از خدا که پنهان نیست ؛ از شما چه پنهان ؟! موقعی « تحلیل سیستم های اقتصادی » را در سطح دکتری (1) در فرانسه میخواندم ؛ فهمم نمی کشید که نمی کشید ! به خصوص در ریاضیات مدرن که علائم و فرمول های پایه اش هم خاص فرانسه بود . شما به جای بنده بودید چه می کردید ؟ رفتم نزد استادم پروفسور باربیه ...
گفت : وقت بیشتری برای این درس بگذار .
گفتم : نمی توانم ؛ چون باید غذا هم برای خودم بپزم ، لباسهایم را هم بشویم ؛ و...
گفت : همسری ، صیغه ای ، رفیقه ای ...چیزی بگیر !
گفتم : چه کسی همسر بنده ی آس و پاس می شود ؟ هرکس هم که بشود معلوم می شود که دیوانه است و باید از یک دیوانه هم نگهداری کنم ! .
گفت : از همکلاسهایت کمک بخواه ! .
گفتم : چه کسی عمرش را صرف کمک کردن به من می کند ؟ .
گفت : ... از دوستانت ...
گفتم : اصلا" دوستی ندارم ... و این بیت فارسی را برایش ترجمه کردم که :
دوستی با هرکه کردم خصم مادر زاد شد - آشیان هرجا نهادم خانه ی صیاد شد
حالا او داشت از یک واقعیت تلخ شاخ در می آورد !
گفت : بعد از هفت سال زندگی در فرانسه ، و آنهم با تحصیلات در « روش اجتماعی شدن در مردم شناسی » و دانشجو بودن در جاهای مختلف ، هیچ دوستی نداری ؟!!! .
گفتم : من ایرانیم ؛ و بیشتر از همه ی ایرانیان منتقدم ؛ از شانزده سالگی روزنامه نگار شدم ؛ و آنجا منتقد تر و نقد نویس تر ! . فکر کردم فقط باید عیب ها را بنویسم ؛ امٌا در واقع برای خودنمائی و اینکه خود را بالاتر از دیگران نشان دهم از حرف و کار همه ی همکلاسانم تا همکارانم تا توانسته ام و محضا" للهی انتقاد کرده ام و گیرداده ام ؛ حتی به صورتی غیر مستقیم آنها را به سخره کرفته ام . یک وقت دیدم « ای دادِ بیداد ! » فقط علی مانده و حوضش : میمیرم و هیچکس ندارم .
گفت : کتاب آئین دوست یابی از دیل کارنگی به فارسی ترجمه نشده بود ؟
کفتم : چرا ، اتفاقا" من دبیرستان هم که می رفتم پدرم یک جلد داشت ...
گفت : در دبیرستان چه رشته ای خوانده ای ؟
گفتم : ادبی
ایندفعه دیگر داشت شاخ گوزن در می آورد !
گفت : ادبی برای مؤدب تر شدن است ؛ زیبائی ها را دیدن است ، با همه کس با ادب و به زیبائی رفتار کردن است ...
گفتم : در ادبیات من و امثال من یک مقدار شعر و تاریخ ادبیات و بدیع و قافیه و عروض می خوانیم ، نمره میگیریم و در آنجا می شویم افراطی ِ افراطیِ افراطی : با یکی که کمی دوست شده ایم شروع میکنیم به چاپلوسی و تملق تا به عرش اعلا ؛ از یکی هم که به هردلیل یا بهانه اندکی رنجیده ایم شروع می کنیم به عملا" فحش و ناسزا گوئی علمی و هنری در مکتب پسا مدرنیته ! تا فرش ادنی ، که نهایتا" هم هردو دشمنان جانی ما می شوند ...
گفت : خوب ، حالا برنامه ات چیست ؟ چه راهی برایت باقی مانده ؟! .
گفتم : تا حالا که نمی دانستم ؛ امٌا الآن به فکرم رسید که یک کتاب مردم آزاری و « آئین دشمن تراشی » بنویسم ! حسابی تجربه اش را دارم .
گفت : دوباره می خواهی از همان نوع منتقد ها بشوی ؟! مگر یک بار نگفتی در فارسی می گویند « عیب آن جمله بگفتی هنرش نیز بگوی » این همین قسمت اعتدال و توازن است که ادبی هم تلقی می شود . انتقاد یعنی ارزشیابی .. ( نگفت که : مگر مریضی پسر ؟!)
گفتم : بچٌه که بودم منتقد شدم . بدعادت شده ام . هنوز هم فکر می کنم که انتقاد یعنی تهمت زدن به کسی که به هر دلیل یا بهانه دوستش نداریم ! ، بعد افتراء بستن ، و از آنجا به بعد دائما" تا سر قبر دنبالش کردن ! ... فارغ از این که زندگی هم مثل ادبیات به طور کلی سلیقه ای است . در ادبیات هرکس هرچه که خواست مینویسد ؛ اگر ناشر خواست منتشر می کند ، اگر مردم خواستند می خرند ، درس منطق و فرمول ریاضی که نیست.... دیگر از خجالت سرم را زیر انداخته بودم وهمینطور حدود دوساعت داشتم می گفتم . یک لحظه که سرم را بالا کردم دیدم پروفسور نیست . از نگهبان کریدور پرسیدم پس پروفسور کجا رفت ؟ گفت تقریبا" نیمساعتی می شود که به خانه رفته است ... ما هم گفتیم شما حرفهایت را بزن یک کمی خالی شوی . اصلا" هم قاه قاه نخندید ! . ...
(1) توضیحا" به این می گویند وسط دعوا نرخ طی کردن اندر باب خودنمائی ! ...