بنام خدا
از نوجوانی درست زمانی که شعر سرودن را آغاز کردم ، عادت کرده بودم با شعرا حرف بزنم ، این عادت به ظاهر ساده کم کم مرا به جایی رساند که در خلوت ویا دلتنگی امکان نداشت با یکی از شعرا بر حسب نیاز دلم گفتگو نکنم ،
در ابتدا این گفتگو بسیار ساده و معملا یک طرفه بودگاهی مثل اکثر مردم با دیوان حافظ فال میگرفتم اما کم کم هر بار با زندگی نامه و اشعار شاعری تازه آشنا میشدم سخن گفتن با او را هم در تنهایی آغاز میکردم
به مرور این حرف زدن ها به خیالپردازی هم تبدیل شد ، با آنها درد دل میکردم ، میخندیدم ، گریه میکردم، چاره جویی مکردم
خلاصه تصمیم گرفتم برای این ارتباطات قانون و مقرراتی تعیین کنم، مثلا برایشان مصرعی یا بیتی خطاب به ایشان میسرودم سپس منتظر پاسخی از جانب انها سکوت میکردم تا اینکه مصرع یا بیتی به یکباره بر زبانم جاری میشد که اکثرأ مکالمه ای از طریق شعر بینمان شکل میگرفت، چند سالی ازین ارتباطات دوری گزیدم تا حدودأ ۱۰سال پیش که عاشق و شیفته ی مولانا و شمس تبریزی شدم، که همزمان شد با تنهاتر شدنم در زندگی، دوباره بنای درد دل کردن با اینبار شمس گذاشتم ، به مرور در ارتباط با شمس حضوری نورانی را در قلبم به وضوح احساس میکردم ، چندین شعر در وصف شمس سرودم او نیز از طریق دیوان شمس تبریزی به وضوح با من سخن میگفت ،
بیش از این از این راز پرده بر نمیدارم
سخن کوتاه به ، بنده ایمان دارم که شمس هنوز هم معجزه گر و ارباب سخن است
برایش از عمق جان مصرعی بیتی ویا غزلی بسرایید
او پاسختان را خواهد داد .....،
قلبتان پر از نور ازلی
با کس نیارم گفت من آنها که میگویی مرا
ای شمس تبریزی بگو سرّ شهان شاهخو
بیحرف و صوت و رنگ و بو بیشمس کی تابد ضیا
مولانا
درود صفورابانوی بزرگوار