دوشنبه ۵ آذر
مرشد ومرید
ارسال شده توسط احمد رشیدی مقدم (گمنام) در تاریخ : چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۳ ۰۲:۵۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۷۸ | نظرات : ۰
|
|
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر وچند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکرکرد کاش قادر بود به او کمک کند. وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید ومرشد وارد شهری زیبا شدند وسراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم. فرزند بزرگ ترم زمین زراعی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا ودیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد...
مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدو تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۸۸۹ در تاریخ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۳ ۰۲:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید