جمعه ۷ دی
داستان کوتاه : قلمرو
ارسال شده توسط صابرخوشبین صفت در تاریخ : شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۲۱ | نظرات : ۲
|
|
تفنگش رابدست گرفت ولحظه ای بعدبه فکررفت. بیادروزهایی که مأموران دولتی،حکم به تخلیه ی روستا، مزارع وزمینهای کشاورزی داده بودند. بیشترکشاورزان روستا،قیدخانه وزمین خودرازدندوازروستارفتند،امااووچندکشاورزدیگراین کاررانکردندوحاضرشدندبرای خانه وزمینشان جان خودرابدهنداماازخانه وزندگی خودنگذرند. این بودکه اووچندکشاورزدیگر،اسلحه بدست گرفتندوبرای جنگیدن بامأموران آماده شدند. ازفکرکردن بیرون آمدکه یکی ازکشاورزان فریادزد:مأموران،مأموران. بلافاصله دستورشلیک دادولحظه ای بعدصدای شلیک تفنگ،سروصداودود،روستاوزمینهاومزارع رادربرگرفت. صابر خوشبین صفت
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۵۸۰ در تاریخ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.