سه شنبه ۲۹ آبان
نگاهی به داستان پستچی (چیستا یثربی)
ارسال شده توسط سامان قاسمیان زوارم در تاریخ : پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۵ ۱۸:۳۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۴۵ | نظرات : ۳
|
|
پستچی : چیستا یثربی
داستانی عاشقانه که در دوران جنگ ایران و عراق ، خاطره وار عشق دختر جوانی را به پستچی محل که او هم پسر جوانیست سریالی روایت میکند.
کلیه عناصر داستان ، به تاثیر روانی واحدی می انجامد که از عشق ناشی می شود و مخاطب را متاثر می کند.
بنا بر این در بررسی ساختار داستان،هماهنگی و عملکرد درست عناصر و تاثیر روانی روی مخاطب بیانگر ساختاری درست را دارد.
بنده بیان عامیانه و رئالیسم بودن داستان را نمیپسندم که البته تنها یک نظر سلیقه ایست و نویسنده درک خود از هستی را ناخوداگاه در کارش دخیل می کند و در واقع هر نویسنده ای میتواند با توجه ذهن و اندیشه صاحب سبک باشد.
در پستچی ، با تصاویر سینما گونه ی زیادی روبه رو میشویم که برای دید سینمایی من بسیار لذت بخش بود.
مثل صحنه های کمدی که به خاطرِ اسمِ چیستا ، برای راوی پیش می آید و پیر مردی که او را مدام چیتا خطاب میکند و یا لحظه ای که علی ضد نور در مقابل چیستا پیش می آید بسیار حماسی و زیباست که البته اشاره نویسنده به ( تمام قهرمانان جهان) از بار تصویر کاسته است.
همچنین موتور سواری علی و چیستا و بارش باران که در طول داستان نقش پررنگی را ایفا میکند
درام رمانتیکی را در ذهن مخاطب منقش میکند.
گریه ی چیستا کنار بیمارستان روانی و همراهی بیماران با او(بی انکه بپرسند) که به همراهی کلاغ ها و سگ های ولگرد و در نهایت تمام تپه، که گویا با چیستا میگریند برایم بسیار تاثیر گذار بود .
دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره است و آفتابی که دیگر رنگ طلایی ندارد هم جزو تصاویر زیباییست که میتوانید در این داستان وارد آن شوید.
از دیدگاه من صحنه هایی که چیستا در بیمارستان شاهد عقد پیک اسمانیش (علی) و ریحانه در کنار مادر مریض علی است یکی از تصاویر خاصی است که خانم یثربی به خوبی به ان پرداخته است.
در بررسی داستان واضح بودن طرح کلی و پیوند بین مقدمه و تنه و منطقی بودن بحران ها و مشکلهای داستان(از لحاظ داستانی) نویسنده به خوبی روح و زندگی را درون داستانش دمیده و مخاطب را به راحتی به سمتی که میخواهد سوق میدهد.
از نکات دیگری که میتوان بررسی کرد پرداخت به مشکلات دهه شصت و اشاره به ترس و فضای بسته آن روز هاست و همچنین نقش زن در جامعه که بیشتر صرف رخت شستن ،صف نان،کپن و... می شود که از نظر نویسنده بیشتر به کنیزی میماند.
نویسنده به نوعی از فضای آن روزها گلایه مند است که بی شباهت به این روز ها نیست.جنگ در بوسنی و لبنان و اکنون سوریه و یمن و عراق
سامان قاسمیان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۵۹۹ در تاریخ پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۵ ۱۸:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بابت اشتراک این پست زیبا
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام.