بیش از پنجاه سال قبل مطلبی در مجله ترقی با عنوان از بیخ عرب شدن چاپ شده بود که در ذهنم باقی است و بعرض میرسانم .
شخصی بنام بیژن نقل میکند که پدربزرگ وی بنام عبدالحسین که در سه راه امین حضور تهران مغازه داشته، قصد کرد که با اتوبوسی از تهران برای زیارت علی ابن موسی الرضا (ع) راهی مشهد شود. پس از سه یا چهار روز که وارد مشهد شد، اتوبوس در یک گاراژ توقف کرد و مسافرین یکی یکی با تنی خسته اما خوشحال از اتوبوس پیاده شدند.
در مشهد مقدس چند نفر با هیکل تنومند و سبیلهای از بنا گوش در رفته از مسافرین تازه وارد مبلغی به عنوان باج سبیل میگرفتند. پدر بزرگ بیژن تصمیم میگیرد بهر نحو ممکن این باج را نپردازد.
خلاصه زمانیکه کمک راننده اتوبوس وسائل او را تحویل میدهد یکی از باج گیرها جلو وسائل او را میگیرد و درخواست مبلغ پنج تومان به عنوان باج سبیل میکند .
آقای عبدالحسین گفت، من به باج گیر گفتم دور ما یکی را خط بکش والا خیلی برایت گران تمام میشود. او در جواب من گفت هری، بچه میترسانی. من گفتم خیر بچه نمیترسانم فقط از بیخ عرب میشوم. در حالیکه یقه مرا گرفته بود، گفت یالا جان بکن ببینم چطوری از بیخ عرب میشوی. عبدالحسین گفت همین طور که او یقه مرا گرفته بود من شروع کردم به هوار کشیدن یاایهناس انا غریب انا مسکین انا زوار مع الکربلا فی المشهد هذا سیصد تومان مع جیبی سرقت. میگفت اگرچه از عربی اطلاع نداشتم جملاتی عربی فارسی قاطی میگفتم و با یک حال تضرع گاهی یک قطره اشکی هم میریختم. وقتی که کار باینجا رسید آن باج گیر یقه مرا رها کرد و خواست از گاراژ بیرون برود ولی من لباس او را گرفتم وحرف خود را تکرار میکردم. تا اینکه پاسبانی آمد و ما را به کلانتری برد.
در کلانتری هم من از حرف خودم برنگشتم و همانطور از بیخ عرب بودم و آقای باج گیر میگفت این فارس است و عرب نیست دروغ میگوید. ولی من همچنان انا غریب انا... تکرار میکردم. لازم به ذکر است که لباس اکثر رجال ایران در آن زمان همچون اعراب بوده است. افسر نگهبان دستور میدهد یک کتابفروش که به زبان عربی آشنائی داشت را بیاورند تا با ترجمه حرفهای من قضیه روشن شود. آقای کتابفروش از من سئوال کرد ما اسمک؟ من هم چشمکی به او زدم و اشاره ای هم به ریش خودم کردم که کوتاه بیا. آقای کتابفروش هم که دل خوشی از باج گیر نداشت به افسر نگهبان گفت قربان عربی صحبت میکند.
افسر جیب های باجگیر را بازرسی میکند و از قضای روزگار سیصد تومان توی جیب او پیدا میکند. او آن پول را به من میدهد و یک سیلی هم نثار باج گیر میکند و قضیه را فیصله میدهد. عبدالحسین میگوید سیصد تومان را گرفتم و با لحنی خیلی غلیظ گفتم فی امان ال.. و ازکلانتری بیرون رفتم.
فردا او را مقابل بست پائین خیابان دیدم و صدایش کردم و گفتم حال فهمیدی از بیخ عرب شدن یعنی چی؟ او در جوابم گفت نه تنها فهمیدم بلکه ضرر هم کردم. گفتم بیا پولت را بگیر. پولش را پس دادم و با بوسیدن همدیگر از او جدا شدم.