فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت هجدهم
ستاره كمي فكر كرد بعد خميازه اي كشيد و با خودش گفت: بخدا هيچكي مثل دائي سعيدم نمي شه مهربون و رو راست. بعد به ساعت ديواري داخل اتاق نگاه كرد. ساعت نزديك پنج بود و اعضاي جلسه يك به يك اومدن . جلسه كه تموم شد آقاي طارمي رفت و ستاره كه حال رفتن به خونه رو نداشت تا نزديكاي ساعت هفت تو دفتر موند. تو اتاقش نشسته بود كه تلفن زنگ خورد. ستاره گوشي رو برداشت. مادر پشت خط بود. گفت: ستاره جان كجايي مادر؟؟ ستاره گفت سلام مامان ديگه داشتم مي اومدم. مادر گفت: خانم فراصتي اومده بود هر چي منتظر شد نيومدي. من بهش گفتم جلسه داشته مونده. ستاره گفت: چكار داشت ؟ مادر گفت: هيچي گفت از بنگاه مي ياد. صبح رفته اين بنگاه و اون بنگاه كارتشون رو گرفته. بعد ادامه داد بيچاره پير زن با اين سنش رفته كارت همه بنگاهها رو گرفته كه روزا زنگ بزنه. انگار چند تا موردم پيدا كرده بود كه اومده بود با هم برين ببينين. بيچاره پيرزن علاف شماها شده ديگه. ستاره گفت: واي مامان وظيفه اشه خوب!! كاري كه پسرش عرضه نداره انجام بده اون بايد انجام بده ديگه. مادر گفت: ستاره جان بي انصاف نشو. بعد گفت: حالا بيا خونه با هم صحبت مي كنيم. ستاره گفت باشه مامان دارم راه مي افتم. پس فعلا خداحافظ. مادر گفت: باشه عزيزم منتظرتم. وقتي ستاره رسيد خونه نزديك هشت بود سلام كرد و گفت: چطوري مامان خبري نشد؟ مادر ستاره گفت: نه مادر خبري نشد. ستاره گفت: خوب تعريف كن ببينم . بعد رفت تو آشپزخونه و يه چايي براي خودش ريخت و در حاليكه از آشپزخونه بيرون مي اومد گفت: حتمنم لونه موشه . بعد نشست روي صندلي و گفت: معلوم نيست چكار مي خوان بكنن. چقدر پول واسه خونه گذاشتن كه همش دنبال سوراخ موش مي گردن.مادر گفت: اي بابا به هر حال اول زندگيه ديگه؟ ستاره گفت: بابا شما هم همش مي گين اول زندگيه اول زندگيه. چي مي گي مامان . مادر گفت: به تو اصلا نمي شه حرف زد . ستاره گفت: آره بخدا براي اينكه شما حرف زور مي زنين. بعد رفت تو اتاقش و در رو بست و مشغول چايي خوردن شد.
مادر از توي حال داد زد راستي يه روز با بابك برين سرويس مبلمان و تخت خواب ببينين. ستاره داد زد : اوه حالا بزار خونه پيدا كنه خبرش. مادر گفت: آره راست مي گي بزار خونه پيدا شه . من كه جا ندارم سرويس خواب و مبلمانت رو نگه دارم. ستاره تو اتاقش بود كه زنگ خونه به صدا در اومد . مادر از آيفون گفت: بله. خانم فراصتي پشت آيفون جواب داد ستاره جان اومد. ستاره از اتاق اومد بيرون و گفت: كيه مامان. مادر گفت: بله بفرمائيد بله اومده . خانم فراصتي گفت: خوب پس بگو لباس بپوشه من و بابك دم در منتظريم . مادر دستپاچه شد و گفت: باشه بعد دگمه آيفون رو زد و گفت: شما بفرمائيد داخل . خانم فراصتي گفت: نه ديگه دير مي شه زود بياد بريم. بنگاهيه گفته تا نه و نيم هست. مادر بلند گفت: ستاره جان لباس بپوش خانم فراصتي با آقا بابك دم در منتظرت هستن. ستاره كه خيلي وقت بود به حرفهاي مادرش پاي آيفون گوش مي كرد گفت: ول كن بابا من خستم الان بنگاه كجا بود. مادر بلند گفت: دختر لباس بپوش بَده مردم رو منتظر نزار بنده خداها دم در منتظرت هستن. بعد ادامه داد. برو مادر جان لباس بپوش راه بيفت. مي گه بنگاه تا نه و نيم شب هست. ستاره غر زد مامان بخدا خسته هستم الان نمي تونم برم . مادر دوباره اصرار كرد. ستاره چاره اي نداشت از تو كمد يه مانتوي طوسي رنگ رو برداشت و پوشيد و يه شال سياه رنگ هم سرش گذاشت و رفت دم در . بابك سلام كرد. خانم فراصتي گفت: ساعته خواب؟ ستاره گفت خواب نبودم كه؟؟؟!!!!. خانم فراصتي گفت: اِه فكر كردم خوابي پس چرا دير اومدي فكر كنم يه متر علف زير پامون سبز شد. ستاره كه لجش در اومده بود گفت: حاج خانم چرا نيومدين تو. آخه داشتم حاضر مي شدم. خانم فراصتي ديگه حرفي نزد بابك گفت: خواستيم با هم بريم خونه ببينيم. ستاره گفت: اين وقت شب؟!!!! خانم فراصتي گفت: خانم شب و روز نداره كه. ستاره گفت: منظورم اينه كه بسته نيست؟؟؟ خانم فراصتي آهسته قدم برداشت و گفت: نه خانم من به بنگاه زنگ زدم تا نه و نيم هست. بريم تا دير نشده. ستاره حرفي نزد و با بابك و مادرش كه آهسته قدم بر مي داشت راه افتاد. به بنگاه كه رسيدن خانم فراصتي رفت داخل بنگاه و سلام كرد و با مهربوني گفت: داداش من صب تماس گرفتم با شما شما گفتين يه مورد خونه دارين كه مستاحر توشه خواستم لطف كنين بزارين اين دو تو جوون خونه رو ببينن. بنگاهي نگاهي به ستاره كرد و گفت بله ولي يه مشتري پاش نشسته بعد در حاليكه دفترش رو ورق مي زد تا آدرس خونه رو پيدا كنه. گفت: خوب حالا شما بريد ببينيد ببينيم قسمت كدوم يكيتون مي شه. ستاره نگاهي به بنگاهي كرد و گفت: خوب اگر مشتري پاش نشسته. خانم فراصتي چشم غره اي به ستاره رفت و گفت: هيس؟ بعد به بنگاهي گفت: صد در صد كه قسمت عروس و پسره منه وگرنه اين موقع كه نمي اومديم مزاحم بشيم. بابك گفت: مي شه بريم ببينيم. بنگاهي گفت: والا مستاجر توشه. بفرمائيد بنشينيد من بايد زنگ بزنم ببينم خونه هستن. بنگاهي شماره رو گرفت. بعد از چند تا بوق آزاد يه آقايي از پشت خط گفت: بله بفرمائيد. بنگاهي گفت: مي خواستم مشتري بيارم خونه رو ببينه؟ مرد از پشت خط گفت: ببخشيد الان اين موقع شب. بنگاهي گفت: والا اينا راهشون دوره اگه بزارين يه تُكه پا تشريف بيارن ببينن ممنون مي شم. مرد از پشت خط گفت: خيلي خوب بيان. بنگاهي گفت: ممنون داداش .گوشي قبل از اينكه توسط بنگاهي گذاشته شه توسط مرد قطع شد. بنگاهي گوشي رو روي تلفن جا به جا كرد و گفت: حاج خانم تشريف ببريد به اين آدرس كه مي نويسم. بعد دستش رو دراز كرد كه آدرس رو به خانم فراصتي بده. بابك دويد جلو و آدرس رو گرفت و نگاهي كرد و گفت: نزديكه. بنگاهي گفت: آره دو تا خيابون بالاتر ؟ خانم فراصتي گفت: بريم بچه ها. بابك رفت جلو و در بنگاه رو باز كرد تا مادرش بره بيرون بعد به ستاره اشاره كرد و گفت: بفرما خانمي. ستاره كه هنوز عصباني بود و اخماش تو هم بود از بنگاه رفت بيرون. بابك هم از بنگاهي خداحافظي كرد و سه تايي را افتادن. بنگاهي گفت: خداحافظ انشاا... قسمت شما باشه خونه خوبيه. بابك گفت: ممنون انشاا...
وقتي به آدرس رسيدن خانم فراصتي به بابك گفت: واحده چنده. بابك گفت: واحد 6 . خانم فراصتي زنگ واحد شش رو زد . آقايي از پشت آيفون گفت: الو بفرما. خانم فراصتي گفت: ببخشيد از بنگاه اومديم خونه رو ببينيم. در باز شد . خانم فراصتي وارد حياط شد و گفت: چه حياط دلوازي داره بعد گفت: بعد به بابك گفت: طبقه چنده بابك جان مادر؟ بابك گفت: طبقه دوم واحد 6 . خانم فراصتي گفت: اي بابا چقدر با اين پا دردم بايد از پله برم بالا. بابك به ستاره كه كنار در بود گفت: بفرما ستاره خانم. ستاره دنبال مادر بابك از پله ها رفت بالا و پشتش بابك هم رفت وقتي به خونه رسيدن مرد در رو باز كرده بود و منتظر ورود اونها بود . خانم فراصتي سلام كرد و گفت: بايد ببخشيد ديگه اين دو تا جوون چند وقته دنبال خونه مي گردن ما رو ببخشيد كه اين موقع مزاحم شما شديم. مرد در حاليكه در رو تا آخر باز مي كرد گفت: نه خواهش مي كنم بعد يالايي بلندي گفت و از كنار در رفت كنار . بابك به مرد دست داد و وارد شد و پشتش ستاره وارد شد. ستاره با ترديد به خونه نگاه مي كرد. خونه احتياج به نقاشي داشت. خانم فراصتي گفت: چرا ديواراش نقاشي نشده. مرد كه اون را راهنمايي مي كرد تا همه جاي خونه رو ببينن گفت: والا ما بچه كوچيك داشتيم نخواستيم نقاشي شه. شما مي تونين به صاحبخونه بگين براتون نقاشي كنه. خانم فراصتي گفت: آره بايد نقاشي شه. ستاره چپ چپ به خانم فراصتي كه جلوش تو خونه رژه مي رفت نگاه كرد و گفت: فكر نكنم مورد مناسبي باشه. بابك گفت: دو تا مورد ديگه هم هست اگر وقت شه مي ريم اونا رو هم مي بينيم. ستاره با مسخره گفت: آره خوب تا صبح وقت هست. حتما مي ريم مي بينيم. بابك سرش رو پايين انداخت. خانم فراصتي گفت: اتفاقا خونه ي خوب و دلوازيه فقط حالش نقاشي مي خواد. ستاره كه وارد اتاقش شده بود بلند گفت: اتاقش هم نقاشي مي خواد اصلا همه جاي خونه داغونه تازه پله هاشم زياده اتاق هم يه دونه بيشتر نداره. خانم فراصتي در حاليكه از خونه بيرون مي رفت گفت مي خواي چند تا اتاق داشته باشه. دو نفر كه بيشتر نيستين. بعد در حاليكه كفشاش رو پاش مي كرد گفت: بيا ستاره خانم مزاحم آقا هم شديم بعد رو كرد به مرد و گفت: ببخشيد برادر . مرد گفت: نه خواهش مي كنم . خوش اومدين. ستاره دستشويي و حمام رو هم بازديد كرد و در حاليكه از خونه بيرون مي رفت گفت: داغونه آشغال دونيه. مرد چپ چپ به ستاره نگاه كرد اما چيزي نگفت. خانم فراصتي در حاليكه از پله ها پايين مي رفت گفت: بابك جان بد نيست خونه خوبيه فقط بايد بگيم يه نقاشي كنه. بابك گفت : البته بايد ستاره خانم نظر بدن. خانم فراصتي كه دستش رو به نرده پله گرفته بود و آهسته قدم بر مي داشت و كمي به نفس نفس افتاده بود گفت: تو هم بايد نظر بدي به هر حال اين وقت سال خونه گير نمي ياد . اين مورده خوبيه. ستاره وقتي ديد خانم فراصتي آهسته مي ره.به سرعت از جلوش رد شد و گفت: ببخشيد پس اگر نظر من مهم نيست خودتون بياين پسند كنين. چرا به من مي گين بيام. خانم فراصتي گفت: واي دختر نظر تو هم مهمه اما زيادي ديگه ايراد گير هستي. ستاره گفت: چي گفتم مگه دروغ گفتم خرابه است ديگه. خانم فراصتي گفت: حالا بريم بنگاه تا بعد. به بنگاه كه رسيدن بسته بود . ستاره تو دلش گفت: خوب كنف شدين. خانم فراصتي رو كرد به بابك و گفت: حالا فردا يه بار ديگه برين با هم ببينين اگر پسند كردين فردا بعدازظهر مي ريم بنگاه قولنامه مي نويسيم. ستاره كه تند تند راه مي رفت گفت: فكر نكنم مورد پسند واقع شه. خانم فراصتي گفت: خود داني من كه بدم نيومد هم محيطش خوبه هم حياط دلوازي داره. ستاره آهسته به بابك گفت: مگه ما مي خوايم تو حياط زندگي كنيم كه مادرت دلوازه دلوازه مي كنه. بابك گفت: چي بگم والا . اونا پياده اومدن و پياده برگشتن . ستاره نزديك خونه كه رسيد حسابي خسته شده بود ستاره گفت: خوب حاج خانم نمي فرمائين تو؟ خانم فراصتي گفت: نه به مادرت سلام برسون بعد گفت: فردا با بابك برين بازم ببينين امشب نتونستيم درست و حسابي ببينيم. ستاره گفت: خيلي خوب باشه خداحافظ
ستاره وقتي رسيد به خونه حسابي دمغ بود . مادر پرسيد چي شد ؟ ستاره گفت: هيچي مثل هميشه . مادر گفت: اشكال نداره ستاره جان خدا بزرگه. ستاره گفت: زنيكه دنبال پسرش راه افتاده همش هم دخالت مي كنه. مادر گفت: اي بابا پيرزن بيچاره بد كرده!!!! داره محبت مي كنه . ستاره گفت: آره داره محبت مي كنه اونم چه محبتي!!!! مادر گفت: واي ستاره از دست تو همش دلخوري. بيچاره اومده دنبالت بردتت خونه ببيني اين عوض دست درد نكنه اته. ستاره در حاليكه به اتاقش مي رفت گفت: برو بابا مامان دلت خوشه چه محبتي دنبال پسر بي زبونش راه افتاده كه يه وقت لولو نخورش. مادر خنديد و گفت: واي دختر از دست تو . ستاره هم خسته بود و هم كلافه دخالتهاي خانم فراصتي ديگه براش غير قابل تحمل شده بود.
خانم فراصتي دوباره فردا بعدازظهر به همراه بابك اومد. ستاره تو اتاقش بود. مادر بعد از كلي تعارف اون رو داخل منزل راهنمايي كرد . ستاره اومد و سلام كرد . خانم فراصتي گفت دخترم زود حاضر شو بريم چند تا خونه ببينيم بعد ادامه داد شايد همون خونه ديشب قسمت بشه قولنامه كنيم. ستاره چيزي نگفت. مادر چايي آورد و تعارف كرد و گفت: خانم جون نمي دونم اين محبت شما رو چطور جبران كنم. خانم فراصتي گفت: بالاخره بايد همكاري كرد كه اين دو تا جوون سرو سامون بگيرن ديگه. و در حاليكه استكان چايي رو از توي سيني بر مي داشت گفت: ستاره جانم مثل دختره منه. مادر گفت: به هر حال محبت كردين. ستاره مشغول لباس پوشيدن بود. مادر كه دنبال حرفي براي گفتن بود. گفت: حاج خانم خدا كنه زودتر خونه پيدا شه با بابك جان برن سرويس تخت خواب و مبلمانشون رو هم بخرن. خانم فراصتي از قندون قند برداشت و گفت: خوب الان هم تا خونه پيدا نشده مي تونن روزا برن خريد تيكه تيكه خريداشون رو بكنن؟ مادر گفت: آخه كجا بزارن. خانم فراصتي به خونه نگاهي كرد و گفت: آهان جا ندارين. بعد در حاليكه قند رو داخل دهنش مي زاشت گفت: خوب حالا تخت و كمد نخرن فعلا خورده ريزاشون رو بخرن.؟ مادر گفت: چي بگم والا حاج خانم. مادر گفت: فعلا كه درگير خونه پيدا كردنن. خانم فراصتي چايي رو سر كشيد و گفت: خوب پس بايد صبر كنين خونه پيدا شه ديگه. به هر حال آسياب به نوبت. مادر گفت: حالا حنا بندون چي برنامه اش چطوريه. ستاره لباس پوشيده بود و داشت از اتاق بيرون مي اومد كه. خانم فراصتي قيافه حق به جانبي به خودش گرفت و گفت: حنا بندون چيه خانم!!!! ما كه از اين رسما نداريم . مادر گفت: اِي حاج خانم مگه مي شه حنا بندون نباشه. خانم فراصتي جرعه آخر چايش رو نوشيد و گفت: نه خانم ما از اين رسما نداريم. اين رسمه شهرستانيهاست. اگر شما رسمتونه. خودتون به خرج خودتون بگيرين. مادر گفت: نه خوب خرج حنا بندون با... ستاره نزاشت دنبال حرف مادرش تموم شه و گفت: خوب مامان باشه ما حنا بندون نمي گيريم مي خوايم چكار . مادر گفت: اما ستاره جان؟؟؟ ستاره رفت دم در كفشش رو پاش كرد و گفت بريم حاج خانم بعد آهسته به مادر گفت: ولش كن مامان نمي گيريم واجب نيست كه . مادر سرش رو پايين انداخت. خانم فراصتي در حاليكه كفشاش رو پاش مي كرد گفت: حنا بندون چيه ما كه تا حالا همچين رسمي رو تو هيچ عروسي تهروني نديديم. مادر گفت: باشه حاج خانم ولش كن برو ديرتون مي شه. ستاره گفت: مامان خداحافظ. خانم فراصتي گفت: بابت چايي ممنون. خداحافظ.
خانم فراصتي و بابك يك راست رفتن سراغ همون بنگاه ديشب. ستاره گفت: اي بابا مگه نگفتم من از اون خونه خوشم نيومده . چه اصراري دارين شما؟ خانم فراصتي گفت: خانم بريم شايد مورد ديگه اي پيدا شده باشه. بعدش در حاليكه در بنگاه رو باز مي كرد كه داخل شه گفت: بابك جان برو ببين مورد ديگه اي نيست. بابك همراه مادرش داخل بنگاه شد. ستاره بيرون بنگاه موند. بابك و مادرش سلام كردن بنگاهي گفت: چي شد پسند نشد؟ خانم فراصتي گفت: اگر نقاشي شه خوبه؟ بنگاهي گفت: اون رو بايد به صاحبخونه بگين . خانم فراصتي گفت: خوب شما زنگ بزنين بپرسين. بعد به ما خبر بدين. اگر كه .. قبل از اينكه حرف خانم فراصتي تموم شه بابك گفت حالا رهنش چنده؟ بنگاه گفت: والا پنج ميليون ماهي پنجاه تومن .خانم فراصتي گفت: نه ديگه ماهي پنجاه تومن رو بندازه رنگم بكنه . بعد گفت: كي خالي مي شه. بنگاهي گفت: الان آبانه دو ماه ديگه خالي مي شه. خانم فراصتي كه روي صندلي داخل بنگاه نشسته بود گفت بابك جان به ستاره بگو بياد تو!!!. بابك رفت و ستاره رو صدا كرد . ستاره گفت: چي شد مورد ديگه اي پيدا شده. بابك گفت: شما تشريف بيار داخل. ستاره داخل رفت و سلام كرد و روي صندلي نشست. خانم فراصتي گفت: عروس جون ما اين خونه رو براتون قولنامه مي كنيم اگه نمي خواين ديگه من از كت و كول افتادم خودتون برين بگردين دنبال خونه. ستاره گفت: خوب مي گرديم. بنگاهي گفت: خانم خونه خوبيه ! ستاره گفت: نقاشي نداره. بنگاهي گفت خوب اون رو به صاحبخونه بگين . خانم فراصتي گفت: اين همه مشكل ايجاد نكن پسر من بيكار نيست كه همش دنبال خونه بگرده. فعلا اين رو براتون اجاره مي كنيم سال ديگه خودتون دنبال خونه بگردين. ستاره گفت: كوچيكه يه خوابه به درد ما نمي خوره . خانم فراصتي گفت: اي بابا ستاره جان مي خواي چكار. خونه بزرگتر كه بدر شما نمي خوره. شما كه صبح تا بعدازظهر خونه نيستين. ستاره نمي دونست چكار كنه حريف زبون مادر بابك نمي شد كمي فكر كرد و گفت: باشه مشكلي نيست اما بايد نقاشي شه من اينطوري نمي رم زندگي كنم. خانم فراصتي گفت: به هر حال همين طور كثيف كه يارو خونش رو نمي ده بشيني حتما نقاشي مي كنه.
قرار شد بنگاهي به صاحبخونه خبر بده كه براي بستن قولنامه يكساله به بنگاه بياد. يك هفته بعد اون خونه با دو ميليون بيانه اجاره شد. قرار شد بقيه پول رو بعد از اينكه مستاجر بلند شد و رنگ شد و كليد رو تحويل دادن به بنگاهي بدن. ستاره خيلي دلخور بود و اصلا دلش نمي خواست به اون خونه بره و زندگي كنه اما خوب چاره اي نبود و بايد قبول مي كرد چون بابك كه وقت پيدا كردن خونه رو نداشت خودش هم نمي تونست تنهايي به بنگاه بره و مي دونست كه ريش و قيچي در دست مادر بابكه. تكليف خونه كه معلوم شد قرار شد كه بابك و ستاره بعدازظهرها كم كم خريداشون رو انجام بدن.
كار ستاره در اومده بود از دفتر كه مي اومد بابك و مادرش مي اومدن دنبالش تا با هم برن خريد و هر روز يك تيكه اساس بخرن. اما تو خريد هم ستاره آسايش نداشت و هر چي رو كه دست مي زاشت مادر بابك مي گفت اين چيه ؟ چقدر بي سليقه اي؟ چرا اينطوري هستي؟ گرونه ؟ بايد گرونترش رو براي پسر من برداري. خلاصه انقدر ستاره رو عاصي مي كرد كه وقتي ستاره به خونه مي اومد مثل مرده روي تختش مي افتاد مادر هم هر چي بهش مي گفت چته ؟ ستاره حرفي نمي زد و فقط خود خوري مي كرد و اداي مادر بابك رو در مي آورد . اين چيه؟ چرا اين رو برداشتي؟؟؟؟
خلاصه با سليقه مادر بابك خريد كردن هم تموم شد و ستاره و بابك با اصراره خانم فراصتي چيزهايي رو كه دلشون نمي خواست بخرن خريدن. چمدون و كفش و لباس و كيف آرايش و كيف اصلاح همه و همه به سليقه خانم فراصتي انتخاب شد و ستاره عليرغم ميل باطنيش رضايت مي داد و حاضر به خريد مي شد و بابك هم در مقابل حرف مادرش هيچ عكس العملي از خودش نشون نمي داد. و هر وقت ستاره مخالفت مي كرد به ستاره مي گفت: مادرم سليقه اش خوبه. مادرم يه پيرهن بيشتر از ما پاره كرده. مادر بهتر صلاح ما رو مي دونه.