سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 4 بهمن 1403
    24 رجب 1446
      Thursday 23 Jan 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        وقتی این همه اشتباهات جدید وجود دارد که می‌توان مرتکب شد، چرا باید همان قدیمی‌ها را تکرار کرد. برتراند راسل

        پنجشنبه ۴ بهمن

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        محمد زهری شاعر فردا
        ارسال شده توسط

        لیلا طیبی (صحرا)

        در تاریخ : ۲۰ ساعت پیش
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷ | نظرات : ۳


        محمد زُهرَی
        شاعر فردا

        زنده‌یاد "محمد زهری" شاعر مازندرانی، زاده‌ی مرداد ماه ۱۳۰۵ خورشیدی، در عباس‌آباد تنکابن، شاعر نوپرداز، پژوهشگر، كتابدار، كتابشناس، و عضو هيأت علمی دانشگاه، بود.
        پدرش از مشروطه‌طلبان بود و چون در فتح تهران مشاركت داشت و شجاعت نشان داده بود، لقب ضيغم‌الممالك گرفت.
        او چهار ساله بود که از زادگاه خویش به تهران و سپس به ملایر و شیراز رفت و از شهريور ۱۳۲۰، تا آخر عمر در تهران اقامت گزید؛ در سال ۱۳۳۲ در رشته زبان و ادبیات فارسی دانشکده ادبیات تهران لیسانسه شد. بعداً دوره دکتری ادبیات فارسی را نیز گذراند. چند سال دبیر ادبیات بود؛ سپس به سازمان برنامه منتقل شد و در سال ۱۳۴۱ به کتابخانه ملی رفت و در آنجا مشغول شد. او در دهه چهل خورشیدی در تألیف ۹ مجلد از «کتابشناسی ملی ایران» در دو مرحله مشارکت داشته‌ است.
        از سال ۱۳۳۵ تا زمان بازنشستگی در سال ۱۳۶۵، به فعاليت‌هايی مانند تدريس ادبيات فارسی، مشاورت فرهنگی وزارت فرهنگ (در دوره مسئوليت محمد درخشش)، همكاری با مجله ايران‌آباد در سازمان برنامه، كتابداری در كتابخانه ملی و سپس معاونت همين كتابخانه، و پژوهشگری در فرهنگستان ادب و هنر اشتغال داشت. همزمان با انجام خدمات رسمی، در مدرسه عالی ايران زمين، دانشكده دماوند، و مؤسسه علوم اجتماعی در دوره‌های كارشناسی و كارشی ارشد تدريس می‌كرد.
        زهری، در آغاز چهارپاره سرا بود و از زمره‌ی شاگردان مکتب فریدون توللی بود. اما خیلی زود به نیما و قالب نیمایی روی آورد و این شیوه‌ی تازه را در مجموعه‌ی «گلایه» آشکار کرد. دو شعر «به فردا» و «لندن ۷۰» او بسیار مشهور است.
        زهري از سال ۱۳۶۲ اثر ديگری پديد نياورد و شعری نسرود. در همان سال به مهاجرت ناخواسته به كشور فرانسه تن داد و پس از چند سال به ايران بازگشت. 
        وی در ۱۵ اسفند ۱۳۷۳، بر اثر سكته قلبی درگذشت و در "بهشت سكينه"، چند كيلومتری كرج، به خاك سپرده شد.
        فریدون مشیری شاعر برجسته و از دوستان نزدیک محمد زهری در ستایش شخصیت و شعر وی پس از مرگش، چنین می‌گوید: "هرگاه، در هرجا، صحبت از او می‌شد، می‌گفتم و اینک نیز می‌گویم، بی‌هیچ تعارف یا تردید: او نجیب‌ترین، متواضع‌ترین چهره شعر معاصر ایران بود... از همان آغاز، پخته و جا افتاده، همه چیز خوانده، از همه چیز آگاه می‌نمود و بود. بی‌ کمترین هیاهویی، بی کوچک‌ترین تظاهری به کار خود مشغول بود. زیاد می‌خواند، زیاد می‌نوشت، کم سخن می‌گفت. طبیعت آرام، موقر، صلح جو و مهربانش جاذبه‌ای خاص داشت... در یک بیان: آن‌چه در وجود دوست شاعرِ از دست رفته‌ام می‌دیدم این بود که ذره ذره وجود او با شعر آمیخته بود. هر حادثه‌ای، در هر لحظه و در هر جا بازتابی شاعرانه در وجود او داشت."

        ◇ ︎کتاب‌شناسی:
        - جزیره - ۱۳۳۴
        - گلایه - ۱۳۴۵
        - شبنامه - ۱۳۴۷
        - … و تتمه - ۱۳۴۸
        - برگزیده اشعار - ۱۳۴۸
        - مشت در جیب - ۱۳۵۳
        - پیر ما گفت - ۱۳۵۶

        ◇ ︎نمونه‌ی شعر:
        (۱)
        به گلگشت جوانان،
        یاد ما را زنده دارید ای رفیقان،
        که ما در ظلمت شب،
        زیر بال وحشی خفاش خون آشام،
        نشاندیم این نگین صبح روشن را،
        به روی پایه‌ی انگشتر فردا،
        و خون ما:
        به سرخی گل لاله 
        به گرمی لب تب‌دار عاشق،
        به پاکی تن بی‌رنگ ژاله،
        ریخت بر دیوار هر کوچه.
        و رنگی زد به به خاک تشنه‌ی هر کوه.
        و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری.
        و این است آن پرند نرم شگرفی،
         که می‌بافید.
        و این است آن گل آتش فروز شمعدانی،
        که در باغ بزرگ شهر می‌خندد
        و این است آن لب لعل زنانی را،
        که می‌خواهید 
        و پر پر می‌زند ارواح ما،
        اندر سرود عشرت جاویدتان
        و عشق ماست لای برگ‌های هر کتابی را
        که می‌خوانید 
        شما، یاران! نمی‌دانید:
        چه تب‌هایی تن رنجور ما را آب کرد.
        چه لب‌هایی به جای نقش خنده داغ شد.
        و چه امیدهایی در دل غرقاب خون، نابود می‌گردید.
        ولی ما، دیده‌ایم اندر نهان دوره‌ی خود:
        سر آزاد مردان را، فراز چوبه‌ی دار.
        حصار ساکت زندان،
        که در خود می‌فشارد نغمه‌های زندگانی را.
        و رنجی کاندرون کوره‌ی خود می‌گدازد.
         
        (۲)
        دلم تنگ است 
        دل آگاه من تنگ است 
        من از شهرِ “زمان دور” می‌آیم 
        من آنجا بودم و اکنون اینجایم 
        در آنجا، در نهاد زندگانی، جوش طوفان بود.
        بهاران بود.
        زمین پرورده‌ی دست خدایان بود.
        می صد ساله می‌جوشید در پیمانه‌ی خورشید 
        نگاه خورشید در روشنای دیدگان می‌سوخت 
        چو قویی، دختر مهتاب، بر سنگ خیابان، سینه می‌مالید.
        من آنجا بودم و اینک اینجایم 
        نویدی نیست با من 
        نه پیغامی از آن همشهریان دور
        نه چشمی بر نثار تحفه‌ی این شهر 
        در اینجا، آه…! خاموشی است، تاریکی است، تنهایی است.
        خزان در برگ ریز هر چه سبزی می‌زند در چشم 
        فریبی تلخ گل داده است در هامون دل‌مرده
        زمانه گوش بسته بر لب شیطان
        سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید 
        نه سوزی بر دلی، از آنچه هست و نیست 
        نه شوری در تکاپوی تمنایی 
        همه سر در گریبان غم خود، مات مانده
        و من، از شهر دیگر آمده، در غربت این شهر می‌گریم 
        دلم تنگ است 
        دل آگاه من تنگ است.

        (۳)
        [تقدیم به گلچین گیلانی] 
        صبح باران / ظهر باران / عصر باران
        شب - همه شب - باز باران
        دائماً چتر است و / باران است و / بارانی…
        شهر، شهر بی‌نگاهی است 
        کشف‌های تازه را ناخواسته،
        بدرود گفته…
        خانه‌ها با پله‌های چوبی پیچان
        سرد / دلمرده / نمور و / تار…
        هست فریادی اگر / نجواست 
        یا صدای سوت کشتی / یا ترن / یا کارخانه 
        یا طنین خسته‌ی زنگ کلیسا / - روز یکشنبه -
        که دگر در گوش سنگین جوانان / مرده و ناآشناست…

        (۴)
        او هوایم را داشت 
        که پیاده‌روها لیز و یخبندان بود
        بی‌هوا رفت 
        بی‌هوا ماندم
        چه هوایش - امروز
             که پیاده‌روها لیز و یخبندان است-
        در سرم پیچیده ست.
         
         (۵)
        من نوشتم از راست 
        تو نوشتی از چپ 
        وسط سطر رسیدیم به هم.
         
          (۶)
        شبی از شب‌ها 
        تو مرا گفتی 
                      - «شب باش!»
        من که شب بودم و
                        شب هستم و
                               شب خواهم بود
        شب شب گشتم 
        به امیدی که تو فانوس سحرگاه شب من باشی.

        (۷)
        شبی از شب‌ها
        ژرف ظلمانی چشمانت!
        روزن رویایی را در من بشکافت 
                    که از آن، دریا پیدا بود.

        (۸)
        کوه با کوه سخن می‌گوید 
        من و تو اما 
        در پس پنجره‌ی حنجره‌مان
                                     تار آوا
        پژمردند.

        (۹)
        یک قطره از قبیله‌ی باران
        با مرغ تشنه گفت:
        «سیراب باد مزرعه‌ی تنگ سینه‌ات» 

         (۱۰)
        شبی از شب‌ها 
        ای تو آیینه هر پاکی!
        ای پاک!
        با تو باور کردم
        که جهان خالی از آیینه پاکی نیست.

        (۱۱)
        دستی است 
        بالای دست شب؛
        دست سپید صبح.

        (۱۲)
        تا شکوفه‌ی سیب،
        تازیانه‌ای به دست باد دید،
                                   ریخت.
        نازنین، چه زود رنجه می‌شود.
         
        گردآوری و نگارش:
        #لیلا_طیبی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۴۰۳ در تاریخ ۲۰ ساعت پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        محمد شریف صادقی
        ۲ ساعت پیش
        درود. روحشان شاد. چه شعرهای زیبایی دارند.
        محمد شریف صادقی
        ۲ ساعت پیش
        درود. روحشان شاد. چه شعرهای زیبایی دارند.
        این شعرشان از نظر فضا بسیار جذاب بود:
        دلم تنگ است
        دل آگاه من تنگ است
        من از شهرِ “زمان دور” می‌آیم
        من آنجا بودم و اکنون اینجایم
        در آنجا، در نهاد زندگانی، جوش طوفان بود.
        بهاران بود.
        زمین پرورده‌ی دست خدایان بود.
        می صد ساله می‌جوشید در پیمانه‌ی خورشید
        نگاه خورشید در روشنای دیدگان می‌سوخت
        چو قویی، دختر مهتاب، بر سنگ خیابان، سینه می‌مالید.
        من آنجا بودم و اینک اینجایم
        نویدی نیست با من
        نه پیغامی از آن همشهریان دور
        نه چشمی بر نثار تحفه‌ی این شهر
        در اینجا، آه…! خاموشی است، تاریکی است، تنهایی است.
        خزان در برگ ریز هر چه سبزی می‌زند در چشم
        فریبی تلخ گل داده است در هامون دل‌مرده
        زمانه گوش بسته بر لب شیطان
        سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید
        نه سوزی بر دلی، از آنچه هست و نیست
        نه شوری در تکاپوی تمنایی
        همه سر در گریبان غم خود، مات مانده
        و من، از شهر دیگر آمده، در غربت این شهر می‌گریم
        دلم تنگ است
        دل آگاه من تنگ است
        محمدرضا آزادبخت
        ۲ ساعت پیش
        خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3