به نام او كه روشني بخش جان است
پا به دنيا كه گذاشت گريه كرد، بي آنكه معنايش را درك كند، مي خنديد و از خنده هايش هزاران لبخند را بر لبان دوستدارانش مي نهاد.
بزرگتر كه شد باز هم گريه كرد، اينبار مي دانست براي چه گريه مي كند، اسباب بازيش را كودك همسايه كه كمي از او بزرگتر بود به زور گرفته بود. گريه مي كرد كه شايد دل زورگو به رحم آيد و اسباب بازيش را پس دهد.
باز هم بزرگتر شد اينبار دلش از بيرحمي ها بيشتر مي گرفت، همين كه ميخواست گريه كند، همه توجهات به او جلب شد!
ميخواهي چه كني؟!
گريه؟!!!
مرد كه گريه نمي كند...
از كودكي او را مرد خواندند كه گريه نكند!
كودك مردد از واژه مرد بودن، بغضش را فرو خورد و اشكهايش را محكوم به حبسِ ابد زندان دلش نمود...
من مردم؟!
هر بار دلش مي گرفت اين واژه را تكرار مي كرد.
اشكهايش بارها و بارها در تقلاي راهي براي فرار مي گشتند ولي افسوس زندانباش بيرحم شده بود!
روزي عاشق شد...
دلش در هواي يارش پر پرواز گرفته بود و به شوق او زندانبان را رخصت اجباري داد!
اشكها فرصت را غنيمت شمريدند و آرزوي چند ساله آزادي را بر بال هماي سعادت عشق رها ساختند...
جاري شدند چون باران...
باران شست بغضهاي چركين ساليان سال را...
احساسي عجيب او را در بر گرفته بود، حس سبكي و پرواز...
گوئي بال پرواز گرفته بود.
اشكهايش مي باريدند آزادانه و او بيخيال از بارش آنها...
حس خوبي بود، آرامشي بر قرار...
به ياد آورد روزهاي كودكيش را، به ياد آنروزي كه ابر چشمهايش قصد بارش داشت و او را مرد خواندند...
به خود آمد...
مردانگي به گريه نكردن است؟!
افسوس خورد بر باورهاي اشتباهي كه ساليان ساليان بر دوش خود به كوله بار مردانگي به همراه داشت...
تصميم گرفت آزاد باشد و جبران ساليان سال بغض نشكفته اش را شكوفا كند.
ميخواهم بگريم
آنقدر كه بشكنم ديوارهاي بغض چند ساله ام را
.
.
.
من هم احساس دارم
گريه فقط مال تو نيست...
.
.
.
بشوريد افكار كهنه را
دلم گريه مي خواهد
آزاد
آزاد