طبق معمول هرماه دوباره رفته بودم خانه سالمندان پیش شهربانو
میوه هاروکه بین هم اتاقیای شهربانو قسمت کردم
متوجه پیرزن اتاق کناری شدم که از پنجره ای که بین دو اتاق واقع شده بود
به من خیره شده بودومن هم یواشکی گاهگداری نگاهش می کردمآخه خیلی سرو وضع مرتب وتروتمیزی داشت وغیرازخودش ویک پیرزن دیگر کسی آنجا نبود
انگار بقیه وسط حیاط زیر آفتاب پاییز هوا می خوردند........
تو فکر بودم که برم وبه اونام تعارف کنم که خودش بادست اشاره کرد برم پیشش .............
داخل نایلون فقط یک پرتقال درشت مونده بود همونو برداشتم ورفتم داخل اتاقش
وبهش گفتنم شرمنده همین یکی مونده قابل شمارو نداره باهم اتاقیتون
قسمتش کنید ..........
گرچه بهش سون وصل بوداما ظاهرن خیلی سرحال وسالم بود ؛سن زیادی هم
نداشت
وهنوزهم آثار زیبایی در چهره اش دیده میشد...........
روبه من کردوگفت صدات نزدم که برام میوه بیاری خانم جان........
دیدم هی داری منو باتعجب نگاه می کنی خواستم برات بگم منم یه روزی مثل
خودت جون وخوشگل بودمو
غرورم ازکوه دماوندم بیشتر بود معلم بودم
وکلی ثروت برای خودم جمع کرده بودم ولی خدا بهم هیچ وقت بچه نداد
تمام برادروخواهرم کنارم سیرشدند..........
تمام مال واموالمو بینشون تقسیم کردم به خیال اینکه مثل بچه های خودم ازم
نگهداری خواهند کرد
اما تا دیدند بی اختیاری ادار گرفتم بهونه دستشون آمدوآوردند انداختند اینجا
ورفتند......
حقوقم روهم که می گیرند ومی گن می دیم
بابت هزینه ی اینجا اشک ازگونه هاش
سرازیرشده بودوتمام صورتش روگرفته بود........
به طرفش رفتم ودستشو ورگرفتم تا دلداریش بدم وآرومش کنم که
یکدفعه پیرزن تخت کناری که تا اون موقع ساکت
نشسته بودوفقط گوش می داد بلندتر ازمن و اون زد زیر
گریه وبلند بلند گفت خواهر جان تو اگه بچه های برادرت
نتونستند تحملت کنند وآوردندت
خانه ی سالمندان من چهار پسردارم یکی
ازیکی پولدارتر وکله کلفت ترکه تحمل نگهداری مادرشونو نداشتند
ومنو چهار ساله که باوجوداینکه رو پای خودم هستم
گذاشتنداینجا و سال به سال یادم نمی کنند باوجوداینکه با سختی وبی پدری
بزرگشون کردم
وهمه شونو دکتر مهندس وتاجرند.........
حالا مونده بودم چیکارکنم وکدومشونو ساکت کنم
ازاتاق زدم بیرون واوناروکه داشتند باهم بلند بلند زار می زدند
به حال خودشون گذاشتم .................
نمی دونم شاید گریه تنها مرحم دردشون بود...........!!!!!