داستان کوتاه : " آسمان آبی شهر "
هوا گرگ و میش بود . یه روز زمستون که خورشید به آرومی از پشت کوههای سفیدپوش بیرون می اومد . نور آفتاب از بین شاخه های بی برگ درختا ، خودشو به زمین می رسوند . صدای خروس از هر محله ای به گوش می رسید . شهر در حال بیدار شدن بود . ستاره های آسمون رفته رفته خاموش می شدند . صدایی از شلوغی و بوق ماشین ها به گوش نمی رسید . با اینکه برف چند روز پیش آب شده بود ولی هنوز به راحتی می شد سرما رو توی دل زمین حس کرد . شاید بشه گفت که اون موقع ، شلوغ ترین جای شهر ، نانوایی بود که بوی نان گرمش تا چند خیابون دورتر به مشام می رسید . توی پارک روبروی نانوایی عده ای از کارگرای شهرداری مشغول خوردن صبحونه بودند . در بین مشتریان نانوایی ، میترا خانوم هم دیده میشد .
- نوبت شماست خانوم ؟ 2 تا می خواستین ؟ بفرمایید قابل شما رو نداشت .
میترا خانوم ، زن میان سال ، بلند قامت و چادری بود که در منزل پدریش زندگی میکرد . خونه شون واقع در انتهای بن بست بود که میشه گفت یکی از قدیمی ترین خونه های اون محله اس . یک در آهنی بزرگ داشت که به تازگی سفت شده بود و به زحمت باز می شد . ورودی ساختمان یه راهرو داشت که به یک حیاط بزرگ و قدیمی ختم می شد . اتاق های خونه به دور حیاط ساخته شده بودن و یه حوض بزرگ و قدیمی که البته چند تا از کاشی هاش شکسته شده .
دو باغچه بزرگ در دو طرف حیاط دیده می شد که گوشه یکی از اونا یه قفس توری کفتر و چند متر اون طرف تر یه خونه ( لونه ) چوبی که از توش صدای چند تا مرغ به گوش می رسید ؛ دیده می شد .
این معمولاً کار هر روز میترا خانوم بود که بعد از خرید نان یا صبحانه به سراغ قفس کفترا بره و اونا رو از اتاقک کوچیکشون بیرون بیاره و بعد از اون واسه مرغ ها دون بپاشه . خودش هم چند قدم اون طرف تر روی ایوان کوتاه دم در بنشینه و با لذت ، غذا خوردن اونا رو تماشا کنه . گنجشک ها هم از رو شاخه درخت ها پایین می اومدند و خودشون رو با مرغ ها شریک می کردند .
با شنیدن صدای باز شدن درب ، میترا سرش رو برگردونه و سلام می کند .
- میترا برگشتی ؟
- بله مامان . بیدارت کردم ؟
- اونجا که نشستی سرما می خوری . . . پاشو بیا داخل . . . الان دیرت میشه . . .
میترا در حالی که وارد ساختمان شده به پشت صندلی چرخدار مادرش رفته و اونو به سمت آشپزخونه هدایت می کنه .
- امروز ساعت چند بر می گردی ؟
- قول نمی دم ولی سعی می کنم خودمو تا قبل از ساعت 2 برسونم . . . ساعت 5 با هم میریم پیش دکتر . . . وقتش شده دیگه از شر این صندلی چرخدار و اون عصا خلاص بشی .
در همین حین موبایل میترا زنگ خورد .
- احتمالاً سارا باشه . . . قرار بود امروز دیرتر بیاد . . . فکر کنم سر نبش رسیده . . . من برم . . . چیزی خواسی بهم زنگ بزن . . . الو صبح بخیر دخترم . . .
- خدا به همراهت . . . صبحونه نخوردی .
میترا در حین رفتن نگاهش به کفش هاي پوسیده مادرش افتاد که چند سالی بود از توی جا کفشی بیرون نیومده بودند .
- سلام استاد .
- سلام دخترم زود اومدی .
- بله داداشم ماشینو احتیاج نداشت . بفرمایید سوار شید .
- تو رو هم تو زحمت انداختم سارا جان . راسی مامانت چطوره ؟
- چه زحمتی استاد . . . مامانم هم درگیره . . . امروز قرار خرید واسه داداشم و نامزدش گذاشتن .
- مبارک باشه . (در حالی که نگاهی به بیرون انداخته و یک آه آروم کشید )
سارا صدای ضبط ماشین رو کم کرده و مشغول صحبت کردن بود و میترا بدون توجه به حرفای اون فقط با لبخند و تکان دادن سرش جواب می داد .
- رسیدیم . شما بفرمایید تا من ماشینو یه جای درست و حسابی پارک کنم . یکم طول می کشه .
- دستت درد نکنه . باشه سر کلاس می بینمت .
میترا 4 روز در هفته توی دانشکده رشته حقوق تدریس می کرد و اون روزایی که کلاس نداشت ، مادرشو پیش دکتر می برد . مادرش 3 سال پیش توی یه روز برفی لیز خورده و پایش شکسته بود ولی بعلت کهولت سن ، بدون عصا نمی توانست راه بره . پدرش چند سال پیش فوت کرده بود و به اصرار مادرش توی همون خونه قدیمی ماندگار شده بود .
اون روز سر کلاس بود . حوالی ساعت 10 صبح ، موبایلش زنگ خورد . معمولاً بخاطر تماس های مادرش ؛ گوشی رو خاموش نمی کرد .
- بله بفرمایید ( در حال خارج شدن از سر کلاس )
دانشجوها در حال پچ پچ کردن بودن که استاد به سر کلاس برگشت . . .
- بچه ها من امروز باید یه خورده سریعتر کلاس رو تموم کنم .
بعد از کلاس ، سارا پیش میترا رفته و با کنجکاوی منتظر بود که کلاس خلوت شه و از اون بپرسه که چه اتفاقی افتاده . از نگاه میترا می شد فهمید که خبر خوشحال کننده ای به گوشش رسیده .
- استاد هر کاری می کنم نمی تونم جلوی فضولی خودمو بگیرم .
- سارا جان امروز بعد از این کلاس ، کلاس دیگه ای داری ؟
- نه استاد امروز فقط همین کلاسو داشتم .
- میشه منو برسونی خونه ؟ باید از سر راه شیرینی بخرم ؟ ( با یه لبخند )
- باشه چشم . . . میشه بپرسم چی شده ؟
- بعد از 8 سال اسمم واسه مکه در اومده . ( میترا ، سارا رو بغل کرده ) . را بیافت بریم دختر .
توی راه خونه یه جعبه بزرگ شیرینی خرید و اولین شیرینی رو با خنده توی دهان سارا گذاشت .
- نمی خوای اون صدای ضبط رو زیاد کنی ؟ جون خودت یه موزیک شاد باشه .
- استاد نمی دونسم واسه مکه ثبت نام کردین . از حالا دیگه باید شما رو حاج خانوم صدا کنیم .
- بابای خدا بیامرزم خیلی دوس داشت منو به حج بفرسته ولی ؛ عمرش به دنیا نبود . خودم هم دیگه بی خیال شده بودم . . . اگه مامانم بفهمه از خوشحالی بال در میاره . . .
- منم خیلی خوشحال شدم . . . به سلامتی اونجا رسیدین ما رو فراموش نکنید . بخصوص نامزد داداشم رو
- مگه اتفاقی واسه افسانه افتاده . . .
- اتفاق که نه . . . واسه مشکل مالی خانوادشه . . . اولش بابام راضی به این وصلت نبود ؛ ولی به اصرار داداشم ناچار رضایت داد . . . صبح که توی مسیر بهتون گفتم .
در تمام طول راه ، میترا به فکر حرفای سارا بود . . . زمانی که وارد خونه شد ، همه چیز آروم بود مثل همیشه و فقط صدای کفترای توی قفس و مرغای توی باغچه به گوش می رسید . به سمت قفس کفترا رفته . . . یادش میومد وقتی که بچه بود ، یه روز پدرش به کمک اون ، قفس رو ساخته بودن و تمام طول روز میترا دور قفس می چرخید و با اونا بازی می کرد . بعد از مرگ پدرش بارها خواست که اونا رو آزاد کنه ولی دلش نمی اومد . . . یه حس وابستگی به اونا پیدا کرده بود .
یادش می اومد تو بچگی ، وقتی دلش می گرفت ، به سراغ قفس میرفت و یه گوشه از اون کز می کرد تا این که آروم بشه . . .
این بار هم میترا درب کشویی قفس رو باز کرده و وارد قفس میشه . در حالی که به گوشه پنجره اتاق نگاه می کرد ، مادرش رو دید که از کنج شیشه داره به اون نگاه می کنه .
در حالی که اون تو نشسته بود ، موبایل خودشو در آورده و مشغول شماره گیری شد .
- الو . . . وقتتون بخیر . . . می خواستم در مورد فروش امتیاز حج چند سوال از حضورتون بپرسم . . . بله امروز با من تماس گرفتین . . . از همین شماره بود . . . فرمودین چه روزی خدمت برسم . . . فقط چند سوال داشتم . . . بله . . . ممنونم . . .
میترا تماس خودشو قطع کرده و با خوشحالی از قفس بیرون اومد . یه نگاه به آسمون آبی انداخت و با خوشحالی به سمت ساختمان حرکت کرد . . . مادر همچنان از گوشه پنجره به دخترش نگاه می کرد و با لبخند از پشت شیشه به اون خوش آمد میگفت .
پایان
فرشید بلنده –اردیبهشت 1392