درود بر همه بزرگواران و سرورانم در شعر ناب.
در این پست سعی خواهم کرد عشق را در آینه سخنان اهل دل ، عارفان و بزرگان تاریخ زیر ذره بین بصیرت ببرم و در فرازهای سخنان اهل معرفت در این باب کنکاشی تازه کنم.از این رو فارغ از هر ذهنیتی ، کودکانه در مکتب تعالیم ارباب نظر می نشینیم و مصادیق کلام این بزرگان را واژه شکافی می کنیم.
گفتار را با یک کلام ساده آغاز می کنم.
عشق چیست؟
برای دانستن این موضوع و برای شناختن این واژه و حال و هوایی که بر اثر آن بروز میکند ابتدا باید بدانم که آنرا کجا جستجو کنم.آیا در حال و هوا و تجربیات خویش بایست آن را بجویم و یا عشق چیزیست که در جایی قرار داده شده و من باید آن را بیابم.شاید هم مثل هوایی که تنفس میکنم همواره در پیرامون من هست و من فقط باید ریه های زندگی را پر از بصیرت کنم تا آنرا به درون کشم.
خوب نقطه ی بدی نیست برای شروع.اکنون سه پرسش دارم که از دل چند خط بالا عیان شد و دانستن پاسخ آنها شاید مرا به عشق رهنمون شود.
1- آیا عشق مبتنی بر دانسته ها و تجربیات و میزان ادراک مفهومی من است؟
2- آیا با جستجو می توان عشق را یافت؟
3-آیا باید خویش را تغییر دهم تا عشق بر من عیان شود؟
در باب پرسش نخست :
اگر عشق مبتنی بر حال و هوایی شخصیست و به تجربیات و دانش من بستگی دارد و نیز به آگاهی و میزان ادراک من از اطراف و پیرامونم، پس عشق من باید با عشق تو تفاوت داشته باشد.چون شرایط من با تو ، آگاهی من با تو ، دانسته های من با تو و در نهایت ادراک حاصل شده از تمامی این ملزومات در من و تو متفاوت است.پس اگر بپذیرم که عشق یک تجربه ی شخصیست ، آنگاه با این پرسش مواجه میشوم که اینهمه یکسانی در کلام عشاق در طول تاریخ ، از کجاست؟
حافظ می فرماید:
یک قصه بیش نیست غم عشق و وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نا مکرر است
گاهی آنانکه از عشق سخن رانده اند و کلامشان در اقصی نقاط جهان به هم مانند و همگون است حتی از وجود یکدیگر نیز خبر نداشته اند ولی اوصافشان از عشق یکسان و غیر قابل تفکیک است.
این اصلا موضوع غیر قابل درکی نیست.چیزهای بسیاری هست که میان تمامی انسانها مشترک است و همگان از یک آگاهی غریزی در مورد آن برخورداریم.موضوعاتی چون درد ، اندوه ، فکر ، لذت ،میل ، ترس و ........ موضوعاتی هستند که همه ی ما انسانها بدون اینکه آموزشی در موردشان دیده باشیم از آنها بصورت غریزی آگاهیم.ممکن است کیفیت فکر من با تو ، لذت من با تو ، میل من با تو متفاوت باشد ولی در کلیت آن اگر بنگریم فارغ از مقدار و شکل آن ، اینها نزد همه ی انسانها شناخته شده اند.با هر ملیت و رنگ و نژاد و مذهبی.شاید این بیان تعریفی سزاوار ارائه دهد که این موضوعات ، مثلا اندوه ، را چون آب فرض کنید و انسانهای مختلف را چون ظروف.در قالب اندیشه ها ، محیط ، افکار ، تجربیات و آموخته های ماست که این مفاهیم از لحاظ کیفیت و مقدار متفاوت میشوند .مانند آب در ظروف مختلف.آب به شکل ظرف در می آید ولی آب همیشه آب است.چه یک قطره چه یک دریا.
حال با این توضیح مفهومی را که خواجه ی شیراز در صدد بیان آن بوده است بهتر درک می کنم.قصه ی عشق یکیست ، هر کس در ظرف خود آن را بیان می کند.از دل این درک سوالی تازه پدید می آید که آن را بیان می کنیم ولی یافتن پاسخی برای آن را موکول می کنیم به بعد از دو پرسش باقیمانده از بخش اول گفتمان . آن پرسش این است:
آیا می توان به هر ظرفیت و کیفیتی از عشق راضی بود ؟و یا باید سرچشمه را دریافت و از ظرف فارغ شد؟و آیا آنچه در ظرف من درک میشود عشق است یا عشق " من " است؟
و اما باز می گردیم به سه پرسش آغازین .(پرسش اول هنوز کند و کاو بسیاری می طلبد که در ادامه به همراه هم آنرا پیگیری خواهیم نمود)و اینک پرسش دوم:
2- آیا با جستجو می توان عشق را یافت؟
پاسخ به این پرسش تنها اندکی هوشیاری می طلبد.اصلا می توانیم این سوال را کلی تر مطرح کنیم.
آیا با جستجو (تنها در باب روان انسان) می توان حالی را یافت؟
بگذارید با هم در این پرسش دقیق شویم.با آری یا نه گفتن ، سوال را می کشیم و به بوته ی فراموشی می سپاریم.چون زمانی که پرسشی مطرح میشود ، همه ی ما به دنبال پاسخ می گردیم و یافتن پاسخ برایمان اهمیت دارد.در حالی که اهمیت در پرسش است نه پاسخ و ما همواره با پاسخها ، اهمیت پرسش ها را نادیده انگاشته ایم.مولانا در این باب می فرماید:
تو سوال و حاجتی ، دلبر جواب هر سوال
چون جواب آید فنا گردد سوال اندر جواب
پس باز می گردیم به سوال .از دل آن سوالاتی دیگر بیرون می کشیم ، سوال پشت سوال .تا آنجا که دیگر سوالی نماند.و این یعنی حقیقت جواب
سوال را تکرار می کنیم.
2- آیا با جستجو می توان عشق را یافت؟
آیا با جستجو (تنها در باب روان انسان) می توان حالی را یافت؟
بگذارید در مفهوم جستجو دقیق شویم.هر جستجویی از دو حال خارج نیست.
الف ) من میدانم در جستجوی چه هستم و چه حالی را میخواهم بیابم.
ب ) من نمیدانم آنچه که می خواهم بیابم چگونه است و بر چه حال و هواییست.
ابتدا الف را بررسی می کنیم.
اگر من میدانم چه حالی را می خواهم بیابم ، این یعنی که من حالی را که می خواهم داشته باشم در ذهن خود پیشاپیش تصویر کرده ام.و این یعنی من در جستجوی خویش تنها به دنبال حالی هستم که با ذهنیت های من منطبق است.لذا هر آنچه را که با تصاویر ذهنی من همخوانی ندارد دفع میکنم و چیزی نمی یابم جز تکرار ذهنیات خویش. پس با قبول شرط الف ماهیت موضوع را با جستجو نخواهم یافت و تنها خود را در انطباقی دیگر تکرار میکنم.مولانا در این باب می فرماید:
دور میبینی سراب و میدوی
عاشق آن بینش خود میشوی
بیتی از خودم میاورم:
جستنی در ذهن تو گر نقش بست
در تو پس از جستنی یک نقش هست
و اما فرض ب.یعنی این فرض که من هیچ ذهنیتی در باب آنچه که در جستجوی آن هستم ندارم.و این یعنی اینکه من حتی اگر آن حال و هوا را بیابم ، قادر به شناسایی آن نیستم.چرا که فرآیند شناسایی فرآیندیست حاصل شده از قیاس با معیارهای من.اگر من هیچ تصوری از آنچه که می خواهم بیابم ندارم ، پس حتی اگر موضوع مورد جستجو در کنار من هم باشد ، او را نخواهم شناخت.
پس با قبول فرض دوم هم می بینیم که جستجو به سرانجامی نمی رسد.
و اما پرسش سوم:
3-آیا باید خویش را تغییر دهم تا عشق بر من عیان شود؟
برای یافتن پاسخ این پرسش بدیهیست که ابتدا باید بدانیم تغییر در نظر ما چیست و اساسا به چه چیز میگوییم تغییر؟
اصولا میل به تغییر زمانی در ما ایجاد میشود که شرایط فعلی کسل کننده ، ناراحت کننده و یکنواخت گشته است یا در بیانی کلی تر آنچه که هست دیگر باب میل نیست .نارضایتی از آنچه که هست من را به فکر ایجاد تغییر می اندازد.و اما بگذارید بیشتر به عمق تغییر فرو رویم.
حال و هوای فعلی من که خود برخاسته از ادراکات و دریافته ها و آموخته ها ، تجربیات و دانسته های من است دیگر باب طبعم نیست.و اکنون نیاز به یک تغییر را در خویش حس میکنم.اگر من میخواهم شرایطم متفاوت باشد قطعا باید عوامل ایجاد کننده ی آن شرایط نیز متفاوت باشند.و اما آن تفکری که در من مایل به تغییر است آیا خود تفکری برخاسته از شرایطی که در آن قرار دارم نیست؟دانسته ها و آگاهی های من مرا به این شرایط رسانده است .پس توانایی این آگاهی ها بیش از این نیست و حالا آن تفکری که در من می خواهد انقلابی ایجاد کند ، آیا ابزار کافی را در اختیار دارد؟خیر
او همان اندیشه ایست که مرا به این نقطه رسانده است.با تکرار خویش در اشکال متفاوت ، با بسته عمل کردن خویش در چارچوب آگاهی های خودش و ......
او مرجعی بجز دانستگی های من ندارد.لذا هر راه حلی که ارائه دهد ، از آنجایی که از بستر دانسته های پیشین من برخاسته است ،منجر به تکرار پیش و گذشته ی من خواهد شد.تغییر هایی که او ایجاد می کند سطحی ، تکراری و فقط در شکلی متفاوت است.اندیشه ای که عزم جزم کرده تا بر یکنواختی و تکرار فائق آید خود سر منشأ تکرار است.مولانا می فرماید:
درسی که عشق داد فراموش کی شود؟
از بحث و از جدال و ز تکرار فارغیم
ممکن است در گمان نخست راه حلهای فکر بکر در نظر آید .مولانا می فرماید:
گر هزارانند یک تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
ولی این نارضایتی از وضع موجود خود حاصل قیاس فکر با تصوریست که از شرایط ایده آل داشته است.سپس از این قیاس دلتنگ شده و میل تغییر کرده است.تا زمانی که او بر این شیوه ی مقایسه ی حال و آنچه که هست با آنچه که باید باشد دست برندارد ، هر تغییری که ایجاد کند به همین سرنوشت مبتلا خواهد شد.کما اینکه فکر حتی از عمل تغییر نیز یک تکرار ساخته است.
پس با تغییر نیز آن حال و هوی را نخواهم یافت.چون من بر آن حال واقف نیستم.تغییر برخاسته از وقوف و آگاهی های من است .و چون آن حال در آگاهی های من نیست پس در تغییر من یافته نخواهد شد.
پس چه کنم؟هر تغییری به همین سرنوشت دچار خواهد گردید.
و اما زیبایی مطلب در این است.تا کنون من شخصی بوده ام که برای گریز از نا رضایتی مدام در حال مثلا تغییر خویش بوده ام.حال که به پوچی تغییر پی میبرم.دیگر نمی خواهم تغییر کنم.و اما تا به این دریافت میرسم میبینم که تغییر که نه ، به واقع تحولی عظیم در من رخداده است.آنکه همواره می خواست تغییر کند ، دیگر نمی خواهد تغییر کند.آیا این تحول نیست؟اصل تغییر نیست؟و اما این تغییر را دیگر نمی توان تغییر نامید.چون حاصل یک سلسله آگاهی نیست.بلکه تحول و دگرگونی نامی مناسب تر بر آن است.این یعنی مبتنی بر آنچه تا کنون بوده است نیست.
سه سوال را پاسخ ندادیم.تنها دانستیم که عشق شخصی نیست.حاصل تجربیات و دانسته های من نیست.با جستجو حاصل نمیشود.تغییر آن را به ارمغان نمی آورد.
ادامه این گفتگو را تا آنجا ادامه خواهیم داد که با حذف هر چه غیر عشق ، هر یک با ادراک خویش مانده را بیابیم.
با حذف هر چه غیر عشق آنچه می ماند عشق است.ولی مستقیم آن را با انگشت نشان دادن تنها ایده است.به فرموده ی شیخ بهایی :
کاری ز وجود ناقصم نگشاید
گویی که ثبوتم انتفا می زاید
شاید ز عدم من به وجودی برسم
زان رو که ز نفی ِ نفی ، اثبات آید
و این همان لا اله الی الله است.
و دو بیت از خودم در تایید فرمایش شیخ بهایی.
من نمیگویم که با تو عشق چیست
گویمت لیکن هر آنچه عشق نیست
خود کناری زن هر آنچه نیست عشق
تا بنامی آنچه را باقیست عشق
ادامه ی بحث در شماره دوم این پست ارائه خواهد گردید.ممنونم از حوصله ی شما بزرگواران.
یا حق.