↵
مقدمه:
ابتدا سلام به همه دوستان
بیشتر مواقع در این سایت شعرام که با نثر خاص خودم بود دیده اید،اما من در گذشته قلم قدرتمندی در نوشتن داستان داشتم،راستش خیلی دفترهای پر داستان نوشته ام فک کنم یه 5 تایی بشه،سرتون که درد نیارم فکر کنم از داستانهای من بیشتر از فضاش لذت ببرید اما کماکان درخواست نقد دارم.
در مورد داستان روزگار نحس:
این داستان شامل 10 قسمت میشه که من اون را حدود یک سال پیش نوشته بودم و هیچ جا انتشارش ندادم به غیر از این سایت این مطلب در
مجله اینترنتی اوجس نیز منتشر خواهد شد.
تمام اشخاص و اسامی شهرها و کشورهای این داستان خیالیست و به صورت اتفاقی انتخاب شده است.
شروع قسمت اول:
در سال 1990 در شهر متزایا در خانواده ای ثروتمندی دختری با نام دزین به دنیا امد،خانواده دزین سالهای زیادی بود که صاحب فرزند نمیشدند،به شکلی که زمانی که دزین به دنیا امد پدر او نزدیک به 40 سال سن داشت و مادر او نیز زن دووم پدر به حساب میامد زنی زیبا رو از خانواده ای فقیر بود.
در اویل نیمه شب یک شب برفی وسرد، درست زمانی که همه خاندان به خاطر تولد دزین در یک مهمانی جمع بودند و مشغول جشن و سرور بودند،یک دفعه تمام سالن جشن با شدت زیادی به لرزه در امد تمام مهمانها به سمت درهای خروجی حرکت میکردند،گوی یک حس روب و وحشت در هوا پخش شده بود،صدای موزیک گنگ به نظر میرسید،یک حس سرد مطلق همه جا تاریک شد...در یک لحظه همه چیز بر سر تمام مهمانان خراب شد،صبح روز بعد در اخبار پخش شد که زلزله به قدرت 9 ریشتر شهر زیبا و خاطره انگیز متزایا را با خاک یک سان کرده،در همان ساعات ابتدایی گروهای زیاد برای نجات اوارگان زلزله شدید راهی متزایا شدند،در میان امدادگران روانشناسی به نام ویلیام وجود داشت که در بین مردم با نام ویلی شناخته میشد،ویلی مردی مهربان و با چهره ای ارام و متین بود سالها پیش از همسر خود جدا شده بود همسر او به بیماری جن زدگی محض دوچار شده بود و در یک اسایشگاه روانی در متزایا بستری بود،ویلی که هیچ فرزندی نداشت پس از اتفاقی که برای همسرش رخ داده بود تنها زندگی میکرد و به خاطر این لجبازی از طرف خانواده اش ترد شده بود،او در یک خانه ساده زندگی میکرد و پس از شنیدن خبر زلزله با توجه به اینکه همسر سابقش در متزایا بود ،به عنوان یک روانشناس وارد گروه امداد شد.
ویلی از طرف تیم امدادی با هلکوپتر وارد شهر شد،شهر به صورت کاملی صاف شده بود به شکلی از یک نقطه میشد فاصله دوری را مشاهده کرد بوی گند اجساد در هوا پخش بود و صدای سگهای امدادی به گوش میرسید،ان روز هوا سرد بود و گویی روح مردگان در هوا پخش بود،چهار روز از زلزله گذشته بود و امداد گران توانسته بودن فقط عده کمی را در حدود 400 نفر از زیر اوار سالم بیرون بیاورند،400 انسانی که اصلا شرایط روحی مناسبی نداشتن در میان این افراد نوزادی بود که در اغوش مردی قرار داشت مردی که پس زلزله موفق شده بود از محیط فرار کند اما بر اثر سقوط سنگی از ساختمان جان خودش را به شکل ناراحت کننده ای از دست داده بود.
ویلی پس از دیددن این مناظر خود نیز دوچار به یک یاس و نا امید خاصی شد،او هرگز تصور دیدن این شهر زیبا با این وضعیت را نداشت.
از میان 400 نفری که زنده مانده بودند فقط 70 نفر نیازی به درمان نداشتن و سالم مانده بودند در چادر گروه امداد به سر میبردند ویلی و گروه روانشناس وظیفه اروم کردن این افراد را داشتند،در چادر امداد نوزاد مدام گریه میکرد به هیچ وجه ارام نمیشد تا اینکه یکی از زلزله زدگان در حالی که مات و مبهوت بود کودک را بقل کرد و گریه این کودک کاملا قطع شد.
پس از ورود گروه رواشناسی به چادر یک حس گرمای قابل توجه ای در محیط پخش شد ویلی پس از مشاهده این گرمای غیر منتظره متوجه حضور جولی"همسر سابقش"شد سالها بود از او خبر نداشت،اندکی که با چشماش جست و جو کرد جولی را دید که یک نوزاد در اغوشش داشت،او کاملا ازاد بود انگار نه انگار که او یک بیمار روانی خطرناک بود.
همین که ویلی امد بگه که جولی یک بیمار هست جولی با چشمان معصوم به او خیره شد یک حس غم انگیز در دل ویلی ایجاد شد دقیقا مثل روزهای اول زندگی این دو قبل از اینکه جولی دوچار بیماری بشه،ناگهان چشمان مهربان جودی به شکل یک اخم ترسناک در امد ترس در دل ویلی بیدار شد هوا به شدت گرم شد جوری که انگار نه انگار برف امده بود....
پایان قسمت اول