چشم بصیر
صبح که ازخواب پاشدم برا نماز ، عیال مربوطه امرفرمودند ، امروز هوس آش کردیم . اگه زحمت نیست برو یه کم آش بگیر . سر راه اگه سنگکی بازبود ، نون هم بگیر . نمازوکه خوندم لباس پوشیدم و رفتم برا آش .
بعد از چند دقیقه معطلی تو صف ، آشوگرفتم ورفتم سراغ نونوایی . توراه برگشتن ، به یه میدون رسیدم که کُلّی آدمای جورواجور دورهم جمع شده بودند . از وسایل تو دستشون فهمیدم کارگرن و منتظرن یکی بیاد ببردشون سرکار .
یه مکث کوچک کردم ، یباره به سمت ماشین من هجوم آوردن فکرکردن من کارگر میخوام . شیشۀ ماشینو کمی پایین آوردم که بگم دنبال کارگرنیومدم ، یکیشون گفت آقا من دیگه خجالت میکشم برم خونه ، الان چند روزه میام اینجا وکارگیرم نمیاد . دست خالی روم نمیشه برم پیش زن وبچه م . باورکن خیلی محتاجم . تنها سرمایه م جسممه که سالمه ، توروخدا اگه کارداری به من بده .
یه جوری خودمو ازشون جداکردم وبراه افتادم . بین راه رفتم تو فکرکه چرا باید اینطورباشه . اینا چگونه امرار معاش میکنن.آخه مگه میشه با این مخارج گرون یه نفر آدم مُعیّل چندروزبیکاربمونه . یاد این شعر افتادم که؛
اگه دستم رسه بر چرخ گردون ازاو پرسم که این چونست و آن چون
یکی را داده ای صد ناز ونعمت یکی را قرص جو آلوده در خون
رسیدم به یه چهارراه ، ازبس فکرم مشغول بود ، چراغ خطر رو رد کردم . خدا روشکرخلوت بود وحادثه ای پیش نیومد . اما اون طرف چهارراه صدای سوت پلیسی منو بخودم آورد . کشیدم کنار ، اومدم پایین وسمت افسرپلیس حرکت کردم . مدارکم روهم با خودم بردم . بنده خدا ماموره یه نگاه به سروشکل من انداخت وگفت حاج آقا شماهم ؟ ازخجالت آب شدم . چیزی نداشتم بهش بگم .فقط گفتم ببخشید .مدارکم رو گرفت وبعدش بایه قبض جریمه اوناروبهم برگردوند.
حرکت کردم . وقتی رسیدم خونه ،عیال سفره رو پهن کرده ومنتظرآش ونون بود. صبحونه روگذاشتم میون سفره . حاج خانم از توچهره م خوند که مشکلی پیش اومده . ازم پرسید چی شده ؟ گفتم بعد ازصرف صبحونه میگم . سفره روکه جمع کرد ، گفت حالابگو . ماجرا روسیرتاپیازبراش تعریف کردم . بغض گلومو گرفته بود . ازخودم بدم میومد . بخودم گفتم مرد حسابی تو دیگه چه جورآدمی هستی؟ به تو هم میگن انسان مسلمون . اون کارگره بازبون بی زبونی اظهار نیازکرده بود . ولی تو راحت ازکنارش رد شدی . فکرنکردی شاید اون ماموره ؟ پول که داشتی ! کَمِت میومد یه کمکی به اون بنده خدا میکردی ؟ نکردی ! نتیجه شو دیدی . چشمتو رُومامور آخرت بستی . مامور دنیا یقه تو گرفت . میتونستی حاجتی رو بدون اجباربرآورده کنی . نکردی ! چندصدمتر اونطرف تربه اجبار ازت گرفتن.
آخرسخن:مسلمونی تنهابه نمازو روزه وحج وازاینکارا نیست . مسلمونی به بازکردن گره از زندگی دیگرونه ، هرروزه ما با این آزمایشات الهی مواجه هستیم . خوشا آنانکه چشمی بصیر دارند و پندپذیر . "فَعتبرویااولوالابصار"
دانی که خداچرا تورا داده دودست من می دانم که اندرآن سرّی هست
یک دست به کارخویشتن پردازی با دست دگر زدیگران گیری دست
ی.ع.آصف