سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        پسر مشق فروش
        ارسال شده توسط

        امنه رمضانی

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۷ تير ۱۳۹۲ ۰۷:۰۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۲۸ | نظرات : ۱


        سامان ديگر نفس نداشت. نتوانست گلنار را نجات بدهد. ديگر به فكر دفتر مشق نبود. ***
        عصر بود. باز هم ساعت شوم فروش مشق هايش شروع شده بود.زمستان بود. عابران، پالتو و چكمه پوش،‌ بي توجه به كودكي كه با دمپايي وصله دار، پيرهن كهنه و شلواري تنگ و كوتاه كه با وجود تنه لاغرش، دكمه و زيبش به سختي بسته شده بود و انگار اندازه پاهاي دو سال قبل بود كه او شش سال داشت، كنار دفتر مشق و وزنه اي كوچك نشسته است. كسي توجهي به وزنه نداشت.آن روز وزنه خراب بود و سامان به فکرپیدا کردن کاری بود که دست خالی به خانه نرود.مردي كه در محل هميشگي پياده رويي مي نشست، كه سامان آنجا بود و سيگار مي فروخت، متوجه سامان و وزنه خرابش بود.
        -كار مي خواي؟
        -بله آقا. من بايد كار كنم. اما وزنه ام خرابه. امروز نتونستم كار كنم.
        -پس دنبالم بيا.
        آقا شما براي من كار داريد؟
        -بله. يه كار خوب و پردرآمد.
        باورش نمي شد.
        سامان ذوق زده شد و با خوشحالي گفت:
        -آقا... مي شه گلنار هم بياد؟
        -بله كه مي شه. راه بيافتيد.
        آفتاب در حال غروب كردن بود كه سامان و گلنار با آن مرد رفتند. صداي اواوي جغد شنيده مي شد.سامان خودش را يك مرد نان آور مي دانست، اما   نمي توانست از ترس كودكانه اش كم كند. نمي توانست بزرگ باشد. او يك كودك هشت ساله بود. مي خواست مواظب گلنار هم باشد. -بياين اينجا،‌ ديگه رسيديم.
        از آنجا مي ترسيدند. ديگر راه برگشتي نداشتند. با ترس و لرز به دنبال آن مرد مي رفتند. سامان دست گلنار را محكم گرفته بود. به پشت سرش نگاه مي كرد، شايد كسي را ببيند و از او كمك بخواهد. ديگر به خاطر گلنار هم كه شده بود، نمي توانست ترسش را پنهان كند. ناگهان در همان لرزش بدنش، سرش به چيزي خورد و هر دو به زمين افتادند.
        -بفرماييد قربان. اينم غذاي امشبتون. بسته تلخي ما رو بديد، بريم.
        سامان: ي... ي... ي... ي...
        گلنار- س...س...ساما...ن
        صداي ترسناكي را كه مثل پتك به سرش كوبيده مي شد، شنيد.
        - بياين امشب مال من باشين.
        با يك دست سامان و با دستي ديگر، گلنار را گرفت. رو به آن بچه دزد گفت:
        -وايس تا غلوم برات شكلات بياره. خوبشم بياره، كه امشب، لقمه ما رو چرب كردي. آنو با قهقهه به داخل رفت
        سه نفر از آن مردها بلند شدند و گلنار را كه صورتش، با اشك ها و آب بيني اش خيس شده بود، برداشتند كه ببرند.
        سامان به پاي اين و آن مي افتاد و التماس مي كرد كه با گلنار كاري نداشته باشند.
        -تو را خدا. تو را خدا به گلنار كاري نداشته باشيد...تو را خدا با كبريت داغم كنيد، اما گلنار رو نزنيد.
        به پاي هر كدامشان كه مي افتاد و التماس مي كرد،‌ مانند توپ، او را به پاي ديگري مي انداختند و مي خنديدند.
        يكي از آن سه نفري كه مي خواستند گلنار را با خودشان به اتاق ديگري ببرند، جلوي سامان مشت محكمي به بيني و دهان گلنار زد و از بد مستي، ‌بلند بلند خنديد. گلنار در حالي كه لخته هاي خوان از دهان و بيني اش جاري شده بود، و خودش را خيس كرده بود، دست كوچكش را به سمت سامان دراز كرد و با چشم هاي سرخ شده از گريه، از او كمك خواست.
        با ديدن اين صحنه سامان آتش گرفت و شروع كرد به فحش دادن به آن شخص. آن شخص گلنار را محكم زمين انداخت و به طرف سامان رفت. دو دستي لپ هايش را محكم گرفت و به ديوار كوبيد. گلنار از ته دل جيغ كشيد. خواست به طرف سامان برود اما مردي ديگر، پا جلوي پايش گذاشت. محكم زمين خورد.
        يكي از مردهايي كه پاي منقل نشسته بود، با اَنبر، زغالي را برداشت و با رقص و آوازخواني به طرف سامان آمد . وقتي كنارش رسيد،‌چشم در چشمش دوخت. آتش را به سمت صورتش برد. سامان مي ترسيد. براي بار دوم خودش را خيس كرد. در حالي كه دهانش باز بود و گريه مي كرد، زغال سرخ از آتش را با انبر در دهانش گذاشت و شروع كرد به خنده. سامان از درد به خود مي پيچيد. با دست هاي لرزان و با جيغ و سختي زغال آتش را از دهانش جدا كرد.
         باز هم گلنار بلند شد كه به طرفش برود و به او كمك كند،‌كه يكي از آن سه نفر، موهايش را از پشت گرفت و گفت: از همين جا تماشا كن.
        بعد هر سه،‌ گلنار را به اتاقي ديگر بردند. مردهاي ديگر دور سامان حلقه زدند.

        آن خانه هم، بويي از آبنبات و اسباب بازي و دفتر مشق نداشت. آنجا خانه مرگ بود. سامان و گلنار، آنجا درد كشيدند و رنج كشيدند و بزرگ شدند. آنها وارد دنياي آدم بزرگ هايي شدند، كه حتي آدم بزرگ ها هم خودشان، از آن دنيا مي ترسيدند. آن شب آسمان سكوت كرد كه شايد يك نفر صداي شكنجه هاي گلنار و سامان را بشنود، اما هيچ كس صداي آنها را نشنيد. آن شب، آسمان سكوت كرد كه شايد يك نفر صداي شكنجه هاي گلنار و سامان را بشنود،‌اما هيچ كس صداي آنها را نشنيد.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۸۴۶ در تاریخ پنجشنبه ۲۷ تير ۱۳۹۲ ۰۷:۰۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2