سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 16 آبان 1403
    5 جمادى الأولى 1446
    • ولادت حضرت زينب سلام‌الله عليها، 5 هـ ق، روز پرستار و بهورز
    Wednesday 6 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۱۶ آبان

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      داستان \" پاییز \"
      ارسال شده توسط

      فرشید بلنده

      در تاریخ : سه شنبه ۱۹ شهريور ۱۳۹۲ ۲۱:۵۴
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۴۹ | نظرات : ۱۲

      داستان " پاییز "

      هفته چهارم مهرماه بود . از گوشه و کنار شهر صدای زنگ مدارس به گوش می رسید . کوچه و خیابون پر از شور و هم همه و مادر و پدرایی که دست بچه هاشون رو گرفته و به دبستان می آوردند . در کنار این شلوغی صدای آسمون هم با زمین هم آواز شده بود و هر از چند گاه یک بار صدای غرش خودشو به گوش زمینی ها می رسوند . ولی بوی بارون ؛ به مردم شهر آرامش میداد .
      مدیر و ناظم روی سکو ایستاده و بچه ها رو به داخل سالن کلاسها …هدایت می کردند . باد پاییزی پرچم توی حیاط رو به رقص وا داشته بود . گوشه حیاط هم مستخدم مدرسه که بچه ها اونو « مش رمضون » صدا می زدند ؛ نشسته بود و از دور شاهد این رفت و آمدها بود . پیرمردی بلندقامت با ریش سفید و کلاه پشمی به سر و یه کت وصله شده به تنش . چشمای کم سویی داشت و معمولاً برای بهتر دیدن اونا رو به هم فشار می داد .
      - سلام مش رمضون .
      - سلام همشیره .
      - میشه لطف کنید یه بسته کیک از بوفه به من بدین . واسه پسرم مهرداد میخوام .
      پیرمرد با تکون دادن سرش از جاش بلند شد و به سمت بوفه رفت .
      - مش رمضون ؛ یخورده سریعتر توروخدا ، بچه ها همه رفتن سر کلاس . مهرداد تو برو من الان میارمش در کلاستون . . . برو دیرت نشه
      ساعت ها پشت سر هم سپری میشد ولی برای پیرمرد سالها بود که دیگه زمان معنایی نداشت . تنها تفریح اون دونه پاشیدن واسه پرنده هایی که عصرها روی درخت گردو جمع می شدند ؛ بود . بعد از تعطیل شدن دبستان معمولاً روی سکوی سیمانی کنج حیاط می نشست و به درختی که تازگیا برگهای زرد خودشو روی زمین ریخته و پرنده هایی که از لابه لای اون واسه خودشون غذا پیدا می کردند ؛ نگاه می کرد . عصرها چند ساعت به نظافت مدرسه می رسید . مدرسه حیاط بزرگی نداشت . گاهی اوقات با دوچرخه و خورجین پوسیده ای که به عقب اون بسته بود به بازار می رفت و برای بوفه دبستان خرید می کرد .
      بعضی از همسایه های مدرسه به چشم ترحم به اون نگاه می کردند و گاهی اوقات یه ظرف شام به اون می دادند . توی اتاق کوچکش یه تخت داشت و روی میز بغلش یه رادیو و ساعت شماته دار زنگ زده که هیچ صدایی ازش به گوش نمی رسید .
      اون شب توی اتاق خودش و روی تخت دراز کشیده و در حال گوش دادن به رادیو بود که متوجه صدای در زدن شد . زمین خیس بود و انگار چند ساعتی بارون باریده بود وقتی در رو باز کرد متوجه پسری چتر بدست شد که در حال برگشتنه .
      - آقا پسر . . . چیزی می خواسی این وقت شب ؟
      - س . . . سلام عمو . . . مش رمضون . . . مامانم اینو داد گفت بدم به شما . . .
      پیرمرد جلو رفته و ظرف غذا رو از دست بچه گرفته و به سمت مدرسه بر می گرده .
      - اسمت چیه ؟
      - مهرداد
      - آقا مهرداد بیا داخل تا ظرف رو بشورم و بهت بدم .
      - نه ممنون .
      - ( پیرمرد با کمی اخم ) : بیا داخل دم در خیس می شی . مریض میشی فردا کی جواب ننه باباتو بده .
      - این اولین بار بود که یه بچه وارد اتاق پیرمرد میشه .
      - – راسی نگفتی کلاس چندمی مهرداد !
      - – چهارم . . . مش رمضون .
      - درساتو خوب می خونی ؟
      - بله ولی آقامون زیاد درس نداده .
      پیرمرد واسه شستن ظرف به سمت آشپزخونه رفت . مهرداد با کنجکاوی وسایل روی میز رو نگاه می کرد که یک گنجه کوچک روی زمین نظرشو جلب کرد . روی اون تعدادی روزنامه و مجله و یه جا نماز بود . مهرداد روی زمین نشست و به زحمت در اون رو باز کرد . تعدادی قاب عکس با عکسهای قدیمی و لباس های پیرمرد دیده می شد .
      - مگه خانوادت بهت یاد ندادن بدون اجازه دست به وسایل مردم نزنی ؟
      - من . . . من . . .
      پیرمرد ظرف رو به مهرداد داده و پسربچه به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت خانه دوید . پیرمرد با پریشانی به وسایل داخل گنجه نگاه کرد و بعد از مرتب کردن اونا متوجه چتر مهرداد شد . با کلی تردید به در خونه مهرداد رفت . چند باری قبلاً از در خونشون گذشته بود . درحالی که به درختای توی پیاده رو نگاه میکرد . زنگ در خونه رو زد . . .
      - مهرداد . . . برو درو باز کن (صدا مادر مهرداد از داخل خونه )
      با دیدن صورت پیرمرد ، مهرداد پشت در قایم شد .
      - بیا . . . چترو فراموش کردی .
      مهرداد با ترس چتر رو از دست پیرمرد گرفت و با سرعت در خونشون رو بست . اون شب پیرمرد به آرومی زیر بارون تا مدرسه برگشت و تا دم دمای صبح نخوابید و تموم فکرش درگیر مهرداد بود و از طرفی دوست داشت به مهرداد نزدیک بشه و از طرفی دیگه خوشش نیومد کسی توی زندگیش سرک بکشه . مهرداد ، پیرمرد رو به یاد پسر بچه خودش می انداخت که همراه مادرش توی تصادف رانندگی از دست رفته بود . با اینکه نزدیک به ۳۵ سال از اون اتفاق می گذشت ولی پیرمرد همیشه خودشو سرزنش می کرد که چرا توی اون مأموریت کاری زن و بچه خودشو ، همراهمش برده بود . اون شب بعد از چند سال دوباره در گنجه رو باز کرد .
      فردا صبح ساعت ۷ با شنیدن صدای برخورد کلید به شیشه پنجره بیدار شد . ناظم مدرسه بود .
      - چی شده مش رمضون ؟ سرحال نیستی ! باید تو این سن بیشتر به خودت برسی . . . حالا پاشو الان بچه ها می رسن . . . پاشو دست و صورتتو بشور . . . یکمی بیشتر به خودت برس . . . یکم اون موهاتو ، ریشاتو کوتاه کن . . . ببین چه بارونیه . . . خیلی وقت بود که تو پاییز اینقد بارون نباریده .
      اون روز پیرمرد اصلاً با کسی حرف نمی زد ولی همش زیر لب با خودش حرف میزد . مدیر و معاونش از دور شاهد رفتارش بودن و با خودشون پچ پچ می کردند :
      - بی فایده اس. . . دیگه موندنش اینجا به صلاح نیست . . . دیگه از کار افتاده شده .
      - آره منم چند بار صداش کردم . . . جواب نمی ده .
      - تقصیر شماس . . . از بس میگین گناه داره .
      - باور کنید بخاطر موی سفیدشه ؛ ولی باشه امروز با بچه های اداره صحبت می کنم . . . یه نفر سرحال تر واسمون بفرسن .
      - به این چی بگیم . . . ؟ گناه داره . . . البته دیگه بما ربطی نداره . . . بهش می گیم از طرف اداره خواستن که تا آخر این هفته آماده رفتن باشه .
      در همین حین پیرمرد در حالی که جارو رو به دنبال خودش روی زمین می کشید از جلوی اونا رد شد و بدون توجه به حضورشون به راه خودش ادامه داد .
      - بچه ها تو اداره گفتن که قبلاً زن و بچه داشته . . . توی تصادف رانندگی کشته شدند . . . قبلاً توی شهرداری بوده . . . قبل از این که این مدرسه رو بسازن . . . قبل از این که من و شما استخدام بشیم . . . این صدای ناظم مدرسه بود که با صدای پاشنه کفش و خط کش چوبی خودش از توی سالن مدرسه قدم زنان در حال حرکت بود . اونم در حال سپری کردن آخرین سال خدمتش بود .
      - من شنیدم که توی اون تصادف بخاطر همین هواس پرتی آتیش به زندگی خودش زده .
      - من نمی دونم ، اداره این آدمای بی مسئولیتو از کجا پیدا می کنه .
      - چی بگم والا
      با شنیدن صدای زنگ آخر ، بچه ها دسته دسته از مدرسه به سمت بیرون می دویدند . بارون هنوز در حال بارش نم نم بود . مش رمضون در حالی که ؛ دم در ایستاده بود ؛ انگار که هیچ صدایی جز بارون به گوشش نمی رسید . در همین وقت ، مهرداد از جلوی چشم پیرمرد با لبخند رد شد . با یه کوله پشتی بزرگ .
      - خدافظ مش رمضون . . . خسته نباشی . . .
      در یک لحظه پیرمرد به سمت بچه دوید و اونو به سمت چمن روی بلوار پرت کرد . با شنیدن صدای بوق ماشین ها و سر و صدا همه به سمت خیابون اومدن . . . ناظم در حالی که نفس نفس زنان خودشو به شلوغی رسوند ، مهرداد رو دید که توی بلوار در حال گریه کردنه
      - چی شده ؟ راه رو باز کنید . . .
      - بیچاره پیرمرده جون بچه رو نجات داد ولی انگار خودش . . . مثه اینکه ضربه به سرش خورده
      جمعیت زیادی دور بدن بی جان پیرمرد جمع شده بودند . راننده کامیون در حالی که دو دستی روی سر خودش می کوبید به سمت مهرداد رفت .
      - آخه مگه کوری بچه ؟ حالا من چیکار کنم . . . چه خاکی رو سرم بریزم . . . ؟ شما ها که شاهد بودین تقصیر من نبود .
      بارون تندتر شده بود . مردم در حالی که به روی پیرمرد سکه می انداختند ، صحنه تصادف رو ترک کردند . صدای آژیر آمبولانس از دور به گوش می رسید . مهرداد هنوز توی بلوار گریه می کرد . ناظم در حالی که پالتوی خودشو روی پیرمرد انداخته بود به سمت اتاقک اون رفت . درب گنجه هنوز باز بود . . . ناظم در حالی که بغض توی گلوش بود چشمش افتاد به چند عکس تکی و دسته جمعی سیاه و سفید . . . عکس هایی از گذشته پیرمرد در کنار یه زن یه بچه . . . یه روزنامه پوسیده که به صورت تیتر بزرگ نوشته شده بود : « خواب آلودگی راننده کامیون ، جان ۲ نفر را گرفت . »
       
       
      پایان
      فرشید بلنده – اسفند ۱۳۹۱

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۲۲۹ در تاریخ سه شنبه ۱۹ شهريور ۱۳۹۲ ۲۱:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      3