سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403
  • شهادت استاد مرتضي مطهري، 1358 هـ ش - روز معلم
23 شوال 1445
    Wednesday 1 May 2024
    • روز جهاني كار و كارگر
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    بابونه
    ارسال شده توسط

    مرتضی اربابی حکم ابادی (مسیح)

    در تاریخ : دوشنبه ۲۲ تير ۱۳۹۴ ۱۹:۱۶
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۵۲ | نظرات : ۲

     
    زمان به رکود رفته اینجا ، مرده اصلا ، موعود وصل نمی رسد چرا اگر نمرده؟آوای شبانگاهی کلاغهاست فریاد مرگ مرگ.
    آه که آزارم می دهد زوزه وحشیانه گرگها ، خوشحال می شوند با سرد شدن تنم آن زمانیکه همصدای باد میشوم و پایکوب درختان در بالای سرشان.
    ددان در شهر و خیابان ؟ مگر نگفتی در کوه وبیابان؟ دریاب مرا  در جنگل آهن و فولاد ...دریاب 
     قاتل عاطفه ام می خوانند در صورت سار وسیرت مار ، کابوس شبانه طفلان بازیگوش و ناآرام خود ساخته اند مرا در ذهن بیمار خود ، چگونه باور کرده اند مرا ...؟
    زمان زمانه شادیست برای حسودان وصل ما، جلاد کجاست تا تمام کند این یاوه سرایی های اطراف مرا ، دوست دارم رنج بردن از ابلهان را ...اما نه موعد دیدار .
    نمدانستی ، مانده بودم چه مشتاق در انتظار نگاهت ، میانه ظلمت 
    واماندی ، از التماس چشمهای تشنه من ، بیقرار در سکوت 
    ترسیدی ، از هجمه خواهشهای بی محابا ، مات و مبهوت 
    ونمیدانستم ، آن زمانکه چشم برجسم ظریف تو چرخید نامت را 
    وامانده بودم، حیــــــران خلقت بی آلایش یکتای بی همتا 
    و ترسیدم ...آری ترسیدم بر زبان آوردن خواهش و تمنای دل را 
    برای من مرگ وشیون یکباره بود ، برای منی که در بحبوحه هلهله و شادی در میان ازدحام افکار و صورتها ، و تلاطم نگاههای بی هوا فقط تورا می دیدم .
    رویای شبهای  تنهایی محبس ، اگر این آزمندان حیات بگذارند دیری نمی پاید که رخ به رخ بنشینیم و درد دل باز گوییم ، اگر تمام کنند این خیمه شب بازی را ، چقدر دلتنگ توام بابونه ...میدانی؟
    چطور کشتم تمام لحظات را تا درآن گوشه دیوار در میان آوار نگاههای پر از سوال و فریاد مبارک باد به تو رسیدم ، نمیدانم . آسان نبود بر زبان آوردن حرف دل ...
    چشم در چشم تو دیدم صورت خندان و پاکت ، متانت و وقارت ، گیسوان چون رود خروشانت و برق نگاهت که همه را در سیطره خود داشت حوری وار ، دیدم که دوخته شده نگاهت با حس پاکی از جنس بلور، صاف ، ناب ، شکننده و بی تاب ... هیچگاه سنگدل نبوده ام بابونه، هیچگاه.
    بعید بود از من بابونه بعید...
    می بینی مرگ هم آشکار کرد عداوتش را با من ، کاش میتوانستم فریاد کنم : 
    _آغوش بگشای ، کی می نوازی آهنگ رفتن را...؟
    افسوس...
    افسوس که از ضرب چوبها و چکمه های این جماعت دیگر رمقی برای ایستادن نیست و نایی برای فریاد زدن .
    ماندم سر به زیر در سکوتی پر از خواهش ، پر از ترس ، ترس از شنیدن کلامت ، کلامی به غیر از آرامش در کنار تو ... بر من چه گذشت فقط من  دانم و او...کابوس تنهاییم در فراق تو معنا می شد و رویای زندگیم در وصال تو ...آه که دلتنگ تو شده ام بسان کودکی برای مادر خویش.
    شنیدم که محکومم به دیدار تو ، لحظه ها را می شمارم برای وصالت ، چقدر آرام طی میکنند عقربه ها راه خویش را . 
    لب گشودی مهتاب شبهای تار من ، کلامت آب بود بر روی آتش ، نه اینکه خاموش شود آتش عشق ، گر گرفت تمام وجودم... حالا من بودم تو ، تمام تو ، تمام عشق تو ، من بودم و حس گرم وجودت. چگونه سرد شود گر گرفته از عشقت؟ چگونه بر ملا نشود گرمای وجودم که عشق بانی آن بود ؟
    اینان به رویای خود می پندارند که مرا به انتقام تو محکوم کرده اند ، غافلند از دیدار من و تو ، چه خوشحالند که سر بر خاک میگذارم ، آرام میگیرند ، خوشحالم که سر بر آستانه وصال تو می گذارم .
    اگر بدانند ... اگر بدانند که چه شعفی در دلم برپاست میمیرند بابونه...میمیرند.
    یکی آن گوشه ایستاده در سکوت ، می بینی ؟ بارانی است اقیانوس چشمهایش ، بی بی تنها شاهد خوشیهای ما ایستاده تا غروب شادیهایمان را هم ببیند . تا ساعتی دیگر می نشیند کنار من و حس سردی تمام وجودش را پر می کند ، از سردی دستان من . او سرمای ذستان تو را هم حس کرده بود ، مگر نه؟
    یادش بخیر ...
    شاهد تمام عمر زندگی من با تو دیده ظلمی را که بر تو روا شده ، نالید برای من...
     
     آن روز که در خفا پیمات بستیم هم مثل امروز چشمانش بارانی بود، مثل روزی که تو آهنگ رفتن کردی . 
    میگفت: فریاد به چه جرم محکومم به ترک زندگی سر داده ای ، میگفت: چقدر فریاد سر داده آن زمانیکه سنگ کینه و نفرت به کفر نه به عدالت ، بر سرت نشسته به حکم هرزگی.
    بگذار تمام شود برای بی بی محنت ، بگذار نشنود فریادی از جنس فریادت ، بی بی فرشته خو مانده میان بهاِِِِیم و وحوش ، ادراک حیوان و فریاد انسان؟ محال است... کدام فهم ؟ 
    گفتم به تو ...نگفتم ؟ در آن خلوت آخرین ...
    گفتم اینان حلال محمد (ص) را با رأی کوته نظران به حرام  آمیخته اند ، رنگ کرده اند وعشق و محبت ما را بدون خود هرزگی می خوانند .
    گفتم نرو ...نگفتم ؟ آمدیم و این شد پایان تمام آنچه که من و تو بودیم . 
    سلام بابونه ...
    حرافیها و اضافات ذهن بیمار بزرگان انسان نمای این جماعت کوردل به آخر رسیده ، ریسمان آزادی بر گردن من پیچیده اند ،آخرین نگاه را با لبخندی تقدیم چشمان سراسر تمنای بی بی کردم و رو به آسمان به دنبال نشانی از توأم ، به سوی تو می آیم بابونه ... به سوی تو .
    داستان کوتاه بابونه ، تاریخ نگارش 1390/05/25           مرتضی اربابی حکم آبادی (مسیح)
     

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۵۸۳۶ در تاریخ دوشنبه ۲۲ تير ۱۳۹۴ ۱۹:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0