سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 29 آبان 1403
    18 جمادى الأولى 1446
      Tuesday 19 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        سه شنبه ۲۹ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بابونه
        ارسال شده توسط

        مرتضی اربابی حکم ابادی (مسیح)

        در تاریخ : دوشنبه ۲۲ تير ۱۳۹۴ ۱۹:۱۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۸۰۰ | نظرات : ۲

         
        زمان به رکود رفته اینجا ، مرده اصلا ، موعود وصل نمی رسد چرا اگر نمرده؟آوای شبانگاهی کلاغهاست فریاد مرگ مرگ.
        آه که آزارم می دهد زوزه وحشیانه گرگها ، خوشحال می شوند با سرد شدن تنم آن زمانیکه همصدای باد میشوم و پایکوب درختان در بالای سرشان.
        ددان در شهر و خیابان ؟ مگر نگفتی در کوه وبیابان؟ دریاب مرا  در جنگل آهن و فولاد ...دریاب 
         قاتل عاطفه ام می خوانند در صورت سار وسیرت مار ، کابوس شبانه طفلان بازیگوش و ناآرام خود ساخته اند مرا در ذهن بیمار خود ، چگونه باور کرده اند مرا ...؟
        زمان زمانه شادیست برای حسودان وصل ما، جلاد کجاست تا تمام کند این یاوه سرایی های اطراف مرا ، دوست دارم رنج بردن از ابلهان را ...اما نه موعد دیدار .
        نمدانستی ، مانده بودم چه مشتاق در انتظار نگاهت ، میانه ظلمت 
        واماندی ، از التماس چشمهای تشنه من ، بیقرار در سکوت 
        ترسیدی ، از هجمه خواهشهای بی محابا ، مات و مبهوت 
        ونمیدانستم ، آن زمانکه چشم برجسم ظریف تو چرخید نامت را 
        وامانده بودم، حیــــــران خلقت بی آلایش یکتای بی همتا 
        و ترسیدم ...آری ترسیدم بر زبان آوردن خواهش و تمنای دل را 
        برای من مرگ وشیون یکباره بود ، برای منی که در بحبوحه هلهله و شادی در میان ازدحام افکار و صورتها ، و تلاطم نگاههای بی هوا فقط تورا می دیدم .
        رویای شبهای  تنهایی محبس ، اگر این آزمندان حیات بگذارند دیری نمی پاید که رخ به رخ بنشینیم و درد دل باز گوییم ، اگر تمام کنند این خیمه شب بازی را ، چقدر دلتنگ توام بابونه ...میدانی؟
        چطور کشتم تمام لحظات را تا درآن گوشه دیوار در میان آوار نگاههای پر از سوال و فریاد مبارک باد به تو رسیدم ، نمیدانم . آسان نبود بر زبان آوردن حرف دل ...
        چشم در چشم تو دیدم صورت خندان و پاکت ، متانت و وقارت ، گیسوان چون رود خروشانت و برق نگاهت که همه را در سیطره خود داشت حوری وار ، دیدم که دوخته شده نگاهت با حس پاکی از جنس بلور، صاف ، ناب ، شکننده و بی تاب ... هیچگاه سنگدل نبوده ام بابونه، هیچگاه.
        بعید بود از من بابونه بعید...
        می بینی مرگ هم آشکار کرد عداوتش را با من ، کاش میتوانستم فریاد کنم : 
        _آغوش بگشای ، کی می نوازی آهنگ رفتن را...؟
        افسوس...
        افسوس که از ضرب چوبها و چکمه های این جماعت دیگر رمقی برای ایستادن نیست و نایی برای فریاد زدن .
        ماندم سر به زیر در سکوتی پر از خواهش ، پر از ترس ، ترس از شنیدن کلامت ، کلامی به غیر از آرامش در کنار تو ... بر من چه گذشت فقط من  دانم و او...کابوس تنهاییم در فراق تو معنا می شد و رویای زندگیم در وصال تو ...آه که دلتنگ تو شده ام بسان کودکی برای مادر خویش.
        شنیدم که محکومم به دیدار تو ، لحظه ها را می شمارم برای وصالت ، چقدر آرام طی میکنند عقربه ها راه خویش را . 
        لب گشودی مهتاب شبهای تار من ، کلامت آب بود بر روی آتش ، نه اینکه خاموش شود آتش عشق ، گر گرفت تمام وجودم... حالا من بودم تو ، تمام تو ، تمام عشق تو ، من بودم و حس گرم وجودت. چگونه سرد شود گر گرفته از عشقت؟ چگونه بر ملا نشود گرمای وجودم که عشق بانی آن بود ؟
        اینان به رویای خود می پندارند که مرا به انتقام تو محکوم کرده اند ، غافلند از دیدار من و تو ، چه خوشحالند که سر بر خاک میگذارم ، آرام میگیرند ، خوشحالم که سر بر آستانه وصال تو می گذارم .
        اگر بدانند ... اگر بدانند که چه شعفی در دلم برپاست میمیرند بابونه...میمیرند.
        یکی آن گوشه ایستاده در سکوت ، می بینی ؟ بارانی است اقیانوس چشمهایش ، بی بی تنها شاهد خوشیهای ما ایستاده تا غروب شادیهایمان را هم ببیند . تا ساعتی دیگر می نشیند کنار من و حس سردی تمام وجودش را پر می کند ، از سردی دستان من . او سرمای ذستان تو را هم حس کرده بود ، مگر نه؟
        یادش بخیر ...
        شاهد تمام عمر زندگی من با تو دیده ظلمی را که بر تو روا شده ، نالید برای من...
         
         آن روز که در خفا پیمات بستیم هم مثل امروز چشمانش بارانی بود، مثل روزی که تو آهنگ رفتن کردی . 
        میگفت: فریاد به چه جرم محکومم به ترک زندگی سر داده ای ، میگفت: چقدر فریاد سر داده آن زمانیکه سنگ کینه و نفرت به کفر نه به عدالت ، بر سرت نشسته به حکم هرزگی.
        بگذار تمام شود برای بی بی محنت ، بگذار نشنود فریادی از جنس فریادت ، بی بی فرشته خو مانده میان بهاِِِِیم و وحوش ، ادراک حیوان و فریاد انسان؟ محال است... کدام فهم ؟ 
        گفتم به تو ...نگفتم ؟ در آن خلوت آخرین ...
        گفتم اینان حلال محمد (ص) را با رأی کوته نظران به حرام  آمیخته اند ، رنگ کرده اند وعشق و محبت ما را بدون خود هرزگی می خوانند .
        گفتم نرو ...نگفتم ؟ آمدیم و این شد پایان تمام آنچه که من و تو بودیم . 
        سلام بابونه ...
        حرافیها و اضافات ذهن بیمار بزرگان انسان نمای این جماعت کوردل به آخر رسیده ، ریسمان آزادی بر گردن من پیچیده اند ،آخرین نگاه را با لبخندی تقدیم چشمان سراسر تمنای بی بی کردم و رو به آسمان به دنبال نشانی از توأم ، به سوی تو می آیم بابونه ... به سوی تو .
        داستان کوتاه بابونه ، تاریخ نگارش 1390/05/25           مرتضی اربابی حکم آبادی (مسیح)
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۸۳۶ در تاریخ دوشنبه ۲۲ تير ۱۳۹۴ ۱۹:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1