وقتی من از مشهد برگشتم ایشون اصرار کردند که من با خانوادم برای خواستگاری می یام ولی من اصلاً فکر می کردم این رابطه چون از اولش شاید اشکال داشته من نمیتونم ادامه بدم .و هر کاری که همسرم کرد منو نتونست راضی کنه ...که بعد از حدود هشت ماه تا ده ماه ایشون با خانوادشون تشریف اوردند منزل ما و ما ازدواج کردیم .
بعد که ازدواج کردیم . خانواده ی همسر من خانواده ی نسبتاً مذهبی هستند . ولی من باز افتادم توی جوی که هم آدمای چادری بود ولی همه سن بالا داشتند . و چادری های معمولی بودند . و یه سری جوونا بودند که خیلی امروزی بودند . توی دوران خودمون و من دچار دوگانگی شده بودم .
بیرون من حول و حوش نه سال ده سال بیرون دقیقاً چادر سرم بود و حجابمو داشتم . ولی توی خونه با روبرو شدن با نامحرم می شدم همون الهه گذشته . یعنی توی خونه جلوی نامحرم حجابم خیلی ایراد داشت . لباس آستین کوتاه می پوشیدم . مهمونی می رفتم عروسی می رفتم مجالس مختلط می رفتم . ولی بیرون چادر سرم بود . چون یه جورایی به اون چادر اخت داشتم نمی تونستم کنارش بزارم .
پس من دو تا تحول داشتم یکی همون تحولم که از مشهد برگشتم . و تحول دوم من زمانی بود که من متوجه این شدم که حجاب بیرونی من کافی نیست و من حجاب داخل منزلم جلوی نامحرمایی که با من قوم و خویش بودند خیلی متفاوت بود به خاطر همین من دقیقاً تو اوج بی حجابیم که بودم از یه مسافرت شمال که برگشتم یکی از هم مسافرتی های من منو در تهران دید و زمانی که منو دید اصلاً باورش نمی شد می گفت تو اینجا همچین حجابی داری و توی شمال دقیقاً صد درجه تفاوت . اصلاً خیلی متفاوت بود . اونجا خیلی به من تلنگر خورد .
بعد تصمیم گرفتم که دینمو بشناسم . دوست نداشتم آدمی باشم که فقط بره نماز بخونه روزه بگیره بره جلسه . چون سنم اینو قبول نمی کرد و انقدر توی دوران ما شبهات وجود داره و دوست نداشتم به من بگن چرا چادری شدی و من بشینم طرفو نگاه کنم . چرا نماز میخونی ؟؟ چرا نماز می خونی همینجوری نگاش کنم . چرا روزه میگیری همینجوری نگاش کنم .
و مثلاً بگه خب دیگه حالا دینی داره دیگه پدر مادرش مسلمون بودند خودشم مسلمونه ...اصلاً اینو دوست نداشتم .دوست داشتم همه بدونن من با عقل و فهم و شعور خودم دینم رو انتخاب کردم . دین من همینجوری بدست من نیومده ..من به خاطر اینکه به جایی برسم توی دینم خیلی تلاش کردم . خیلی سختیا کشیدم . به جایی رسیدم من ماهواره داشتم بعد از ازدواجم من جزء اولین خانواده هایی بودیم که تو خونمون ماهواره داشت . و وقتی من پدر شوهرم میومد خونمون ما حتی نمی تونستیم تبلیغات ماهواره رو ..خجالت می کشیدیم ولی الان قبحش ریخته ..کنار هم میشینن سریال نگاه می کنن محرم و نامحرم و برای هم تعریف هم می کنند ..اینجا چی گذشت اونجا چی گذشت .
و من اصلاً نمی تونم دیگه این شرایطو تحمل کنم
با اینکه خودم نزدیک هشت سال ماهواره داشتم یه شب با همسرم تصمیم گرفتیم ..همسرمم توی این راستایی که من کلاس می رفتم ایشونم می رفتند کلاس مداحی با هم تصمیم گرفتیم با اینکه سریال نگاه میکردم و فوق العاده به اون سریال علاقمند بودم و آخرای سریال بود تصمیم گرفتیم ماهواره رو جمع کنیم . شوهرم گفت فردا . گفتم همین الان پاشو فیشاشو در آر بزار زیر مبل . گفت حالا فردا عیب نداره . گفتم می دونم شیطون نمی ذاره فردا من اینو جمع کنم . چون می شینم تکرارشو می بینم و دوباره وسوسه می شم و ادامه می دم .
همون لحظه با همسرم فیشاشو در اوردیم گذاشتیم زیر مبل . من خیلی آدم تلویزیونی هستم . یک هفته تا دستگاه دیجیتال بخرم تلویزیون نداشتیم و من فوق العاده تحت فشار بودم چون عادت داشتم و باید یه چیزی می دیدم و این نبود . منو اذیت می کرد . ماهواره رو که گذاشتیم کنار خداوند امام زمان خیلی به زندگی ما عنایت داشتند . من و همسرم با هم رفتیم جلو اون به من میگفت این کارو بکنیم می گفتم بکنیم من می گفتم اینجا نریم میگفت نریم . یعنی رشدمون خدا رو شکر اگه بشه اسمشو رشد گذاشت تغییرمون با هم بود . تا اینجا که تصمیم گرفتیم دیگه موسیقی هم گوش ندیم . گفتم آدم با حجاب ..یه زن و مرد ..حجاب فقط مال زن نیستش که من با حجاب شده بودم . همسرم هنوز تی شرت می پوشید . وقتی بیرون می رفتیم می دیدم به هم نمی خوریم و ایشونم همون کلاس مداحی شو داشت ادامه می داد . زیر بنای ایشونم داشت سفت می شد .
خانوما احساسی ترند زودتر زیر بناشون میاد بالا . آقایون چون منطقی هستند یه مقدار طول می کشه . و الان ماشا الله به جایی رسیدن که از من زده بالا . و تصمیم گرفتیم که دیدیم که با حجاب نمی شه رفت تو مجالس مختلط با حجاب نمی شه بری تو مجالسی که همش توش بزن برقصه . من اون وسط با حجاب بشینم چی بگم ؟ شان این حجاب من که مال مادرم حضرت زهراست میاد پایین .اینو دوست نداشتم نه به خاطر شخصیت خودم .
تصمیم گرفتیم عروسی و مهمونی های مختلط هم نریم و الان نزدیک پنج ساله ما عروسی نمی ریم فقط برای صرف شام می ریم . کادومونم می بریم مهمونی های مختلطم شرکت نمی کنیم .
هنوزشم توی مهجوریتیم نمی تونم خب ..آدمایی که اونجوری اند خوشحالند . اونا از وضعیت خودشون راضی اند دیگه. خوشحالند که مراسم قاطی دارند خوشحالند که بی حجابند ... خوشحالند که امروزی فکر می کنند و خودشونم خوب می بنند که دارند کار درست انجام می دند از نظر خودشون .
و من از نظر خودم و دینم می دونم که دارم کار درست انجام می دم . نه من میتونم اونا رو تحمل کنم . من الان آدم بی حجاب توی خیابون می بینم باور کنید بعضی روزا شاید بشینم گریه کنم یا تو ماشین با همسرم دارم عبور می کنم واقعاً گریه می کنم چون یاد خودم می افتم . من الان می فهمم که اون موقع با خودم با روح خودم چکار کردم .
اینو شاید خیلیا نفهمن که الان دارن با روح خودشون ...همه چیز که جسم نیستش . شاید خیلی ها فکر کنند ما خیلی آرمانی فکر می کنیم . شاید همه ی ما با احساس تصمیم بگیریم چادری بشیم . ولی به نظر من ادامه ی این راه با احساسات نیست .
پایان