سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 29 آذر 1403
    19 جمادى الثانية 1446
      Thursday 19 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۲۹ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        صدای سکوت
        ارسال شده توسط

        فریبا غضنفری (آرام)

        در تاریخ : جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۸:۴۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۲۶ | نظرات : ۲۷

        صدای سکوت تمام روز با دخترعمویش بازی کرده بود، حسابی خوش گذشته بود. اما مدام سوالی در ذهنش مثل پیام بازرگانی ، در رفت و آمد بود : « بابا و عمو اینهمه ساعت چرا از اتاق بیرون نیومدن؟! نکنه با هم قهر کردن که حرفشون تموم نشده؟!» بالاخره نیمه شب در اتاق باز شد. حالت بابا عجیب شده بود و عمو صورتش گل انداخته بود.... «آخ آخ اگه مامان می فهمید .... دوباره دعوایشان میشد». در یک لحظه خنده و شادی جای خود را به ترس و غم دادند. پنج سال بیشتر نداشت ولی خیلی چیزها را می فهمید. از عمو، زن عمو و دختر عمو خداحافظی کردند و به سمت خانه رفتند. خیلی هراسان بود ، همه جا تاریک بود ، آنقدری بزرگ نشده بود که مسیرها را بشناسد. بابا فعلا به حدی هوش داشت که ایستگاه اتوبوس را پیدا کند. چیزی نگذشت که اتوبوس دوطبقه ی خلوتی رسید و سوارشان کرد. کل مسیر در نگرانی و سکوت غرق بود ، سعی میکرد از پنجره ی اتوبوس، خیابان و مغازه ها را ببیند تا شاید بفهمد کجا باید پیاده شوند ..... از گم شدن می ترسید. بابا که اصلا حال و روز خوبی نداشت، تعادل بدنش را هم نداشت. بیرون همه ی مغازه ها بسته بودند و جز چهره ی خودش در شیشه هیچ چیز دیگری نمی دید. از دیدن عکس خودش خوشش نمیامد ولی نمی توانست صورتش را از سمت پنجره برگرداند دلش نمی خواست چهره ی هیچ کسی را ببیند. نگاه های تلخ و سنگین به بابا و نگاه های ترحم آمیز توام با تحقیر به خودش، عذابش می داد. هر چه می گذشت دل آشوب تر می شد که متوجه شد بابا دستش را به میله قفل کرد و سعی کرد که بلند شود. دلش آرام گرفت ؛ «آخیییش بابا حواسش بود کجا پیاده شیم، ولی .... ولی .... نکنه اشتباه کرده باشه؟؟» هراس عذاب آوری دوباره بر وجود نحیفش غلبه کرد. با نگاه نفرت انگیز راننده از اتوبوس پیاده شدند. همه جا سیاه بود، زمین و آسمان و دیوارها و مغازه ها همرنگ شده بودند. با حرکت اتوبوس دامن کلوش چین دارش نفس عمیقی کشید و عرق پاهایش را فوت کرد. در همان لحظه شانه هایش به پایین کشیده شدند. بابا نمی توانست بایستد و بی خیال به ضعیف ترین تکیه گاه چنبره زده بود. قدم های دخترک سنگین شده بودند، نگران بود نکند بی احتیاطی کند و او زمین بخورد . دلشوره داشت نکند مامورها پیدا شوند و بابا را با خود ببرند و دوباره به او شلاق بزنند. هر نور ماشینی که در خیابان سرک می کشید قلب کوچکش تند تند می کوبید ، از تصادف کردن ترس زیادی داشت. آخر همانجا که از پله های اتوبوس پایین آمده بودند، بابا به راه افتاد و به پیاده رو نرفتند. از همه بدتر اینکه قدمهای بابا لب به لب جوی نسبتا عمیق خیابان کشیده می شدند. خوشبختانه بابا بی اختیار راه را درست می رفت و بالاخره راهی که از همیشه طولانی تر شده بود تمام شد. با دیدن در چوبی و آبی رنگ خانه ، اضطرابش چند برابر شد . باید بابا را رها می کرد تا در بزند ‌ولی قدرتش را نداشت و می دانست با این کار حتما پدرش میفتد. ترس از برخورد مامان هم ته دلش را خالی کرد. همه ی شیرینی بازی آن روز یادش رفته بود . طفلک جلوی در خانه مات مانده بود. بابا به سختی وزنش را از روی دوش او کم کرد و خودش را کمی بالا کشید. دخترک به زنگ نگاه ملتمسانه ای کرد ولی می دانست هیچ راهی برای رسیدن به زنگ نیست، در زد . خیلی زود باز شد و جیغ و ناله ی مادر ....‌... احساس گناه وجودش را زیر چنگالهایش له کرد ؛ چرا نتوانسته بود پدرش را سالم به خانه برساند؟؟؟ بغض راه نفسش را بست. همچون مجرمی سرش را پایین انداخت، اگرموقع در زدن از پدرش غافل نشده بود سر او به در نمی خورد. ..... مامان هم گریه می کرد و خون سر بابا را تمیز می کرد ، هم مثل همیشه برای مستی بابا داد و قال میکرد و باعث و بانی اش را به باد نفرین گرفته بود. بالاخره چراغ ها خاموش شدند و همه چیز تمام شد. اما، نه آن شب و نه هیچ وقت دیگری ، کسی صدای سکوت دخترک را نشنید .... !

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۳۶۸ در تاریخ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۸:۴۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2