شعرناب

داستان کوتاه : قلمرو

تفنگش رابدست گرفت ولحظه ای بعدبه فکررفت. بیادروزهایی که مأموران دولتی،حکم به تخلیه ی روستا، مزارع وزمینهای کشاورزی داده بودند. بیشترکشاورزان روستا،قیدخانه وزمین خودرازدندوازروستارفتند،امااووچندکشاورزدیگراین کاررانکردندوحاضرشدندبرای خانه وزمینشان جان خودرابدهنداماازخانه وزندگی خودنگذرند. این بودکه اووچندکشاورزدیگر،اسلحه بدست گرفتندوبرای جنگیدن بامأموران آماده شدند. ازفکرکردن بیرون آمدکه یکی ازکشاورزان فریادزد:مأموران،مأموران. بلافاصله دستورشلیک دادولحظه ای بعدصدای شلیک تفنگ،سروصداودود،روستاوزمینهاومزارع رادربرگرفت. صابر خوشبین صفت


0