فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت پنجم
يك هفته بيشتر به مراسم جشن ازدواج باقي نمونده بود . مادر ستاره كه طبق معمول هميشه مشغول نظافت و تميزي منزل بود در حاليكه جارو رو كنار ديوار مي گذاشت بلند گفت: راستي ستاره جان كارت دعوتا رو چكار كنيم؟؟؟ ستاره گفت: هيچي ديگه بايد بنويسيم ديگه؟؟ يه هفته بيشتر وقت نيست بايد ديگه هم رو تا فردا حداقل برسونيم دستشون. مادر گفت: اما فكر نكنم فاميلاي بابات بيان همه مي رن عروسي دخترعموت. ستاره گفت: خوب پس كي ديگه مي مونه كه بياد جشن من بدبخت!!! مادر گفت: اما به هر حال بايد كارت بهشون بديم چه بيان چه نيان. ستاره گفت: نمي دونم والا بعد در حاليكه تو اتاقش مي رفت بلند گفت: فقط مامان يه دونه واسه رئيس من بزار كنار هم برم كارت بهش بدم هم ازش مرخصي بگيرم .مادر گفت: از فردا زود نيست؟؟؟؟ ستاره گفت: تازه ديرم هست بعد در حاليكه در اتاقش رو مي بست گفت: چشم به هم بزاري يه هفته مي گذره. مادر وقتي ديد ستاره در رو بسته ديگه چيزي نگفت و زير لب گفت: هر كاري دوست داري انجام بده من چه كاره هستم خودت مي دوني. بعد دوباره جارو برداشت و شروع كرد به جارو كردن آشپزخونه.
ساعت هفت شب بود كه ستاره از اتاقش بيرون اومد يه راست رفت تو آشپزخونه. مادر داشت براي شب سالاد كاهو درست مي كرد. ستاره روي صندلي آشپزخونه كنار مادر نشست و گفت: حالا به كي بديم بنويسه. مادر گفت: چي رو؟ ستاره يه چاقو برداشت و شروع كرد به حلقه حلقه كردن گوجه و گفت: مامان جان حواست كجاست كارت عروسي رو مي گم !!!! مادر كه تازه متوجه منظور ستاره شده بود از صندلي بلند شد و گفت: آهان . بعد چند تا خيار از يخچال آورد و گفت: دخترم من به دائيت زنگ زدم امشب شام با نگين و بچه ها مي يان پيش ما بعد رفت تو حال و به ساعت داخل حال نگاهي كرد و گفت: الانا ديگه پيداشون مي شه. ستاره مشغول پوست كندن خيارها شد و يه گوشه پوست خيار رو خورد و با خوشحالي گفت: آخ جون نگين جون خيلي فكر خوبي كردي مامان بعد خيار ها رو قاچ كرد داخل سالاد و گفت: دائي سعيد هم خطش خوبه هم خيلي هم گفته هاي فلسفي بلده. مادر با خنده گفت: چي چي بلده؟ ستاره گفت: يعني شعرهاي عشقولانه منظورمه بعد شروع كرد به خوردن خيار و گوجه هاي قاچ شده روي سالاد !!! مادر كنار ستاره نشست و گفت: حالا فلسفي يا عشقولانه من نمي دونم من كه از اين چيزها سر در نمي يارم. بعد ادامه داد پشو پشو يه دقيقه ديگه اينجا بشيني همه خيار و گوجه هاي روي سالاد رو مي خوري. ستاره از روي صندلي بلند شد و گفت: اِه خوب خوشمزه است چشم نداري من بخورم. مادر با تعجب گفت: واي دختر هنوز نرفتي با ما بد تا مي كنيا!! بعد ادامه داد چي مي گي دختر من ديگه حوصله ندارم دوباره گوجه بشينم حلقه حلقه كنم. ستاره در حاليكه به اتاقش مي رفت گفت: خوبه خودم سالاد رو درست كردما!!! مادر خنديد . ستاره در حاليكه به اتاقش مي رفت گفت: ناميزون.
ساعت نزديك هشت بود كه زنگ در به صدا در اومد. مادر از آيفون پرسيد كيه؟؟؟ نگين گفت: وا كن ماييم. مادر بلافاصله دكمه در رو زد . بچه هاي نگين با سر و صدا وارد شدن و مادر به استقبالشون رفت و گفت: به به گلاي من خوش اومدين؟؟ سعيد كه مشغول پارك ماشين بود شروع كرد به بوق زدن و از پنجره داد زد عروس برونه؟؟؟
نگين بلند گفت: لوس نشو سعيد زود پارك كن بيا. سعيد بلند و با خنده گفت: چشم خانم اطاعت امر. مادر خنديد و گفت: سعيد داداش من، الان همسايه ها از محله بيرونمون مي كنن. بعد ادامه داد چته دستت رو گذاشتي رو بوق ماشين بوق بوق. سعيد ماشين رو خاموش كرد و گفت: چه كنيم ديگه نديد بديديم. مادر گفت: اي واي داداش بعد همگي رفتن خونه. بچه هاي نگين روي مبلا بالا و پايين مي پريدن. ستاره از اتاقش اومد بيرون و سلام كرد و گفت: به به نگين جون خوش اومدي بعد بلند گفت: سلام دائي سعيد چرا پس انقدر دير اومدين ؟؟؟ سعيد كه كتش رو در مي آورد گفت: بابا ترافيك بود اين نگين خانمم كه مي بيني يه جا مي خواد بره چقدر معطل مي كنه. نگين با خنده گفت: سعيد بس كن . بعد نشست روي مبل و گفت: خوب كارتا رو بيار ببينيم. مادر يه پاكت نسبتا بزرگ رو از كنار ميز تلويزيون آورد و داد به نگين و گفت:جمعا صد و پنجاه تا كارت داريم اما نمي دونيم براي كيا بنويسيم.
نگين گفت: براي فاميل و دوست و آشنا ديگه!!! مادر گفت: آخه موضوع اينه كه عروسي دختر عموي ستاره هم همين روز برگزار مي شه!!! نگين كه روي مبل نشسته بود پا روي پا انداخت و در حاليكه كارتا رو از داخل پاكت در مي آورد گفت: خوب باشه براي همشون مي فرستيم نيومدن كه هيچي اومدن هم خوش اومدن بعد ادامه داد بايد بفرستين كه بهونه نيارن كارت ندادين. مادر رفت تو آشپزخونه و با يه سيني چايي برگشت و گفت: آخ راست مي گه اونوقت بهونه مي يارن تازه بدشون هم مي ياد . نگين به كارتا نگاهي كرد و به سعيد گفت: قشنگه نه سعيد. سعيد يه استكان چايي رو برداشت و كنار نگين نشست و گفت: آره خيلي قشنگه . ستاره هم به اونها ملحق شد و گفت: دائي يه متن قشنگ روي كارت بنويس. دايي سعيد خنديد و گفت: متنم كجا بود!!! ستاره با التماس گفت: دائي!!!!؟؟؟؟؟ دائي سعيد يه قند گذاشت دهنش و گفت: بابا متنم كجا بود دائي ؟؟ بعد ادامه داد خودت چي هيچي در نظر نگرفتي؟؟؟ ستاره گفت: اي بابا من به اميد شما موندم بخدا؟؟؟ نگين آرنجش رو به آرنج سعيد زد و اخم كرد و گفت: آهاي سعيد ستاره جون رو اذيت نكن. سعيد گفت: بابا چه اذيتي؟؟؟ !!!!آخه چه مي دونم مگه من شاعرم؟؟؟ !!!!! نگين خنديد و بلند گفت: ستاره جون خودم الان برات يه متن قشنگ پيدا مي كنم. ستاره گفت: راست مي گي نگين. نگين بلند گفت: دو كبوتر قشنگ دارن مي رن به لونشون دست مي زارن تو دست هم مي خوان برن آشيونشون. سعيد ته چايي رو سر كشيد و گفت: اي خدا عمرت بده نگين جون همين خوبه. بعد كارت رو گرفت و به نگين گفت: خوب پايينشم مي نويسيم به صرف شيريني و شام. نگين گفت: خوب حالا تو!!!! صبر كن اين اوليش بود بازم فكر كنم ببينم شعر بهتري مي تونم پيدا كنم!!! بعد انگشتش رو گذاشت كنار دهنش بعدش دوباره ادامه داد. نمي دونم ديگه؟؟؟؟ من ديگه چيزي به ذهنم نمي ياد. ستاره با ناراحتي گفت: ولش كن بابا نگين جان همون بنويسيد به صرف شيريني و شام. نگين گفت: نه بايد يه جمله رمانتيك پيدا كنيم اصلا نمي شه !!!؟؟؟ مادر خنديد و رفت به آشپزخونه با ظرف ميوه وارد شد و گفت ستاره جان چند تا پيش دستي بيار مادر بعد گفت: چي شد داداش؟ دائي سعيد گفت: يه خودنويس اگر بياري همه چي حله. مادر از كنار ميز تلويزيون خودنويسي آورد و داد به دائي سعيد . دائي سعيد نگاهي به خودنويس كرد و گفت: جوهر پس نده يه وقت ؟؟ مادر گفت: فكر نكنم ؟؟؟ دائي سعيد گفت: به هر حال من گفتما كارتتون خراب نشه؟؟؟ نگين گفت: سعيد چقدر حرف مي زني؟؟ ستاره با پيش دستي و كارد ميوه خوري وارد شد و گفت: خوب بالاخره متن چي شد؟؟؟ نگين گفت صبركن تو هم هفت ماهه دنيا اومدي انگار!!!! دائي سعيد نگاهي به ستاره كرد و گفت: دائي جان الان يه متن قشنگ عشقولانه برات مي نويسم.
بعد ادامه داد: بزارين من الان يه متن جالب رو براتون مي خونم ببينين خوبه؟ بعد گفت: از شما دعوت مي نمائيم در جشن پيوند فرخنده دو كبوتر عاشق ستاره موهبي و بابك اسدي كه به صرف شيريني و شام برگزار مي شود شركت نمائيد.
ستاره گفت: اي بابا دائي جون اين كجاش متن عاشقونه بود!!! نگين گفت خيلي هم خوبه؟؟ بعد كارتا رو هم رو روي ميز گذاشت و گفت: سعيد همين خوبه نه زياد نه كم خيلي هم متينه . ستاره گفت: راست مي گي نگين!!؟؟ نگين گفت: بله همين خوبه بعد دوباره شروع كرد به خوندن متن براي مادر . مادر ستاره گفت: خيلي هم عاليه نگين جان دستت درد نكنه داداش. سعيد به كارتا نگاه كرد و گفت: واي اين همه كارت رو چطوري بنويسم؟؟؟ نگين گفت: خودت رو لوس نكن زود تند تند بنويس . بعد ادامه داد ؟؟ فقط خوش خط باشه ها. سعيد در خودنويس رو باز كرد و روي پاكت بزرگه خطي خطي كرد و خودنويس رو كمي امتحان كرد و بعدشم با گوشه پاكت نوك خودنويس رو تميز كرد و گفت: نه انگار خودنويسه روبه راهيه. بعد گفت: آره بابا خودنويس خوبيه بعد به نگين نگاه كرد و گفت: چشم خانم من الان همه رو برات سه سوته مي نويسم. نگين گفت: فقط سعيد به پا خرابكاري نكنيا؟؟؟؟ سعيد گفت: نه بابا شما كار رو بدين به كاردون كارتون نباشه.
دائي سعيد خط قشنگي داشت. و انقدر قشنگ و شكسته مي نوشت كه انگار نوشته ها چاپي هستند ساعت نزديك نه بود كه كارتا همه نوشته شد قرار شد نگين و سعيد زحمت دادن كارتا رو بكشن ستاره گفت: دائي يه كارت واسه رئيس من بزار كنار تا فردا بهش بدم. نگين گفت: اونم دعوته؟؟ ستاره گفت: فكر نكنم بياد ولي خوب رئيسمه بايد كارت بهش بدم تازه مي خوام مرخصي هم ازش بگيرم. نگين گفت: اوه باشه بعد به سعيد گفت: كارت رئيسش رو سوا بزار. سعيد يه كارت رو برداشت و داخل پاكت كوچكش كه دورش رو با نوارهاي نقره اي تزئين كرده بودن گذاشت و گفت: خوب اسم رئيست : ستاره گفت: بنويس آقاي طارمي به همراه بانو
نگين گفت: زن داره؟؟؟ ستاره گفت: والا بخدا تا الان نفهميدم كه اون زن داره يا نداره؟؟؟ نگين گفت: چطور تو كه خيلي زبلي!!!! چطور تا الان نفهميدي؟؟؟ ستاره گفت: بخدا رئيس من خيلي مرموزه همه كارمنداش هم جديدن هيچي كي از زندگيش خبر نداره فقط يه خانم لطيفي بود كه اونم رفت ؟؟؟ نگين گفت: كجا رفت؟ ستاره گفت: به درك؟؟؟؟ نگين گفت: وا چرا؟؟؟؟ ستاره گفت: آخه تا موقع اي كه بود فقط خون تو دل من كرد اون نگبت باعث شد كه من به سرم بزنه ازدواج كنم؟؟ نگين گفت: يعني چي اونوقت؟؟؟ ستاره گفت: بخدا نگين جون قصه اش مفصله چون رئيس هواي من رو خيلي داشت اون همش حرف و حديث برام درست كرد منم خواستم متأهل بشم كه اين حرف و حديثا تموم شه. نگين گفت: عجب!!!! بعد با خنده گفت: پس دستي دستي خودت رو انداختي تو چاه بله؟؟ ستاره گفت: آره ديگه !! نگين بلند شد و كارتا رو داخل كيفش جا داد. .بعد ادامه داد:چي مي گي دختر خوب قسمتت بوده . اين حرفا نيست كه؟؟؟!!!!! ستاره گفت: چه مي دونم والا. نگين به ستاره نگاه كرد و گفت: ستاره جان بخاطر حرف مردم هيج وقت كاري رو انجام نده بعد ادامه داد البته اينكه قسمتت بوده. مادر گفت: خوب نگين جان موافق هستين شام بخوريم؟؟؟نگين گفت: باشه ممنون بعد بلند شد رفت تو آشپزخونه و گفت: تو زحمت افتادينا؟؟؟ مادر گفت: شما افتادين تو زحمت بابا بعد در حاليكه بشقابها رو روي هم مي چيد گفت: بخدا همش براي شما زحمت داريم. نگين گفت: واي اين چه حرفيه فاميل براي اين روزاست يه روزم شما به ما كمك مي كنيد. بعد از شام خوردن . نگين و بچه ها به همراه سعيد آماده رفتن شدن؟؟ دائي سعيد گفت: گفت: خوب آبجي كاري نداري؟؟؟ مادر ستاره گفت ممنون داداش بعد رو كرد به نگين و گفت: بخدا نگين شرمنده كردي بخدا عاقبت به خير شي انشاا... نگين گفت: خوب ديگه خدا رو شكر كه شما راضي هستين مادر نگين رو بوس كرد و گفت: انشاا... واسه عروسي بچه هات جبران مي كنم. نگين گفت: انشاا... ستاره جون خوشبخت شه . مادر دوباره از سعيد و نگين تشكر كرد . نگين گفت:پس من و سعيد از فردا صبح اين ماموريت رو انجام مي ديم . مادر گفت: بخدا نگين نمي دونم با چه زبوني از شما تشكر كنم
ستاره تا صبح خوابش نبرد صبح ستاره در حاليكه كفشاش رو پاش مي كرد گفت: مامان كارت رئيس من كو؟؟؟ مادر كارت رو از پشت يه آيينه روي تاقچه اتاق بيرون آورد و به ستاره داد و گفت: پس از امروز مرخصي مي گيري ديگه؟؟؟؟!!! ستاره گفت: بايد ببينم تا رئيسم چي بگه!!!!
صبح وقتي ستاره به دفتر رسيد آقاي طارمي هنوز نيومده بود و خان بابا در حاليكه مشغول ورق زدن يه كتاب بود گوشه آبدارخونه نسسته بود. ستاره رفت به اتاقش و منتظر شد تا آقاي طارمي بياد. چشمش به در بود و منتظر بود كه آقاي طارمي از راه برسه اون اميدوار بود كه آقاي طارمي اين يه هفته رو بهش ارفاق كنه و مرخصي بده. همين طور كه چشم به در دوخته بود ناگهان نگاهش روي خان بابا كليد خورد از جاش بلند شد و رفت پيش اون و با صداي آهسته اي گفت:به به خان بابا مي بينم كه كتاب مي خوني. خان بابا سرش رو پايين انداخت و كتاب رو بست و يه گوشه ميز پرت كرد و با صداي آهسته اي گفت: نه خانم فقط داشتم بهش نگاه مي كردم تازه شروع كردم به درس خوندن. ستاره گفت: اِه خوب چه عالي!! خان بابا ادامه داد. شبانه مي خونم خانم . ستاره گفت: خوب خوبه ديگه. بعد كتاب رو برداشت و شروع كرد به نگاه كردن اون. و آهسته گفت: يه روز بالاخره مي توني اين كتاب رو بخوني. خان بابا گفت: هر چي خدا بخواد خانم. ستاره خنديد و رفت به اتاقش. در همين موقع آقاي طارمي وارد شد و بلند گفت: سلام سلام سلام به همگي بعد سريع رفت تو اتاقش و گفت: واي چقدر بيرون سرده .روي صندلي نشست و مثل هميشه يه چرخي خورد و بلند گفت: خان بابا جون چايي رو زود بيار مي خوام برم. خان بابا به سرعت برق و باد از آبدارخونه با يه استكان چاي داغ اومد و بلند سلام كرد و گفت: آقا چرا پالتو نپوشيدين آقا. آقاي طارمي رو صندليش جا به جا شد و گفت: آخ نمي شه كه ؟ خان بابا گفت: چرا آقا!!! آقاي طارمي با خنده بلندي گفت: اخه تيپم بهم مي خوره حيف نيست اين كت و شلوار سرمه اي !!! بعد دوباره خنده بلندي كرد و گفت: اي خان باباي عزيز دستت درد نكنه هيچي مثل يه چايي داغ آدم رو گرم نمي كنه. خان بابا گفت نوش جان آقا بعد سرش رو پايين انداخت و از اتاق بيرون رفت. ستاره وارد اتاق شد و سلام كرد و گفت: خسته نباشيد رئيس. آقاي طارمي بلند گفت: سلام سلام ممنون خانم موهبي بعد در حاليكه چايي داغ رو با ولع سر مي كشيد گفت: خوب!!! خوبين كاري دارين ؟؟؟ بفرمائين؟؟ ستاره كارت عروسي رو به آقاي طارمي داد و گفت: شما دعوت شدين به يه عروسي افتخار مي دين بياين؟؟؟؟ آقاي طارمي كارت رو گرفت و وراندازي كرد و گفت: به به چه كارت قشنگي عروسي خودته ديگه ها؟؟؟؟ ستاره گفت : با اجازتون؟؟؟ آقاي طارمي در پاكت رو باز كرد و گفت: خوب خوب مباركا باشه انشاا... خوشبخت بشي . ستاره گفت: ببخشيد اگر به بنده اجازه مرخصي بدين ممنون مي شم. آقاي طارمي گفت: چي خانم متوجه نشدم؟؟؟؟ ديگه نمي خواين بياين سر كار؟؟؟؟ مي خواين رفيق نيمه راه بشين؟؟؟ ستاره گفت: نه رئيس من يه هفته به عروسيم مونده از امروز تا آخر عيد مي خوام از شما مرخصي بگيرم. آقاي طارمي چشماش رو درشت كرد و كارت رو كناري گذاشت و گفت: خوب عروسي شما مبارك اما فكر نكنم بتونم بيام . بعد ادامه داد مرخصي كه فكر نكنم بتونم بدم؟!!! ستاره گفت: اي بابا خوب پس كم سعادتي از ماست. بعد ادامه داد باشه رئيس هر چي شما بفرمائين. آقاي طارمي گفت: پس گفتين از امروز تا تعطيلي عيد يعني ماه عسل و اينا ديگه . ستاره گفت: آره ديگه ؟؟؟ آقاي طارمي از روي صندليش بلند شد و گفت: خوب خوبه چه موقع خوبيه خوب تعطيليه عيد كه مال خودته مي مونه اين هفته كه مشغله كاري ما هم خيلي زياده نمي دونم چي بگم حداقل تا فردا بيا از پس فردا شما مي توني نياي؟ ستاره گفت: باشه خوب يه فردا هم مي يام اگر كاري باشه حتما امروز و فردا انجام مي دم كه كاري نصفه نيمه نمونه. آقاي طارمي گفت: خوب به هر حال عروسيته و من بايد با تو راه بيام بعد يه كم فكر كرد و گفت: مي خواي از فردا نيا؟؟؟ ستاره گفت: اگر اينطور بشه كه عاليه من كلي كار عقب افتاده دارم. آقاي طارمي گفت: خيلي خوب يه امروز كارا رو راست و ريس كنيد از فردا نيايد. ستاره گفت: ممنون رئيس مرسي كه با مرخصي بنده موافقت فرمودين . انشاا... برگشتم جبران مي كنم. آقاي طارمي گفت: خانم مگه مي خواين برگردين دوباره اينجا؟؟؟ ستاره گفت: يعني ديگه نيام؟؟؟ آقاي طارمي نشست روي صندلي و دوباره چرخي خورد و گفت: خوب بايد فكر كنم!!! ستاره گفت: خوب اگر شما راضي نيستين نمي رم مرخصي !!!! آقاي طارمي با خنده گفت: نه خانم شوخي كردم بعد كشوي ميزش رو باز كرد و يه پاكت رو از داخل كشو در آورد و گفت: خانم موهبي من زياد به كار اهميت نمي دم بعد ادامه داد خودتون كه مي بينين اينجا به اون صورت كار نيست .من بيشتر بخاطر رو راستي شما و اخلاق خوب شما و امانت داري شما هست كه شما رو اينجا نگه داشتم شما انقدر خانم با شخصيتي هستين و انقدر در غياب من اين دفتر رو به خوبي اداره مي كنين كه من هرگز عذر شما رو نمي خوام براي همين هم بيمه شما رو رد كردم و الان شما كارمند رسمي اين دفتر هستين. بعد پاكت نامه رو كه مقدار زيادي پول بود به ستاره داد و گفت: خانم اين تقديم شما همونطور كه گفتم بنده نمي تونم به جشن عروسي شما بيام اما كادوي عروسي شما رو خيلي وقته كه داخل اين كشو گذاشتم و خواستم بعد از اينكه از مرخصي برگشتين بهتون بدم اما گفتم شايد الان بيشتر احتياجتون بشه. ستاره پاكت رو باز كرد و نگاهي به داخل پاكت كرد اسكناس هاي تا نخورده و نوعي داخل پاكت بود . ستاره با خجالت گفت: رئيس بخدا راضي به زحمت نبودم . اين چه كاري رئيس آخه چرا انقدر زياد. آقاي طارمي گفت: اين مبلغ نصفش به عنوان كادوي عروسيه نصفش هم اضافه كار تشويقيه و عيدي شب عيده كه من هم براي شما در نظر گرفتم هم براي خان باباي عزيزمون . فقط زياد و كمش رو ببخشيد. ستاره گفت: نه بخدا راضي به زحمت نبودم به هر حال ممنون بعد ادامه داد پس اگر امري با بنده ندارين برم به كارا برسم. آقاي طارمي از پشت صندليش بلند شد و گفت: بله حتما خواهش مي كنم . ستاره خداحافظي كرد و داشت از اتاق بيرون مي رفت كه آقاي طارمي بلند گفت: از پدر و مادرتم از طرف من عذر خواهي كن كه نمي تونم خدمت برسم. ستاره برگشت و گفت : خدمت از ماست چشم حتما. بعد دوباره گفت: امر ديگه اي ندارين. آقاي طارمي گفت: خواهش مي كنم تشريف ببرين.