آخرین فانوس
در جریزهای که انگار کسی آن را از روی نقشهای کرم خورده و ناقص کشیده باشد،مردی زندگی میکرد که همه او را "او" صدا میکردند.نه به این دلیل که نامش مرموز بود،بلکه چون هیچ کس زحمت یاد گرفتن اسم واقعیاش را به خود نمیداد. او جزئی از جزیره بود،اما در عین حال،انگار هیچگاه بخشی از آن نبوده،تارو پودی که حضوری بیگانه داشت،سایهای که هرگز به درستی بر خاک آن نیفتاده بود.
او در اتاقی نمور و دلگیر،درست کنار باتلاقی سیاه و خفه زندگی میکرد.مردمان جزیرهای دور و نزدیک همیشه با اطمینانی راسخ گویی که یکی آن را در ذهن پفکی خیس خوردهاشان دیکته کرده باشد میگفتند: «کاریش نمیشه کرد،ارباب حتماً حکمتی توش دیده.» و وقتی کسی "ارباب" را در جملهای میآورد،سکوتی سنگین و بیچون و چرا حکمفرما میشد و دیگر هیچ کس سوال بیشتری نمیپرسید.
با این وجود "او" آدم خوب و نیک سیرتی بود؛همیشه در کمک کردن به جزیرههای دور و نزدیک،تا آنجا که میتوانست دستی در آتش میبرد و البته همین فضیلت در این جزیره،خود کم مصیبتی نبود.در این سرزمین،تمام جزیرههای ریز و درشت بی وقفه در تلاطمی برای یافتن گمشدههای بینام و نشان خویش بودند و اگر کسی احیاناً زیر دست و پا له میشد طبیعی بود ولی اگر یکی خلاف آب شنا میکرد که دست افتادهای را از آب بگیرد،تابلویی تابو از خویش میکشید؛یکی که لابد طرح و نقشهای شوم را در ذهن میپروراند.
روزی،دو تن در سایۀ سنگین درختی کهنسال،با دیدن او در نگاهی مملو از سوءظن شروع به پچپچ کردن کردند.این و دیدی؟!«خودشه!» «مطمئنی؟» «آره! طرز راه رفتنش و ببین! اونایی که همیشه صاف و مستقیم راه میرن،معموماً یه چیزیشون هست.» «ولی آدم خوبیه...» «همینش بیشتر ترسناک و مرموزش میکنه!آخه کی تو این دنیا اینقدر آدم خوبی میمونه؟!»
و همین چند کلام کافی بود تا سرنوشت "او" ناگهان دستخوش دگرگونی عجیبی شود.از فردای آن روز او دیگر برچسب دیگری خورده بود،همونی بود که "کارشو کرده بود. ولی" دقیقاً چه کاری؟ هیچ کس نمیدانست،یا نمیخواست بداند فقط همین که یکی را از بالا پایین بکشد و زیر دست و پایش به او پوزخندی بزند برایش کافی بود.در این سرزمین برچسب از خود حقیقت واقعیتر بود.
یکی دو روزی بود که دلش از این حال و احوال گرفته بود برای همین به دل جنگل همیشگی کهن پناه برد.تا شاید کمی آرام بگیرد.ولی باد این بار آن نسیم خوش ملایم همیشگی نبود زمزمههای مرموزی را بریده بریده در گوشش نجوا میکرد،کمی جلوتر انگار همهی درختان سر به فلک کشیده،تمام سنگهای ریز و درشت که تا دیروز ساکت گوشهای افتاده بودند،همهی پرندهها و چشمهسار قدیمی همه و همه انگار سعی داشتند چیزی را به او بگویند.
ایستاد،سراپا گوش شد،اما رشتۀ هیچ کلامی به دستش نمیآمد.صداها نزدیک میشد درهم میآمیخت و چون غباری در هوا محو میشد.ناگهان شنید یکی گفت هیس ارباب میشنود.
حس غریبی در وجودش ریشه دواند.حس کرد که جزیره رازی را در سینه نهفته دارد،رازی که نباید به گوشهای او برسد.پر از وحشت تنهایی شده بود به سوی کلبه بازگشت.
مدتی بعد،زمانی که از خواب پریشان شبانهاش برخواست و چون همیشه پردۀ پنجرۀ نمور کلبهاش را کناری زد،منظرهای غریب چشمانش را خیره کرد.گلهای پژمرده و خشکیدۀ جزیره،زیر نور بیرمق صبحگاهی، رنگ باخته بودند و در میان حیاط کوچک جزیرهاش،درست آنجا که روز قبل خبری نبود، آتشفشانی کوچک سر از خاک بیرون آورده بود.با لحنی که بیشتر به اعتراف شبیه بود تا تعجب،زیر لب زمزمه کرد."خب،این دیگه واقعاً عجیبه!"
آتشفشان انگار از چیزی تغذیه کند دقیقه به دقیقه فربهتر و بزرگتر میشد و دود غلیظتری از دهانهی کوچکش به بیرون میفرستاد،گویی خود نیز از این ظهور ناگهانیاش در حیرت افتاده باشد خشمگینانهتر بر جزیرۀ کوچک او نعره میکشید."او" همهی سعی خود را کرد که با منطق با این پدیدۀ عجیب به گفتگو بنشیند و حتی پیشنهاد یکی دو جزیرۀ دور افتاده و متروک را هم به او داد که تا دلش میخواهد آنجا نعره بزند و آتش بر سنگ و سنگریزههای آنجا بباراند.ولی او منطق حالیش نبود ارباب گفته آنجا و آنجا جایی بود که باید باشد.گویی این پدیدۀ زمین شناختی هم به نوعی جانب توطئهای را گرفته بود که مردم دامن زده بودند.
او برای یافتن چراهای زیادی که در ذهنش شکل گرفته بود،روبه سوی جزیرۀ پیشگوها نهاد.
یکی از پیشگوها،مردی که همیشه به سایهی دیگران زل میزد،تا چیزی از آن بیرون بکشد،پس از پنج دقیقه سکوت،گفت:«سایهات بدجوری صافه.این یعنی یا خیلی خوش شانسی... یا در آیندهای نزدیک،قراره به شدت درد بکشی.» او با وحشت پرسید: «کدوم یکی؟!» مرد شانهاش را بالا انداخت: «مگه من خدام که دقیق از دقایق نهان سرنوشت تو خبر داشته باشم؟!» پیشگوی دیگری که دود غلیظ پیپش را به اشکالی نامعمول در فضا پخش میکرد،با حالتی مرموز گفت:«اتفاقی شگرف در راه است.» "او" با کنجکاوی و اندکی نگرانی پرسید: «چه اتفاقی؟!» پیشگو پکی عمیق به پیپ زد و دود بیشتری را با حالتی تصنعی در صورت "او" فوت کرد و گفت: «شگرف دیگر!شگرف یعنی... شگرف!» اما از همه ناامیدکنندهتر،پیرمردی بود که هرگاه پیشگویی میکرد،لحظهای بعد آن را به دست فراموشی میسپرد.
«من... یک پیشگویی بسیار مهم برایت دارم تو "او" هستی مگه نه! قراره...» او با بارقه ای از امید پرسید« قراره چی؟! چه اتفاقی قراره برام بیفته؟!» «...آه... متأسفم... از یادم رفت!اما مطمئن باش... خیلی مهم بود!»
او با گامهای سنگین و نومیدی هرچه تمامتر از آن جزیرۀ بیثمر هم خودش را بیرون کشید و در تاریکی آن شب سرد رو به جزیرۀ متروک خود نهاد.تنها یک فانوس کم سو در جزیزه باقی مانده بود."او" با حیرت به آن نگریست و پرسید: «تو چرا هنوز اینجایی؟مگه نمیبینی همهی فانوس های ریز و درشت یا خاموش شدن یا نورشونو بردن برای دیگری که دوستش دارن.» فانوس، با همان کور سوی نور ملایمش،جواب داد: «ارباب گفته نباید خاموش بشم،اجازه ندارم برم» "او" نیش خندی زد «پس یه جوری تو هم داری درد میکشی چون داری ریخت من و تحمل میکنی و کور سوی نورت مجبوره اویی که کاری کرده را تحمل کنی؟!» فانوس یکم دود کرد انگار که نمیخواست جواب بدهد،اما بالاخره گفت: «آره، ولی بیشتر چون ارباب ازت دلگیره نمیخوام اینجا باشم.» «ارباب! فکر میکردم به کل من و فراموش کرده!خوبه که خودت شاهد بودی که چقد اونو صدا زدم و محل سگم بهم نذاشت،همش کتاب قانونش و باز میکردم و روی کلمۀ صبرش تا صبح به انتظار نشانهای مینشستم،چی شد؟! کو اون ارباب؟! نه فکر کنم تو هم داری دروغ میگی...» فانوس در سکوتی مرموز فرو رفت.
پس "او" با آخرین توانش فانوسش را فوت کرد و وزنهی سنگینی به پایش بست و خودش را از لبهی جزیرهاش به داخل دریا انداخت. شیرجهی خیلی سنگینی بود احتمالاً مچ پایش رگ به رگ شده بود ولی آب فقط تا جلو سینه و کمرش بالا آمده بود.لحظهای میخکوب شد،صدایی از دل آب برخواست.ماهیای سر از آب بیرون آورد،لحظهای به صحنهی مضحکی که "او"در وسط آن افتاده بود نگاهی انداخت و گفت: «رفیق،خیلی تلاش کردی صحنه رو دراماتیک کنی،ولی خب ... الان جزر دریاست.»
او نومیدانه به آبی نگریست که با بیتفاوتی تمام،دور زنجیر و ساق پایش میلولید.تمام آن شور و هیجان تصمیم به خودکشی،تمام آن ناامیدی جانکاه اینک به حسی پوچ و بیمعنی تبدیل شده بود.
با درماندگی در آب نشست،و با صدایی که رگههایی از استیصال در آن شنیده میشد،پرسید: «چرا همه چیز برای من این قدر...کج و کوله و چپ اندر قیچی میشود؟!» ماهی پاسخ داد «مشکل از تو نیست از چرایی سوالهایی است که میپرسی کسی که همواره در پی پاسخ است با پرسش های بیشتری روبهرو میشود.» «خب این یعنی چه؟! یعنی... دیگه نباید دنبال جوابهایم نگردم؟!»ماهی شانههایش را –تا جایی که یک موجود آبزی بی دست و پا قادر به انجام آن باشد-بالا انداخت و گفت: «اوه نه !منظورم این نبود،اتفاقاً دنبال جواب باش! اما این را به خاطر بسپار... در زندگی هر پاسخی که به دست میآوری،خود پرسشی تازه است که چاشنی فریبندگی خاصی به آن افزوده شده است»
از حرفهای ماهی چیز زیادی حالیش نشد،ناگهان سر برگرداند دید تمام جزیرهاش زیر فوران آتشفشان آتش گرفته بود و او دیگر کلبهای هم نداشت.ناگهان احساس کرد که حتی رمقی برای خشمگین شدن نیز در وجودش باقی نمانده است نوعی بیحسی عمیق بر او چیره شده بود.با بی میلی از آب کم عمق بیرون آمد با چرایی بزرگتر... .