به نام حق
دل نوشته 2 : مژدۀ باران
****************
هر وقت باران می بارد بغض میکنم
دلتنگی و درد هجران سایه سنگینش را بر وجودم می گستراند
یادم هست در زیر آن باران پاییزی با وداعی امیدوارانه خارج شدی و گفتی قبل از یلدا بر می گردی تا در آن شب رویایی در کنارم باشی
ولی خبری نشد ....
من با خزان پاییز برگ ریختم
با زمستان ، زمهریر بی کسی را به جان خریدم
و در خروش و شادی عید ، در را به روی خود بستم و در آئینه خیالم تو را تجسم کردم و ... با تلخی بی پایانی رفتنت را باور کردم
الان اردیبهشت است و باز آسمان می گرید
من در طنین بارش آن مسخ شده ام و خاطرات بودن و رفتن تو چون شلاقی بر تن و جانم فرو می آید
باران شدیدتر می شود ... و غروب هم جایش را به شب می دهد
همیشه همینطور بوده .... تا باران نخوابد ... من خوابم نمی برد
عادت کرده ام با آن زندگی کنم
شب عجیبی است و دلم در هیاهو ... انگار کسی میخواهد مرا با خود ببرد
باران چون سیل بر زمین فرو می بارد و ... شب از نیمه گذشته
نه از پنجره جایی دیده می شود و نه در این شدت ، کسی را یارای بیرون رفتن است
در همین اثنا رشته افکارم پاره شد .... صدای در برخاست ...
نه ... من خیالاتی شده ام و می دانم آخرش باقیمانده حس و حواسم هم زایل خواهد شد
ولی نه ... باز هم صدای در ...
دلم به اضطراب می افتد چه کسی است در این نیمه شب
صدای در بلندتر می شود ... هراسان بسوی در می روم با دلی که از شدت تپش می خواهد از سینه خارج شود
با دستی لرزان به آرامی در را باز میکنم .... باور نمیکنم ...
این تو هستی .... تو برگشتـــی .. پشت در ایستاده ای .... خیس باران
با لبخندی بر لب ... و نگاهی خیره به چشمان من
اجازه ورود میخواهی .... تو مژده باران منـــــی ...
خــوش آمـــدی ...
و ... خــود را در آغــو ش بـاران رهــا می کـنــم ................