می گویند خدا را نمی توان دیدن ، لمس بایدش همچو لمس ِ تن ِ فاحشه ها . تا اجابتش نکنی دستانت را نمی گیرد . ارضا نشود ، چشمانت را نمی بوسد . بغض نکن زیرا که نمی بیند جای خالی ِ خاطره ها را . بخوان آرام ترانه ای که مادرت همیشه می خواند . همان لالایی ِ شب های تنهایی را . او می شنود ، آرام سر بر شانه هایت می گذارد و آنگاه نوبت توست تا همه ی آنچه را که می خواهی در گوشش نجوا کنی . از آرزوهایی که هر کدام شهاب سنگی را بوسیده و به مقصد نرسیده بگو . آن قدیم ها می گفتند هرچه از دل برآید بر دل نشیند . از دلت بگو از آن صندوقچه ی اسرار که همچون او ناپیداست. از من ، از او ، از ما بگو . بگذار بداند (( ما را همه شب نمی برد خواب )) . بگذار بداند موعظه دیگر کارساز نیست . بگو حضورش اجباری ست .
و آنگاه که همه ی دلت را برایش خواندی او را چنان در آغوشت بفشار که با همه ی سلول های پیدا و ناپیدایش وجود آدمی را درک کند و بداند آنچه که خلق کرده سزاوار بهترین هاست .
تا بداند آزموده را آزمودن خطاست .
تو ، از عهده ی آنچه که باید برخواهی آمد . به انتظار منجی نشستن کار بیهوده ایست . تو خود منجی خویشتن باش