چهارشنبه ۲۸ آذر
من زنها را دوست دارم!
ارسال شده توسط م فریاد(محمدرضا زارع) در تاریخ : جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳ ۰۱:۰۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۴۳ | نظرات : ۱۳
|
|
من زنها را دوست دارم! نوشته ي: م.فرياد مرد حدوداً پنجاه سال داشت ولي تعداد تارهاي سفيد سر و ريش پرپشتش آنقدر كم بود كه در نگاه اول چند سالي جوانتر به نظر مي رسيد. با وجود دستهاي دستبند زده و لباس رنگ و رو رفته ي زندان هنوز هم ابهت خود را حفظ كرده بود و در نگاه نافذ و مغرورش اثري از ترس يا پشيماني به چشم نمي خورد. سر و سينه اش را بالا گرفته بود و در ميان دو سرباز جواني كه همراهي اش مي كردند با گامهاي استوار پيش مي رفت. به محل اجراي حكم كه رسيد به آرامي از پله ها بالا رفت و به محض اين كه چشمش به انبوه مردمي كه براي تماشا آمده بودند افتاد با مهرباني نگاهشان كرد و لبخند زد و به نشانه ي احترام به آنها سر خم كرد. منشي اجراي احكام كه شروع به قرائت خلاصه اي از جرائم و مجازات مرد كرد مرد چشم به زمين سيماني زير پايش دوخت و تقريباً تمام مدت ساكت بود فقط وقتي منشي گفت:«در مدت 25سال، هزار زن را به قتل رسانده است» مرد آهسته زير لب گفت: « هزار و يك زن!». مجازاتي كه براي او در نظر گرفته بودند اعدام در ملاء عام بود. قرائت حكم كه به پايان رسيد مرد سرش را بلند كرد و قاضي را كه چند متر آنطرف تر ايستاده بود نگريست و با مهرباني لبخندي به او زد. قاضي با لبخند تلخي پاسخش را داد و سر به زير افكند. ساعتي پيش او مرد را در سلول انفرادي اش ملاقات كرده، او را در آغوش گرفته و به خاطر حكمي كه صادر كرده بود حلاليت طلبيده بود. او به مرد گفته بود كه يك قاضي حكم را بر اساس قوانين و شواهد موجود صادر مي كند و اين قوانين و شواهد خيلي اوقات با حقيقت انطباق ندارد و در واقع فقط خداست كه بر اساس حق قضاوت مي كند. مرد هم قاضي را در آغوش گرفته و او را بخشيده بود و اينك هيچ كينه و نفرتي نسبت به هم نداشتند. مرد روي چهارپايه ايستاد و جلاد طناب را به گردنش انداخت. روحاني حاضر در مراسم رو به محكوم كرد و از او خواست تا اگر در اين لحظات آخر حرفي يا وصيتي دارد بگويد. مرد جمعيت را از نظر گذراند و لبخندزنان طوري كه انگار ميخواهد لطيفه اي تعريف كند گفت: « من زنها رو دوست دارم... هواشونو داشته باشيد... حيفه روي زمين بمونن... خراب ميشن... ». در اين هنگام جلاد چهارپايه را از زير پاي مرد كشيد و صداي كف زدن و هلهله و شادي زنها به هوا برخاست ولي مردها با قيافه هايي گرفته سر به زير افكنده و به فكر فرو رفته بودند. م.فرياد 1392/06/16
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۲۰۲ در تاریخ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳ ۰۱:۰۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
ولی من دس نمیزنم
جیغم نمیکشم
فردا اومدن به عنوان هزار و دومین نفر کشتنم گفتن تو باهاش موافق بودی (( اون قاتل ه))شما میاین جواب میدین استاد؟
تازه بد تر عددشم رند نیس لاقل هزار و یک شب داریم
کلاسم نداره مردم چی میگن