! و اینک چهارمین زندگیش را دراینترنت ثبت میکنم تا دیگه گم نشود ... شاید !!! و البته خودم هم نمیدانم که تفاوت اولین نوشته با این آخری چه اندازه میتواند باشد !!!!؟؟؟ولی میدانم که سبک ومضمون داستان تفاوتی نکرده وهمان است که بود .
1390/7/20
تُف
زیر چشمانش پف کرده و آویزان بود . درست مثل بادکنکی کوچک که پر آب کرده باشند، و ابروانی پرپشت و جوگندمی بر بالای چشمانی درشت با مرکزیتی کاملا سیاه که به من خیره شده اند . زیر دماغ پهنش سبیل پرپشت و همرنگ ابروهایش لب بالایی او را پوشانده و جز نوار باریکی از آن که بر لب کلفت و کمی سیاه پایینش نشسته چیزی دیده نمیشود . سبیل و ابروها رنگ تیره تری نسبت به موهای پرپشتی دارند که به طرف راست شانه شده و بسیار مرتب رتوش شده و قسمت بالایی قاب عکس را پر کرده است . یقه سفید پیراهنش که از لای جلیقه ی قهوه ای زیر کت همرنگ بیرون زده ، تا زیر گردنش را پر میکند . ولی چشمهایش ...هنوز بر من خیره هستند . گویی در حال تماشای ناراحت غذاخوردن من باشند . اذیتم میکند این نگاه . از تیر چشمش سعی میکنم خود را برهانم و سرم را میگردانم به طرف پرده ای که اتاق پذیرایی و سفره های ردیف شده در میانش را از آشپزخانه جدا کرده . دنبال نگاههایی هستم که هر از گاهی پشت پرده را برایم بهشت میکند . چشمان زیبای فاطمه که شاید به پدرش رفته باشد، خاطرات شیرین دیگری را ازهمانجا با لبخندی ملایم برایم بشارت میدهند . صدای تاراج قاشق برموجودیت بشقابها فضای اتاق را پرکرده و مردان کنار درب و جلو پرده ، با ماتم در نگاه و رفتارشان ؛ غم خود را بر سر و روی میهمانان میبارند ، آنان ، سیاهپوش دست بر روی دست دیگرشان هر از گاهی سر بالا آورده و اشاره ای به طرف پشت پرده کرده و یا تا گردن خم شده و به کسی و یا جمعی ، بفرما میگویند . این چهارمین شب جمعه ا ی ست که من شام را در ولیمه مرگ حاج قربانعلی ، چلو مرغ میخورم . هنوز دو تا پنجشنبه دیگر هم بعد از این مانده و منی که ازحالا خود را دعوت کرده میدانم . حاجی هنوز دارد مرا و غذا خوردنم را میپاید و من در حالیکه نگاهم را از خیرگی نگاهش میدزدم به گوشت خوشمزه ران مرغ ، آنچنان با ولع گاز میزنم که درست در تقاطع نگاههای بعد از آنِ من و چشمان پشت پرده یاد سینه ای می افتم که هنوز مزه اش را زیر زبانم حس میکنم . و لبخند رضایتی که حتی در صدای فاتحه مهمانان نیز حضور خود را حفظ کرده و مرا تا زانو بلند میکند و زبانم میچرخد "خدا رحمتش کنه . غم آخرتان باشد ! "
*
وقتی چوب کوچک را با دست چپش به آرامی بالا می انداخت تا ضربه هولناک چوب بزرگ واقع در دست راستش را بر آن فرود آورد ، همه منتظر یک بازی فوق العاده از او بودند . همه میدانستند که تنها محمدرضا ست که قهرمان الک دولک کوچه باریکمان میتواند باشد . برای بچه ای مثل من الگویی بود که عصر هنگام که روی فرش اتاق ادای چوب زدنش را در میاوردم تا مادرم داد بزند که ""باز تو کوچه کنار این لات ولوت ها ایستاده بودی ؟ آخه کی این" ریزه" بزرگ شدنشو باور میکنه؟؟"" . به علت جثه بسیار کوچکی که داشت این لقب او بود ، در محله ای که برای معرفی بهتر هر کسی لقبی تعیین میشد .
" حاج آقا آخه چطور این اتفاق افتاد ؟" این پرسشی بود که انگاری چوب همان الک دولک را بر سرپدر" ریزه" زده باشم ، او را از جا پراند و در حالیکه سعی میکرد خود را از زیر یک درگوشی سنگین با مرد بغل دستیش برهاند وخود را ناراحت نشون بده ، گردنش را کج کرد " که افتاد دیگه ..این آخر و عاقبت یک بدبخته که درست تو جوب جلوی مسجد بیفته بمیره " . همه میدونستند که مدتهاست "ریزه" شروع به دائم الخمری و خیابان خوابی کرده ولی الان که مرده ، جز پدرش کسی سیاه نپوشیده و برادرو فامیلهایی که کنار درب بودند هر از گاهی صدای خنده شان بلندتر میشود. چشمان من انگاری که بر مته ای سوارشده باشند ، دور تا دور خانه و پشت در میچرخید . در نهایت توانستم بر پنجره خیره شوم تا بلکه نشانی از آذر را بیابم و نگاهی دوباره را نثارش کنم که هر بار در عبور از کوچه لبخندی را برایم منعکس کرده وچیزی ناگهانی را درمیان سینه ام ترکانده است . ولی در حیاطِ تاریک کسی نبود . سیاهی مطلق ، تنها عابرروی کاشیهای سیمانی بود . نشانی از اوهم نبود، گویی او هم مرگ دایی خود را در تنهایی خانواده شان جشن گرفته بود .
*
تف میکنم . درست وسط دو تا چشمهایم . این یکی بسیار دقیقتربود . اولین موج شروع میشود. چشمها و دماغم را در مینوردد ، لپهایم راپشت سر می گذارد و بر محیط صورتم نزدیک شده و گوشهایم را نیز میپیماید . و ..دوباره ، تفی دیگر . درست نقطه قبلی را هدف میگیرم . و موجی دیگر از پی موجهای قبلی . و باز انعکاس من در آب حوض است که زیرتیغ دهها موج به اعوجاج میرسد و مرا ، کل وجود مرا در مینوردد . صدای مادرم را میشنوم " علیرضا !" و من تف میکنم بر پیشانی خودم درحوضی که در حال انعکاس نور خورشیدیست که بر شانه هایم نشسته است . و موجی که خورشید و من را با خود میبرد و به کناره آبی رنگ سیمانی حوض میکوبد. و آنگاه که دوباره تفی دیگر و موجی دیگر و صدای مادر که محکمتر داد میزند " علیرضا! " . اینک موجها آرام گرفته اند و من سرم را بالا میاورم و صورتم را میگیرم رو به سوی خورشید ی که به آرامی چشمانم را میبندد و حرارت خود را بر صورتم میپاشد . " علیرضا ! کجایی ؟ " ." مگه با تو نیستم ؟ کجایی؟ " چشمانم را به آرامی باز میکنم . زل میزنم تو دل خورشید و آرام زمزمه میکنم
" من اینجام مادر ! من اینجام ! تو کجایی ؟؟ "