جمعه ۲ آذر
***خاطره ی من***
ارسال شده توسط مینا علی زاده در تاریخ : دوشنبه ۱۶ تير ۱۳۹۳ ۰۱:۴۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۷۷ | نظرات : ۳۳
|
|
به نام خدا
سلام دوستان خوبم قرار بود یه خاطره براتون تعریف کنم...فقط قبلش از همه ی دوستانی که تو پست قبلی اومدن و نظر گذاشتن و کلا اونایی که اومدن و از اون پست دیدن کردن و بی نظر رفتن ممنونم(راستی دوستان من متولد 69 هستم همینطوری گفتم که بدونید)
و اما خاطره ی من :
من مثل تمام هم کلاسی هام تو دبیرستان برای موفق شدن تو درسام تلاش میکردم و تقریبا شیطون و شلوغ بودم...وقتی یه مشکلی حالا جه درسی چه غیر درسی برام پیش میومد منم مثل خیلی ها از : خدا ، می خواستم مشکلمو برطرف کنه با اینکه تا اون زمان نماز نمیخوندم و اصلا با خدا ارتباط چندانی نداشتم یعنی اصلا نماز و خدا و... برای من مهم نبودن...البته خدا رو قبول داشتم ولی برام مهم نبود و سرگرم زندگی بودم...
اسفند سال 1386 بود و من سال سوم دبیرستان بودم و 17 سال داشتم..قبل از این یه ماجراهایی پیش میومد که بعدها فهمیدم خدا خواسته از اون طریق به سمتش برگردم ولی من اصلا متوجه نبودم و فکر میکردم این اتفاقات جزئی از زندگی معمولی هستن..یه روز داداشم که رفته بود نمایشگاه کتاب از اونجا یه قرآن برام آورد و اونو به من هدیه داد من هم ظاهرا خوشحال شدم از داداشم تشکر کردم ولی بدون اینکه حتی 1 بار اونو باز کنم همونطوری گذاشتمش کنار وسایل شخصی دیگم (پیش کتاب و دفترای دیگه البته با احترام ولی هیچوقت بازش نکردم و نخوندمش )...یه شب با آبجی کوچولوم (سه سال از خودم کوچیکتره ) داشتم کتابامو مرتب میکردم و میخواستم کتابایی که دیگه لازمشون ندارمو بندازم دور...اونشب چشمم به یه کتاب کوچیک احکام افتاد که از طرف دبیرستان بهمون داده بودن و طبق معمول من هیچوقت بازش نکرده بودم !! و همینجوری دست نخورده گذاشته بودمش کنار کتابای دیگم...ولی اونشب برخلاف معمول اون کتاب احکام رو باز کردم و شروع به خوندنش کردم...تو صفحات اول کتاب چندتا حدیث بود درباره ی گناهکاران و کسانیکه خدا رو فراموش کردن..تو اون کتاب خوندم که خداوند روز قیامت به گناهکاران نظر رحمت نمیندازه...یعنی حتی نگاهشون هم نمیکنه ...بعد از خوندن اون احادیث یه حرارت عجیب رو تو قلبم احساس میکردم(نمیدونم چه جوری حال اون شبم رو براتون توضیح بدم) ...رفتم تو حیاط و آسمون رو نگاه میکردم و اشک میریختم . آبجیم از پشت پنجره منو نگاه میکرد من به اشاره بهش گفتم که چیزی نیست..اونشب خدا رو تو قلبم حس میکردم واقعا یه حالت بین خوف و رجا بود هم امید داشتم و هم میترسیدم اونشب خیلی اشک ریختم خیلی زیاد () گفتم خدایا یعنی قراره روز قیامت تو حتی به من نگاه هم نکنی ؟؟؟...بعد برای اولین بار رفتم وضو گرفتم و چادرنماز مادرمو سرم کردم( چون خودم چادرنماز نداشتم!!) و اون قرآنی که داداشم بهم هدیه داده بود رو کنار مهرم گذاشتم (همه ی اینکارا رو بی اختیار انجام دادم) و جالب اینکه قرآن رو بی اختیار برداشتم و بازش کردم(بعدها باخودم گفتم خدایا جز حکمت تو چه دلیلی داشت که من قرآن رو باز کنم؟مثلا چرا شروع نکردم به نماز خوندن)واقعا بی آنکه اختیاری از خودم داشته باشم قرآن رو باز کردم دقیقا سوره ی توبه اومد...باورم نمیشد خداوند به من گفت درِ توبه به روت بازه...راستی اگه خدا توبه پذیر نبود من باید چیکار میکردم؟؟؟(باور کنید دق میکردم)
تو اون صفحه از قرآن که باز کرده بودم چشمم به آیه ی پانزدهم افتاد :
و یذهب غیظ قلوبهم و یتوب الله علی من یشاء والله علیم حکیم
( و خشم دلهای آنان را از میان می برد. و خدا توبه ی هرکس را بخواهد ( و شایسته ببیند) می پذیرد و خداوند دانا و حکیم است .)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۱۰۸ در تاریخ دوشنبه ۱۶ تير ۱۳۹۳ ۰۱:۴۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید