جمعه ۳۰ آذر
داستان دنباله دار تردید قسمت اول
ارسال شده توسط مدینه ولی زاده جوشقان در تاریخ : چهارشنبه ۲۹ تير ۱۳۹۰ ۰۱:۵۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۴۸ | نظرات : ۳
|
|
ان روزباقدمهای سبک و بلند به سوی خانه پرواز می کرد . مانند فرشتگان آسمانی به جای راه رفتن گویی بال در آورده چون مادر و خواهرانش از مشهد برای دیدن او آمده بودند، و به خاطر وجود آنها او بچه ها رو با خود به مهد کودک محل کار نبرده بود. و علاوه بر این، به محض رسیدن به خانه مجبور نبود با خستگی غذا درست کنه تقریبا نزدیک خانه رسیده بود که جوانی لاغر اندام حدود 20 الی 22 سال، با اورکت آمریکایی و شلوار سفید اتو کشیده و خوش قیافه با قدمهای بلند خودشو به او رسانده و سلام و احوالپرسی نمود. مژده که فکر می کرد او پسر یکی از همسایگان است و شاید با او کاری دارد با خوش رویی جواب اورا داد و منتظر شد تا جوان حرف خود را بزند. اما جوان بر و بر اورا نگاه می کرد و سخنی نگفت! مژده که چنین دید گفت : ببخشید من شما رو نمی شناسم! جوان گفت: من هم شما رو نمی شناسم! مژده خودشو جمع و جور کرد و در حالی که در دل خنده اش گرفته بود با خود اندیشید ،تو خیلی بچه ای که منو از راه به در کنی و سپس با قدمهای تند از او دور شد. وقتی رسیدخونه مثل بمب از خنده منفجر شد .مادر و هر دو خواهرش با خنده ی او به خنده در آمدند و مادر گفت: خوب تعریف کن ما هم بدونیم واسه چی می خندی؟ و مژده تمام ماجرا رو تعریف کرده و اضافه کرد : فکر کنم پسره خُل بود و کم داشت و از این حرف دوباره همه خندیدن چند روز بعد مهمانای عزیز مژده رفتند و او مثل همیشه تنها موند با سه فرزند و سر کار رفتن و بچه ها رو به قول معروف یکی بغل یکی به پشت و یکی به مشت باید تا محل کار با خود حمل می کرد . برف زیادی باریده و شهرستان محل خدمت او کوهستانی و سرد بود . مژده دست یکی از بچه ها رو گرفته و یکی رو بغل کرده و به دیگری می گفت از چادرم بگیر که از من عقب نمونی صورت بچه ها مثل لبو سرخ شده ودستای کوچکشون یخ زده بود و مژده مواظب بود بچه ها زمین نخورن هرچند نگران دیر رسیدن به محل کارش هم بود. در این وقت صدای ترمز ماشینی جاوی پای ا و متعاقب آن صدایی که می گفت سوار شین هوا سرده! توجه اونا رو جلب کرد و با تعجب همون پسر جوان رو دید جوان دوباره تکرار کرد سوار شین ولی مژده بی توجه به او راهشو ادامه داده و به بچه ها گفت بدوین ولی یکی از بچه ها ایستاد و نق زد سوار شیم و دیگری هم به تبعیت از او ایستاد اما مژده قدماشو تندتر کرد تا بچه ها دنبالش بیان اما اونا شروع به گریه کردن و به مادر می گفتن سوار شیم پسرجوان در ماشینو باز کرد و بچه ها رو سوار کرد و کمی جاوتر جاوی پای مژده ترمز زد و گفت: فکر خودتون نیستین فکر بچه ها باشین سوار شین مژده خود داری کرد و اصرارش برای پیاده کردن بچه ها بی فایده بود به ناچار سوار شد ادامه دارد مدىنه ولى زاده جوشقان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۸۳ در تاریخ چهارشنبه ۲۹ تير ۱۳۹۰ ۰۱:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید