سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        انسانی واقعی باشیم
        ارسال شده توسط

        بیژن آریایی(آریا)

        در تاریخ : جمعه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۰۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۶۵ | نظرات : ۱۴

        چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود
        هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,
        سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا
        60-70 سالشون بود .

        ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو
        رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد
        , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو
        نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه
        صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا
        بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی
        ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون
        مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.

        به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و
        خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند
        شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش
        گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما
        بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن
        پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از
        رستوران خارج شد .

        خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب
        کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط
        ایستاده بودیم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر
        بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و یه جوری
        که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره
        اون جوان رو بابا خطاب میکنه.دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم
        به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو
        شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید . اول با هم سلام و علیک کردیم بعد
        من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو
        بزرگم شده . همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ”
        داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای
        خودم” دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتی وارد رستوران
        شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ،
        همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو
        شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت
        میکنن ، پیرزن گفت” کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه
        باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم .”
        پیر مرده در جوابش گفت ” ببین امدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران
        و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته
        بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار
        تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .همینطور که داشتن با هم
        صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و
        گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون
        مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار”

        من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ،
        تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم … رو کردم به
        اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن . بعد امدم بیرون یه جوری
        فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره
        همین .ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه
        احتیاج نداشتیم . گفت داداشمی ” پول غذای شما که سهل بود من
        حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ”
        این و گفت و رفت .

        یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت
        روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم …
        واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

        پس بیاید……..

        انسان واقعی باشیم

        دیروز چک باطله است

        فردا چک وعده ای است

        امروز است که تنها نقدینه شماست

        آن را عاقلانه هزینه کنید

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۸۵۵ در تاریخ جمعه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۰۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2