سه شنبه ۴ دی
دیروز...
ارسال شده توسط علی حاتمیان در تاریخ : يکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ ۲۳:۵۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۷۱ | نظرات : ۴
|
|
یعنی دوست داشتنت برای زندگیمون بس نبود؟ برای تو تا آخر راه رفتم، ولی آخر راه هم به آغاز تو وصل نشد! اون روزا به عشق دیدنت هر روز بعد از ظهر تو خیابونا الاف بودم، همون روزا بود که باعث شدن امروز از همه چیز جا بمونم... یادمه عاشق قدم زدن زیر نم نم بارون بودی و منم برای دیدنت آرزوی نوازش قطره های بارونو داشتم... دیروز مثل همون روزا بارون میومد؛ نم نم و آرامش بخش... نمیدونم چرا هوس کردم برم زیر بارون قدم بزنم...! اما جالب بود که هیچ کدوم از احساسات گذشته تکرار نشد! نه آدما همونجوری نگام میکردن، نه خیابونا حوصله منو داشتن...!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۶۰۳ در تاریخ يکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ ۲۳:۵۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیباست