*به نام خدای همین حوالی.....خدای بودن ها.....*
و حال در ابتدای کرشمه ی این قلم ؛ می نویسم از حس ناب بودن
از حس جاری عشق
از لحظه های اکنون
و تنها به بهانه ی بودن ؛ واژه های خیس آلود اشک ها را در هوای نگاه رازقی ها نظم می دهم تا بگویم وصف زندگی را ....لحظه های سادگی را......دیوانگی ؛ دلدادگی را
آری ....می نویسم برای بودن و ماندن که بی شک تنها دو روز از عمر آدمی ست که نمی شود بدان دل بست ؛
یکی دیـــــروز.......
و
یکی فـــــــردا.......
که گذشته ؛ یک تاریخ است و آینده ؛ یک راز و حال ؛ یک هدیه
و در این میان تنها باید از هدیه ای که مهــــــــربان خدای خوبمان ارزانی داشته که همان اکنونمان است ؛ بهترین بهره ها را بریم و حس ناب با هم بودن و ترانه ی خوش ماندن بسراییم و لحظه های ماندنی را در کلبه ی دل قاب گیریم
که از این زندگی با تمام پیچ و خمهایش تنها نامی نیک می ماند و خاطره ای خوش ...و تنها بایست هر روز بگونه ای برخیزیم و پنجره ی غبار گرفته ی دل را رو به آفتاب مهــــــــــر بگشاییم که گوئی آخرین روز بودنمان است ....تنها کافی ست اینگونه باشیم
با این شرایط آیا باز هم حاضریم چون گذشته زندگی کنیم...؟!
آیا باز هم همان کارها را انجام خواهیم داد...؟!
آیا باز هم اسیر بی هوای دقایق خواهیم گشت و دل به خیالات خواهیم سپرد و غرق رویا...؟!
آری....
نباید در هیاهوهای ثانیه های بی عبور
در این هجمه ی هجوم بی باوری ها
در سراپرده ی التهاب برجای مانده ی دل بی روح زمان
به صداهای مزاحم کاری داشت
باید گونه ای مشق زندگی را نگاشت
که نه به تقلید زمانه نیاز داشت
و نه در نگاه بهت آلود دیگران پنداشت
که بی شک زندگی همینی هست که در اکنونمان جاری ست
همین لحظه...
همین ثانیه....
نه در گذشته جستجویش کنیم
نه به دنبال خیالی در پس رویای پوچ آینده
اگر هدف گذار خوبی باشیم برنامه ها را پله پله می چینیم و از طی کردن تک تک پله ها لذت می بریم
نه محو قله می شویم و نه چشم می پوشیم از زیبایی های موجود در مسیر جاده ی زندگی .
آری...بی شک زندگی همین است یک هارمونی زیبا از غم ها و شادی ها...امیدها و یاس ها که در کنار هم معنا می یابند
و این تنها نگاه باز ماست که زندگی را پربار و شیرین می کند که زندگی هیچگاه بی مشکل نخواهد بود و تنها با این ذهن مثبت می شود از هراس پایان هر چیزی رها شویم
مثل : پایان کودکـــــی....
پایان جوانـــــــی....
پایان رابطـــــه...
پایان وابستگــــی....
پایان زندگـــــی....
نمیدانم چرا دغدغه ی آدمی باید فردا و فرداها باشد....فرداهایی نیامده
و اسیر فرداهای نیامده و حسرت گذشته گشتن....
این آدمی که مال افزون می کند و لحظه ها را قربانی...
و حس ناب با هم بودن را فدای طمـاعی خود....
گل امید کودکی را بر سر چهارراه زیر گام غرورین خود له...
و زمانی به خود می آید که حال و بودن امروزش را فدای خیال آینده ی نیامده و حسرت گذشته رفته نموده
اما پروانه را به یاد آوریم که چه عاشقانه و بی محابا تمام جانش را فدای عشق می کند می سوزد و دم نمی ساید و چه با شکوه به ندای درونی اش گوش می سپارد
مگر ندیده ایم شکوفه هایی که میوه ندادند و بر زمین افتادند....؟!
شالی هایی که هزاران خوشه گشتند و در بی بری خود اسیر....!
آری...برای این شکوفه ها هراسی نیست
و نیز پیله هایی که پروانه نگشتند...........
تنها ماندن و حس ناب بودن را لمس کردند
تنها بی دغدغه ی فرداهایی ؛ غرق لحظه های خوش اکنون شدند
امروز ؛ فردا و فرداهای نیامده می آیند و می روند با تمام حادثه های تلخ و شیرین...
و ماهی و سالی دگر در پس هم...
و حیات آدمی از زمانی آغاز می گزدد که بی هوا گریه کنان پا به هستی می نهد تا آن زمان که مویه کنان بدرقه راهش می شویم و چه کوتاه ست فاصله ی میان این دو گریه...
یکی از دیدگان ما و آن یکی از دیدگان دیگران...
که بی شک امتداد این فاصله ها ؛ رمز حیات نیست
بودن و ماندن در این است که چه کرده ایم در گذر ایام..و تا چه سرحدی توانسته ایم در لحظه لظه ی زندگی دیگران اثری ناب گذرایم
آیا بذر عشق و دوستی پاشیده ایم در کویر دلی یا با موج بی باور کینه ؛ ماهی تشنه را کرده ایم اسیر ساحلی....
آیا ذهن ناکوک ما ؛ منزلگاه خوبــــی ها و مهربانــــــــی ها بوده یا که در غبار خاکستری کینه ها و تیرگی ها در جاده ی مــــه آلود زمان اسیر بهت خویش بوده ...؟!
خوب است که گاهی با آیینه ها آشتی کنیم و نگاه غرورآمیز خود را در زلالی آیینه ها بینیم و ساکت و آرام به او گوش سپاریم که می گوید :
حرف بزن ای مهربون ؛ منــــــــو از خودت بدون
آری....
زندگی جنگ بود و دیگر هیچ
همه نام و ننگ بود و دیگر هیچ
جز نکوکاری و محبت و عشق
در جهان رنگ بود و دیگر هیچ
آری....
زندگی شاید پر پرواز چکاوک باشد روی شانه های من و تو.........
همین و دیگر هیچ...
قلم بارونیم : زهرا محمدزاده( حس ناب بودن - بخشی از سری دلنوشته هایم )
" موسیقی احساستان ؛ بنوازد به مهــــــــــــر
چکاوک ؛ نغمه ی عشق خواند به شعــــــــــــر "
" زلفشـــه "