آقای "بهمن مهرابی" شاعر لرستانی، زادهی ده اسفند ۱۳۵۳ خورشیدی، در خرمآباد است.
وی مهندسی کشاورزی خوانده و اکنون ساکن سنندج است.
◇ کتابشناسی:
- نام تو را بر چنارها کندم
- وقتی در ابرها تن میشویی
و...
◇ نمونهی شعر:
(۱)
در من این روزها
اتفاقات زیادی میافتد
زنی در قلب
کودکی در شکم
مادری در چشمانم
به قتل میرسند
دستهای برادرم را میپوشم
سرم از بالا میافتد در گلو
خفهخفه فریاد در حلزون گوشهام
موشی در رگ
به جگرگوشه میزند
میجودم از درون
و استیکر پوزخندی که میگوید:
خستهایم آقا
هذیان نگو.
(۲)
[پلان معکوس]
به لحظهی تولدم برگشتهام
میخواهم بند ناف را
دور گردنم گره بزنم
و سکوت کنم
سکوتی عمیق با چشمانی بسته
تا قابلهی مرگم را جار بزند اما
سردم شده، میترسم
دهانم به شعر باز میشود
وق وق کودکی
که پستان مادرش را گاز میگیرد.
(۳)
به شعر میکشانیم جادو
به شراب میزنیم بانو
به جرعه جرعهی این تلخ
به خواب
ویرانترم از خراب
برقص به ساز طوفان
در این دریا پیالهی بزرگ
پی پیی پیک، پس این اسبهای رمنده
تاکهای دمنده در صور
در خم ریختندیم
شلال گیسوی آبشاری، زلال
به خلسهی بودا
در کنده بلوطی پیر
این وصفها
کمی از تو بودن است
در این لکنت زده زبان
که تن به مفهوم عشق نمیدهد
نامت را که مزه مزه میکنم
گیج میشود زبان، دریی دربهدر به تازیانهی تازی
به تب اهواز در لبانت
بهمنشیر پستان در سینهی نیزار
که نی نی میزند
در شکرستان هفتاد تپهی نیمسوز مولانا
به اذان مثنوییتر از اندامی
که جهان را از تعادل به دهل میزند
برقص
سنگینتر از سماع
قونیه اتفاق ترکی است قهوه، تلخ
بانوی لر
این مویه،
عاشقانه سرودی به زخم سالها بیکسی است.
(۴)
حمیرا
تا چشمهای تو هست
بگذار این جهان را
سیل ببرد
بمب بکوبد
من
اهل آغوش توام
کهنترین ملیت
بکرترین سرزمین کیهان
من
اهل آغوش توام
جایی که پلنگ آهو را نوازش میکند و مرگ
لحظهی حقیری است که باد
از میان تنهای تو و من میگذرد.
(۵)
کاش اتفاق بیافتد
جنگ را میگویم
تو لبخند بزنی
لامصب این انفجار هستهای
دوست و دشمن نمیشناسد که
تن به تن دو لب با دشنه دندان
حلقهی محاصرهی تنگ آغوش
و قلبهای درگیر
پایت روی شعر ضد نفرم برود...
اما
لعنت به نفت
و اعدادی که جهان را تقسیم میکنند.
(۶)
گریه نکن بانو
کمی روشن در فکرم بریز
و این قافیه را جای دندان افتادهات
ردیف تاتو کن بالای چشمت
از بس شعر خواندهای
دندانهایت سیاه شدهاند
در فاصلهی این دو پک سیگار
کمی کودن در حسم بریز
سیل صفهای مدید
در صف ارز
ارزاق
تو کافکا را به کافه متهم میکنی
مهتابی از شعورت میریزد
آزادی را با دماغ بالا میکشی
میشود کارناوالی از حرف
کارناوالی از گندهگفت
تنها ترسوی این هالووین
سایهای که از کدوی خودش میترسد.
(۷)
دمر
افتادهام وسط این شعر
هرچه نوشتهام خنجر
هرچه واژهی تیز
در تنم فرو میرود حتی تو
توی همیشهی عاشقانههایم
از کنار لاشهی سطر
رد میشوی بیتفاوت
تو از دفترم رفتهای
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی