در سودای کاسپین
نویسنده: سید امیر محمد سکاکی
در پانزدهم ژوئن سال «۲۰۷۵» در شهری به نام کراسنودسک یا همان ترکمن باشی که در کناره دریای کاسپین و در ترکمنستان قرار داشت ، خانواده ای شاد زندگی میکرد به نحوی که سالهای سال خانواده مانند درختی تنومند در این شهر قدمت داشت ؛ طلوع صبح زیباترین چیزی بود که میتوانست ، «آرالپ» را از افکار پیچیده و عجیبش خارج کند ، او به همسرش «بالسان» میگفت : که میخواهد دستگاه تلپورتی بسازد که او را تا ماه همراهی کند! اما همیشه بالسان با نگاهی خسته و چشمانی روشن که به زیبایی مروارید بود به او میگفت: نمیخواهی شیر آب را درست کنی؟ چکه میکند و آب همه جا هست ،البته خود آرالپ هم به این نتیجه رسیده بود که ساخت یک تلپورت و سفر به ماه حداقل ۵۰ سال طول میکشد؛ بنابراین خود را مشغول ساخت یک آبگرمکن آفتابی کرد که به وسیله سنسورهای پیشرفته ، از گرمای هوا بهترین استفاده را میکردند .
آن دو بیشتر وقت خود را در خانهای میگذراندند که در حومه شهر محل رفت و آمد پرندگان بود ، دیوارهای بلندی داشت و رنگ دیوار از بیرون مانند مرمر سیاه رنگ و پشت بام شیبدار آن رنگی سبز زمردی داشت؛ خانه از هر طرف با پنجره احاطه شده بود ، طراوت از هر سو به این منزل میتابید، طبقه دوم خانه ۱۷ اتاق داشت و دو سرویس بهداشتی ! البته کاملاً متروک و خاص بود ، آرالپ و بالسان هیچ فرزندی نداشتند زیرا میترسیدند که نکند از توان مخارج خانواده نتوانند بر بیایند ،آرالپ در گذشته به ماهیگیری
می پرداخت و بالسان هم به بافت فرشهای زیبا مشغول شد ؛ فرشهایی که او می بافت دارای شهرت شده و حتی تا آن سوی آبها در اروپا پیچیده بود ، ولی کسی بالسان را نمیشناخت به غیر از آرالپ که مجذوب زیبایی خیره کننده او بود .
در شبی از شبها ، آرالپ دو میهمان به خانه آورد زیرا آرالپ مردی بسیار میهمان نواز ، تنومند و قدرتمند می نمود و این را از پدربزرگش آک آتا به ارث برده بود؛ همه آک آتا را مردی برومند و قهرمان میشناختند ، که به دیگران کمک میکرد و به نحوی رئیس ده به شمار میرفت و همه از او اطاعت میکردند،نام میهمانان «آتالان»و «آتامان» بود یکی از آن دو یعنی آتالان مردی ضعیف الجثه و لاغر و دیگری آتامان فردی چاق دیده میشد به نحوی که به دوستی این دو شک میرفت ، مگر میشود اینقدر تفاوت ! آتالان از پدر زن خود که یکی از کارکنان شهرداری بود ؛ پدرزن او هم از یکی از افراد با نفوذ حزب شنیده که :««اتفاقی وحشتناک در معرض وقوع است، به نحوی که گرمایش جهانی بیداد میکند و سطح رودها و برکهها پایین رفته ؛ دمای هوا از ۴۰ درجه پایینتر نخواهد آمد؛ رود ولگا که در گذشتهها ۲۴۱ کیلومتر مکعب آب به دریای کاسپین میریخت بسیار کم آب شده و مقامات محلی میخواهند جلوی آن یک سد بزرگ احداث کنند ؛ همینطور رودهای اترک،اورال، سولاک هم چیزی نمانده خشک شوند.»»
زمانی که آرالپ سخنان آتالان را شنید به یاد حرف های آی سو افتاد ،آی سو زنی بود که از زمان مرگش حدود ۴۰ سالی بود که میگذشت ، در دهکده کسی به خوبی آن طالع بین نبود و نمیتوانست شرح ماجرای آینده را بگوید البته او هیچ قبری نداشت زیرا ناگهان ناپدید شد ! بعد معلوم شد او مرده است ؛ به این خاطر که خیلی از زمان ناپدید شدنش میگذشت ،آی سو در جوانی عاشق اتلی که پسری بسیار خوش قیافه با موهای بلند که مانند طلا می درخشیدند شده بود ، اما این پسر جوان یعنی اتلی عمرش به دنیا نبود و روزی در آب غرق شد از آن روز به بعد آی سو که دختری لاغر اندام با چشمانی همچون برکه آب بود دیگر گذر عشق را به قلبش راه نداد .
روزی او به پدر آرالپ چنین گفت:«« زمانی میرسد که دریای کاسپین نصف میشود ، آبی در آن باقی نمیماند ، زباله و نفت سیاه همه جای آن را خواهد گرفت، ماهیها دیگر در آن زنده نخواهند ماند.»» در آن روزگار« اومار» پدر آرالپ حرف های آن زن را به حساب دشمنیاش از آب گذاشت ؛ زیرا میگفت از وقتی که اتلی مرده «ای سو» دیوانه شده است ؛ به هر حال آرالپ با شنیدن سخنان آتالان پی به گفته های درست ای سو برد در همین گفتگو بودند که ناگهان بالسان با همان چشمان درخشان که گویا بسیار دلخور شده با صدای آرام گفت غذا حاضر است بفرمایید، روی آن ظرف بزرگ دکمه های زیادی به همراه یک نمایشگر قرار داشت ، اما درون آن غذایی لذیذ به چشم میخورد و همه آن را به حساب آشپزی خوب بالسان گذاشتند ؛ در آن سوپی وجود داشت تشکیل شده از گوشت،سبزیجات معطر،سیب زمینی،و عصاره گوجه فرنگی و... که فضای خانه را عطرآگین کرده بود ؛ ولی به خاطر گرمای ۴۰ درجه ای هوا میهمانان نمیتوانستند آن را با خیال راحت بخورند به همین دلیل آرالپ مجبور شد کولر بسیار قدرتمند و دست ساز ، را که خود طراحی کرده بود روشن کند که ترکیبی از گاز سرد و آب را به بیرون شلیک میکرد و سرمایی دلنشین داشت،در پایان شب میهمانان رفتند و همه چیز ساکت شد ولی آرالپ غمی در دل داشت و آن حفظ دریای کاسپین بود.
آرالپ و بالسان در کارها به هم کمک زیادی میکردند و آرالپ به تولید وسایل چوبی زیبا مشغول شد ،بالسان هم کیک خوشمزهای برای فروش میپخت وضع زندگی آن دو روز به روز بهتر میشد و سکهها روی سکهها میغلتیدند؛ البته این فقط یک ضرب المثل قدیمی بود که آرالپ هر از گاهی میگفت ؛ دیگر اصلاً پول کاغذی و سکه تولید نمیشد بلکه تنها اعداد حساب بانکی بالا و پایین میرفتند و الکترونیک انگار همه جهان را در بر داشت، این دستگاه ها و رباتها بودند که با هوش پیشرفته خود فروش را انجام میدادند و افراد را به سر کار میبردند و البته در پایان هر فروش ربات میزبان از مشتریهای خود تشکر ویژه به عمل میآورد که کسی آنان را جدی نمیگرفت.
آرالپ دوباره مشغول ساخت اختراعات خود شد ، با دلی آکنده از غم که مانند کوهی ناگهان در وجودش رشد کرده بود به فکر ساخت یک دستگاه افتاد که روغن و نفت را بتواند از روی دریا کاسپین جمع کند و سنسوری برای یافتن مواد روغنی و نفتی داشته باشد ؛ خیلی زود با سرهم کردن یک فیلتر تصفیه کننده ، یک بدنه به شکل دایره که روی آب معلق می ماند ، چند بازو که توان مکش داشتند ،چند پنل خورشیدی و تراشههای خاصی توانست آن دستگاه مورد نظر را بسازد ، دستگاه به خوبی کار میکرد اما متاسفانه دریای کاسپین به قدری به مواد نفتی آلوده شده بود که حدود ۲۰۰ هزار از این دستگاه نیاز بود که هر کدام باید ظرفیتی ۱۰ برابر بیشتر میداشتند تا بتوانند دریا را از مواد روغنی و نفتی پاک کنند!
آرالپ روزها به شدت مشغول بود ، به امور خانه به ندرت میرسید و شبها هم به طراحی مشغول شد و این اوضاع بالسان را آزرده میکرد و به شوهرش میگفت:«اگر به این حالت جنون وارت ادامه بدهی قطعاً چیزی برایت باقی نخواهد ماند.»آرالپ هم با لبخندی کشیدهای میگفت به زودی یک ربات آشپز سر هم میکنم تا تو هم بتوانی خوشحال شوی! چندی نگذشت که بالسان در خود سنگینی احساس کرد و فکر کرد که باید مریض شده باشد به پیش دوست پزشکش خانم راویا رفت و بعد چند آزمایش دکتر با خندهای گفت که این سنگینی به خاطر چهار بچه است! بالسان که شوکه شده بود ترسی از اتاق و جای کودکان نداشت زیرا ۱۷ اتاق در طبقه دوم خانه خالی بود، اما از وظایف سنگین مادری کمی به خود لرزید و زیر لب گفت واقعاً ۴ تا؟
آرالپ با شنیدن این خبر به قدری شاد شد که خانه را آذین بست و تا چند روز آرام و قرار نداشت و تا ماهها داشت اتاق کودکان را آماده میکرد ، به بالسان میگفت تو مهربانترین مادری میشوی که تا به حال وجود داشته ، بعد از تولد کودکان نام آن چهار پسر عظیم الجثه که به پدر خود کشیده بودند به ترتیب آرکان ،آرکانا، آرکلی ،آرکین گذاشته شد، طولی نکشید که مادر بالسان هم که زنی با قدرت بود و همه از آن حساب میبردند به خانه آن دو آمد نام او« آکا سما » بود ، در مدت کوتاهی مدیریت خانه را به دست گرفت ،او به پختن کیکهای لذیذ اشتغال داشت ، صبحها کودکان که قصد خرید کیک داشتند مجبور میشدند دست از تکنولوژی های مجنون کننده خود اعم از تلفنهای همراه فوق هوشمند یا کنسولهای بازی سه بعدی خود بکشند و برای خرید کیک ، مانند گذشتهها به در خانه آکاسما بیایند زیرا آکاسما به پیکهای هوایی که مدتها بود جا افتاده بودند و توسط پهپادهای قدرتمند انجام میشد اعتقادی نداشت،او میگفت :«همه جا را پر کردهاند و از این سو به آن سو مانند کلاغهای سیاه شوم پرسه میزنند.»
در پانزدهم ژوئن سال۲۰۷۶ بچهها بزرگتر شده بودند ، دندانهای پیشین آنان درآمده بود و حالا خواهر آرالپ هم که «آیناز» نام داشت برای زندگی به خانه آرالپ آمده بود ؛ بعد از فوت پدر و مادرش خیلی احساس تنهایی میکرد ، علت مرگ آنان به ترتیب مشکلات قلبی برای پدر و مشکلات قلبی و ریوی برای مادر نام برده شده بود؛ آرالپ با دیدن حزن خواهرش گفت به خانه ما بیا و در پختن کیک به بالسان و آکاسما کمک کن، ایناز دختری بسیار زیبا بود که باعث حسادت همگان میشد،قدی کشیده و پوستی بسیار روشن داشت ، چشمانی سیاه و معصوم او بسیار جذاب بودند ؛ البته خواستگاران زیادی هم داشت روزی از روزها جوانی برومند به سختی عاشق آیناز شد او در ابتدا بسیار خوش لباس بود و آواز میخواند ، اسمش هم «اوزان» بود گاهاً از فرط عشق به زیر پنجره ایناز میآمد و با نواختن تار الکترونیک، شعرهای جدیدی را از شب تا صبح میخواند.
در روزی که بسیار گرم بود و دماسنج ۴۰ درجه سانتیگراد را نشان میداد ، پدر بالسان و همسر آکاساما که کهنه سرباز ارتش بود از سفری دور به خانه بالسان و آرالپ آمد و دیگر قصد ماندن داشت،آکا سما به استقبال «سرهنگ آخمیر آتیلا» که مردی ۷۰ ساله بود آمد و بعد از نگاهی که سرشار از عشق بود، شوهر خود را به خانه آورد و از طرفی هم بالسان به استقبال او آمد ، نوشیدنی خنکی به او داد و به گرمی از پدرش استقبال کرد؛ آکا سما نیز کودکان را به پدربزرگشان معرفی کرد ، آرالپ از حضور این دو یعنی پدر و مادر بالسان در خانه بسیار خوشحال بود و شبها با پدر زن خود شطرنج بازی میکرد ؛ در شبی که خواستگار همیشگی ایناز آمده بود تا آهنگ جدید بخواند ، آرالپ از شدت خشم با یک مشت به صورت اوزان عاشق بدبخت کوبید زیرا واقعاً بد میخواند ، سرهنگ آخمیر آتیلا هم جوان را نصیحت کرد که به صورت رسمی اقدام کند و اگر با صدای نکره خود به خواندن در زیر پنجره ادامه دهد با یک گلوله ، درد عشق او را درمان میکند ! سرهنگ آخمیر آتیلا واقعا از صدای بد آن جوان کلافه بود البته ایناز صورتی غمگین و سرد داشت و انگار چیزی نمیشنید.
روزها گذشت با اینکه پاییز شده بود دمای هوا از ۴۰ درجه سانتیگراد پایینتر نمیآمد! دولت همه جا اخطار کم آبی میداد و تنها روزهای دوشنبه ،چهارشنبه و جمعه آب وجود داشت؛ تکنولوژی همه جا را گرفته بود از گهواره هوشمند تا پردههای خود تنظیم کننده نور و غیره،اما مشکل کم آبی قابل حل نبود، آرالپ که مردی بسیار دلسوز و قدرتمند بود از اخبار چیزهای بسیار هولناکی شنید، او که قبلها به ماهیگیری مشغول بود و بعداً به کار ساخت وسایل چوبی و اختراعات خود پرداخت دیگر صبرش لبریز شده بود ، مجری اخبار که صدایش در حال پخش بود، چنین میگفت: ((که از ۱۳۰ رودخانهای که به دریای کاسپین میریزند تنها ۳۰ رود آب دارد و آن هم نسبت به قبل نصف شده ، جلوی ولگا بسته شده و دیگر خبری از اترک،اورال ، کورا در میان نیست)) آرالپ خیلی تعجب کرد که چرا کاهش میزان آب را هرگز متوجه نشده بود در حالی که خانهاش نزدیک دریای کاسپین قرار داشت، دست از اختراع کشید و به ساحل رفت چیزی که دید وحشتناک بود دیگر سطح آب مانند قبل دیده نمیشد و ساحل گسترده شده به نحوی که چند قایق در خاک گیر کرده بودند و زمین تاول زده بود ، قایقها دچار افسون هوا شده و کاملاً زنگ زده و خجالت زده مینمودند،آرالپ به خود لرزید ،آسمان تیره شد ، قلبش از سینه بیرون آمد ، چشمانش پر از اشک شد و مغزش را مثل سنگ سفت احساس میکرد و با خود زیر لب آهسته میگفت : مگر میشود در طول یک سال چنین اتفاقی بیفتد! گرما همچنان ۴۰ درجه بود در این حال ناگهان روی زمین افتاد و بیهوش شد ؛ به نظر میرسید که دچار گرمازدگی شده همراه با غم شدید ، به هر حال پهپاد ها آرالپ را شناسایی کردند ، آن را در ساحل یافته و به اورژانس هوایی پیام مستقیمی فرستادند ،چیزی نگذشت که اورژانس هوایی که هلیکوپتر سبکی بود او را به بیمارستان رساند و پس از مدتی اندک او آماده بود که به خانه بازگردد، بالسان اشک می ریخت ولی آن چهار کودک همچنان میخندیدند زیرا فکر نمیکردند زیاد مهم باشد.
بالاخره آرالپ چشمهای خود را گشود و روبروی خود سرهنگ آخمیراتیلا،بالسان،آکا سما،ایناز،و بالاخره چهار فرزندش یعنی آرکان،آرکانا،آرکلی،آرکین را که در حال خنده بودند دید همزمان اخبار هم در حال پخش بود با این عنوان که گیاهان دریای کاسپین که قبلاً تنوعی شامل ۵۷۵ نوع داشتند به ۲۰۰ نوع کاهش یافته و بسیاری از انواع گیاهان دیگر نیز در حال نابودی هستند و از ۱۳۳۲ گونه جانوری ۴۰۰ گونه آن منقرض شده و باقی هم در معرض انقراض هستند مجری برنامه که مردی با کت و شلوار ، مرتب و بسیار موجه بود در پایان گفت:«آیا شانسی برای بزرگترین دریاچه جهان هنوز باقیست؟ امیدوارم.» اخبار به پایان رسید آرالپ که این را هم شنیده بود سخت تب کرد و شب در آتش میسوخت در راس ساعت ۱:۰۰ بامداد که همه خواب بودند حتی دیگر اوزان ، آن جوان عاشق پیشه نیز دیگر برای خواندن نیامده بود ، ناگهان درب خانه به صدا درآمد ! ارالپ که شدیداً داشت میسوخت و مانند ابر بهاری از خود قطراتی میچکاند که ناشی از گرما و تب شدید بود به سوی درب رفت آن شب هوا طوفانی به نظر میرسید اما طوفان گرم ، شاخههای درختان به پنجرهها میخوردند و پلاستیکها که همه جا را گرفته بودند در هوا مانند روحهای سرگردان به این سو و آن سو میدویدند ؛ درب خانه دوباره به صدا درآمد و آرالپ آهسته به سمت درب ، در حال حرکت بود درب را باز کرد ، در سایه زنی ایستاده بود که با کمی دقت آرالپ فهمید که او یک پیرزن است که صورتش معلوم نبود ، آرالپ به او گفت:«تو کی هستی؟ و این ساعت شب چه میخواهی؟ »
ناگهان او دهان گشود و گفت من «آی سو» هستم همانم که شما فکر میکردید مرده ! همان که پدرت داستان مرا برای تو تعریف کرده ، یادت هست که گفته بودم روزی دریای کاسپین نصف میشود و آبی در آن باقی نخواهد ماند و زباله و نفت سیاه همه جای آن را خواهد گرفت اما پدرت آن را به حساب دشمنی من از آب گذاشت امروز آمدم یک چیز به آن اضافه کنم و آن این است که در آن روز که دریا نصف شود خیلیها خواهند مرد،و تو ای آرالپ به لطف خدا تنها شخصی هستی که میتوانی ما را نجات بدهی ، تو تنها شخصی،آرالپ خیس عرق شده ، گرما او را میکشت و چیزی وحشتناک مانند زنده شدن مرده میدید و خبر بسیار وحشتناکتری به او داده میشد در همین حال بود که دید آی سو دارد میرود،آرالپ گفت کجا میروی؟ آی سو جواب داد در زیر آب زیرا اتلی منتظر من است.
ساعت ۷:۰۰ صبح بود ارالپ در خود دردی احساس کرد ، انگار چند موجود داشتند از او بالا میرفتند چشمان خود را گشود ؛نور از پنجره به روی او تابید ؛ دمای هوا همچنان ۴۰ درجه سانتیگراد بود ، دید که آرکان در حال کشیدن صورتش،آرکانا دارد دستش را میکشد،آرکلی روی شکمش میپرد،و آرکین او را نیشگون میگیرد ، به نظر میرسید آنها میخواستند زودتر پدر خود را بیدار کنند که البته موفق هم شدند در همین حال بالسان رسید و گفت چه عجب بعد از یک هفته بالاخره بیدار شدی ، چه اتفاقی برای تو افتاد؟
آرالپ به سختی نفسی که مانند یک چاه عمیق بود کشید و گفت باید کاری برای دریای کاسپین انجام دهم ،بالسان با خندهای که ناشی از تعجب بود گفت تو میخواهی دریای کاسپین را نجات دهی،کی میخواهی دریا را نجات دهی ، امروز خوب است؟
آرالپ در جواب سوال او گفت :« بله همین امروز! ، بالسان که سخنان آرالپ را از فرط تب میدانست زیاد او را جدی نگرفت،حال دیگر تمام خانواده به سراغ آرالپ رفتند و آکاساما معجونی بسیار مقوی که شامل دانههای روغنی و چیزهای زیادی بود برای آرالپ آورد ، آراپ بعد از نوشیدن آن معجون رو به تمام خانواده کرد و گفت من تصمیم مهمی گرفتم که باید شما را نیز مطلع کنم: «من میخواهم به تمام کشورهای اطراف دریای کاسپین سفر کنم ؛ فریاد بکشم و کمک بخواهم ، همه را برای یاری بیاورم ما باید دوباره به روزهای خوب قبل برگردیم همان روزها که پرندگان با عشق و آسایش به این سو و آن سو میرفتند و همه جا سرسبز و خرم جلوه میکرد ، دریا پر از ماهی و دلها پر از شادی بود ، من میخواهم از شدت این گرما در جهان فریاد بکشم تا همه مردم به کمک همه مردم بیایند و دریا پر از آب شود و هیچ چیز بدی باقی نماند.»
همه مبهوت این سخنرانی بودند که ناگهان «آتالان» از میان جمعیت جلو آمد و گفت آرالپ تو بزرگترین مردی هستی که من دیدم و از سوی دیگر «آتامان» که نمیخواست از دوستش در تعریف از آرالپ جا بماند گفت درود بر آرالپ شجاع ما و سپس افزود ، ای آرالپ من تمام سرمایهای که در این سالها انباشته کردم را به تو میدهم تا به سفر خود بروی و همه را آگاه کنی ؛ البته من هم با تو میآیم ؛ از سوی دیگر آتالان هم گفت همه پول من برای تو ولی من هم با تو میآیم؛ ناگهان از گوشه اتاق صدایی به گوش رسید و آن صدای آن جوان عاشق پیشه یعنی اوزان بود که به هر بهانهای سعی میکرد ایناز را ببیند و چه بهانهای بهتر از عیادت آرالپ! اما به نظر میرسید عشقی دیگر در او شعله ور شده و آن حفظ دریای کاسپین بود! اوزان گفت من پولی ندارم که به شما بدهم ، ولی هر باری را تا مقصدی میکشم و شما را کمک میکنم و اگر به شما حمله کنند از شما محافظت میکنم همه از این حرف او به خنده درآمدند زیرا فکر میکردند او از پس خودش هم بر نمیآید اما شجاعت او را تشویق کردند ، حال گروه آماده بود ، متشکل از: آرالپ شجاع،اوزان عاشق،آتامان فربه و آتالان ضعیف الجثه ، خیلی زود نقشه سفر کشیده شد و در این کار سرهنگ آخمیر آتیلا خیلی به گروه کمک کرد او نقشه را چنین کشید که در ابتدا باید از ترکمن باشی (کراسنودسک) به سمت آکتائو در قزاقستان ؛ از آنجا به مسکو ؛ از مسکو به باکو و در پایان به تهران میرفتند ، دیگر همه آماده بودند،در آن شب ضیافت شامی برپا شد آرالپ هم وسایل خود را جمع کرده بود ، به سمت میز شام رفت انگار این شام با باقی شبها بسیار تفاوت داشت ، همه بر سر میز بودند آرالپ به جمع نگاهی انداخت و بالسان را ناراحتترین فرد آن گروه دید اما امید در دل تمام آنها همچون چراغی فروزان همچنان روشن بود و به روزهای بعد همچنان امیدوار بودند تا آرالپ بتواند مردم زیادی را با خود همراه کند ، آن شب آکاسما میز بزرگی را برای صرف شام تدارک دید، زیرا همه بودند: آرالپ،بالسان،آکاسما،سرهنگ آخمیر آتیلا،آتالان ضعیف الجثه،آتامان فربه، ایناز،اوزان،آرکان،آرکانا،آرکلی و در پایان آرکین ؛
بعد از صحبتهای فراوانی قرار شد که فردا صبح آرالپ و دوستانش حرکت کنند، میز شام از غذا و شیرینیهای ویژه رنگین شده بود و غذای اصلی (چکدرمه) بود که خود بالسان آن را درست نمود در حالی که اندوهی شدید داشت به سبب جدایی که قرار بود میان او و آرالپ اتفاق بیفتد و در قلبش آشوبی ظاهر شد ؛ همه چیز عالی به نظر میرسید ، اما کسی میل چندانی به غذا نداشت ؛ حتی آتامان ، که عادت داشت یک مرغ کامل بخورد یا ۱۵ عدد تخم مرغ و یا حتی نصف یک گوسفند ، چیزی جز یک بشقاب بیشتر نخورد،در هنگام جدایی قبل از اینکه میهمانان بروند اوزان یک چیز عجیب به ایناز داد که هیچکس نفهمید چه بود و در حالی که پر از غم و اندوه بود خانه را ترک کرد تا به خانه خود رفته و آماده سفر شود، ایناز که دختری زیبا و کمی بی احساس بود ، در خود احساس دلتنگی میکرد ؛ او روزها به پختن کیک مشغول میشد و شبها هم از پنجره اتاقش به بیرون خانه تا صبح خیره میماند و هیچ چیز مانند غروبهای آفتاب زیبا ، که در پهنه کوه غرق میشد او را به وجد نمیآورد و در کل او فردی ساکت بود.
فردای آن روز لحظهای جدایی فرا رسید ، در آن لحظه بالسان از آرالپ قول گرفت که سالم برگردد و سرهنگ آخمیر آتیلا یکی از مهمترین نشانهای جنگی اش را بر روی سینه آرالپ چسباند و به او گفت هیچگاه ناامید نشو،آکا سما برای آرالپ و دوستانش غذا و شیرینیهایی آماده کرد و به او داد ؛ دیگر لحظه رفتن بود همه سوار مینی بوسی شدند که رانندهای نداشت اما رباتی سخنگو در جلوی خودرو به خوبی از آنان استقبال کرد ولی هیچکس به او جوابی نمیداد زیرا وقایع مهمتری در حال اتفاق بودند ! چشمان آرالپ تنها به نگاه زیبا و غمگین بالسان دوخته شده بود و اوزان هم که منتظر ایناز بود او را نمیدید زیرا او به بدرقه نیامد و در اتاق خود به دوردستها خیره شده و کسی نمیتوانست احساس او را درک کند . مینی بوس به راه افتاد و مقصد آنها آکتائو در غربیترین نقطه کشور قزاقستان بود ؛که مجاور دریای کاسپین قرار داشت و از نواحی ساحلی به شمار میرفت ، غروب آن زیبا بود و ساحل زیبایی در گذشته داشت که غازهای مهاجر در آن به زیبایی دیده میشدند ، سفر از ترکمن باشی در کرانه خاوری دریای خزر شروع شد و همه امیدوار بودند.
در ابتدای سفر اوزان میخواست چند آهنگ جدید را بخواند اما همه از شدت بیزاری از صدای او فریاد کشیدند و دیگر او در سفر هرگز نخواند ، در بین راه همه گرسنه شدند و حال وقتش بود که آرالپ ظرف غذایی که آکا سما به او داده بود را باز کند آن ظرف غذا ، یک ظرف غذای هوشمند بود که قابلیت داغ کردن غذا را هم داشت ، آرالپ در ظرف را گشود درون آن چکدرمه خوشمزه و لذیذی دیده میشد که محتویاتش گوشت گوسفند پخته شده و برنج بود و مقداری بورک که ترکیبی از سیب زمینی، گوشت چرخ کرده و پیاز که در لایهای از نان گذاشته شده بود هم دیده میشد و همه با دیدن چنین غذاهای لذیذی بدون توجه به رانندگی به صرف غذا پرداختند زیرا خودرو هوشمند نیازی به راننده نداشت اما اوزان بسیار کم غذا میخورد که تقریباً همه دلیلش را میدانستند و زمانی که در خواب هذیانهایی درباره عشق آتشینش گفت ، برای همه مسلم شد که او از عشق پاک عقلش را از دست داده است.
مسیر بسیار زیبا بود و غروب دلنشین آفتاب همه را مجذوب خود میکرد ؛ اما گرمای هوا اجازه نمیداد لذت مسیر کامل شود بالاخره به آکتائو رسیدند،آکتائو بندری است در استان مین قشلاق ، کشور قزاقستان که حدوداً ۳۰۰ هزار نفر جمعیت داشت آرالپ برای تشکیل اولین کمپین ، چادری را در غربیترین نقطه آکتائو که در گذشتهها در ساحل آکتائو واقع شده بود و امروزه با ساحل دیگر فاصله زیادی داشت برپا کرد؛ این نقطه حدوداً ۴ دقیقه با رستورانlamore فاصله داشت،آتامان فربه و آتالان ضعیف الجثه در برپا کردن چادر کمک کردند و اوزان بنرها و پرچمها را نصب کرد و طی چند روز آن محل از جمعیت بسیاری پر شد و همه مردم نگران وضعیت آب و هوا بودند ؛ به نحوی که ، روزگاری قزاقستان با زمستانهای سردش شناخته میشد دیگر آن سرما وجود نداشت ؛ دما از ۳۵ درجه سانتیگراد پایینتر نمیآمد ؛ سطح آب دریای کاسپین به شدت حتی بیشتر از دیار آرالپ پایین رفته بود؛ ساحل کاملاً گسترده ، عمق آب کم شده و مواد نفتی همه جا بودند؛ حیوانات در آب بسیار کم شده و بسیاری از گیاهان آبی دیگر وجود نداشتند ؛ همه از این وضعیت ناراحتی در خود احساس میکردند اما نمیدانستند که چه کنند اما مثل اینکه آرالپ راه را به آنان نشان داده بود. طولی نکشید که هزاران نفر از اهالی آکتائو به کمپین آرالپ پیوستند و شعار این کمپین بسیار زیبا جلوه میکرد و این بود: ((بیایید دریای کاسپین را نجات دهیم)) البته شعارهای دیگری هم وجود داشت مانند این نوشته که:(( زندگی سالم و شاد برای نسل بعد ، زندگی در کنار دریای کاسپین برای نسل بعد)) معترضان به گرمایش جهانی،آلودگی محیط زیست،سرخوردگان از انقراض حیوانات،کودکان و جوانان،زنان و مردان،ماهیگیران و سیاستمداران همه آمده بودند و اوزان ، بلندگوی فوق پیشرفته خود را که به همراه داشت روشن کرد و شروع به دادن شعار کمپین کرد:((بیایید دریای کاسپین را نجات دهیم)) از طرفی آتامان و آتالان برگههایی را در میان جمعیت پخش میکردند که این عنوان را داشت: ((همه با هم بیایید دریای کاسپین را نجات دهیم)) و در آن برگه به بیان کاهش عمق آب و خشک شدن رودهای اطراف آن ، آلودگی آب آن ، نابود شدن ماهیها و گیاهان پرداخته شده بود،و دستگاه چاپگر در هر دقیقه هزار برگه با اطلاعاتی بسیار نگران کننده که ریشه در حقیقت داشت چاپ میکرد . مردم که از گرمای هوا به سطوح آمده بودند ، کاملاً به حقیقت این پی بردند و همه با هم شعار کمپین آرالپ را سر میدادند و همه میگفتند:((بیایید دریای کاسپین را نجات دهیم.))
جمعیت از ۱۰ نفر ابتدایی به ۱۰۰ نفر در روز دوم و به ۱۰۰۰ نفر در روز سوم رسید البته در روز سوم پلیس هم وارد کار شد و رئیس پلیس جناب آقای« بتال جانتور» با احترام به آرالپ گفت: چه کار میکنی همه را دور خودت جمع کردهای ، باید برای دادن توضیحات به مرکز پلیس بیایی! نگرانی در گروه دیده شد و اوزان سعی کرد با توضیح دادن ماجرا، جناب آقای بتال جانتور را منصرف کند ،اما دیگر دیر شده بود و ماجرا به حدی گسترده دیده میشد که به طور مستقیم شهردار «الیو یربولات» درخواست پیگیری را از سرهنگ بتال جانتور که مردی قوی هیکل و بسیار مدبر بود ، کرد او هم وارد ماجرا شد .
آرالپ در مرکز پلیس به سرهنگ بتال جانتور گفت :«ما در وضعیتی بحرانی هستیم زیرا مساحت و عمق این دریا در حال کاهش است و سواحل گسترده شده و بسیاری از گیاهان و جانوران از بین رفتهاند ، کودکان ، دیگر دریایی نخواهند داشت و بسیاری از اتفاقات پیش رو به مرگ و زجر منتهی میشود و شاهد هستیم که هر روز جهان گرمتر به نظر میرسد.»
سرهنگ با خنده تلخ گفت :«من میدانم زیرا همین امروز در اخبار شنیدم و دیروز و روز قبل آن و ماه قبلتر از آن ، همه حرفهای تو درست است اما تو یک نفر میخواهی چه کنی؟ میخواهید جهان را آباد کنی؟ برگرد به خانه. »
در این لحظه بود که آرالپ غمی در دل خود احساس کرد و تمام آرزوهای خود را تباه شده میدید ، اما ناگهان به یاد فرزندانش افتاد و نگاه بسیار نافذ بالسان را به یاد آورد ، یاد حرفهای سرهنگ آخمیر آتیلا که میگفت:« هرگز نامید نشو » را زنده کرد و به سرهنگ بتال جانتور گفت :«این اولین شهر من است من هرگز تسلیم نمیشوم .»
سرهنگ ،جسارت آرالپ را ستود اما میدانست که کار سختی در پیش دارد در پایان آن ساعت سرهنگ اجازه خروج به آرالپ داد زیرا انگیزه او را شرافتمندانه میدید و حتی خود هم با او همراه بود ، در پاسخ به شهردار الیویربولات گفت :«که او مردی شرافتمند است که به دنبال نجات همه ما است.» ، شهردار که مردی با صورتی استخوانی، رنگ پوستی سفید ،چشمانی سیاه، قدی بلند و موهای کوتاه بود و همه او را مردی مدیر و مدبر میشناختند به سرهنگ گفت :«به او احترام خاصی بگذارید و بگویید که امشب شام مهمان من است ؛همان شب آرالپ به همراه اوزان، آتالان و بالاخره آتامان به میهمانی شهردار رفتند شهردار به آنان خوش آمد گفت و از آنان با غذاهایی متنوع و نوشیدنی ، پذیرایی کرد شهردار بعد از گفتگویی صمیمانه و کوتاه با آرالپ به او گفت:« تو وارد میدان سختی شدی ، چیزهای وحشتناکتری وجود دارد که نمیدانی ، خبرها از آنچه به تو رسیده است بدتر هم هست به زودی گرمایش بی سابقهای به ما خواهد رسید که برگها را بر روی درختان خواهد سوزاند و عمق دریای کاسپین روز به روز پایینتر رفته و مساحت آن چیزی نمانده که نصف شود و همینطور ما با کم آبی شدیدی روبرو هستیم.» آرالپ که به حرفهای آی سو همان زن طالع بین پی برده بود گفت:« پس بیایید کاری کنیم ، باید همه را آگاه کنیم وگرنه چیزی برای مان باقی نخواهد ماند.»
شهردار با گرفتن اجازه از رئیس جمهور اجازه پخش تلویزیونی سخنرانی آرالپ را گرفت و هزاران نفر برای شنیدن سخنرانی آرالپ به محوطه بزرگی آمدند ، آرالپ ترسی در خود احساس میکرد ، تا به حال جلوی میلیونها نفر صحبت نکرده بود،همه رسانهها و دوربینها آمده بودند این یک برنامه بزرگ میلیونی بود اوزان در پشت صحنه به آرالپ گفت که این همان فرصتی است که میخواستیم ، ما را نجات بده قهرمان ، مجری برنامه گفت: ما در حضور شخصی هستیم که میخواهد جهان را نجات دهد او از ترکمنستان به اینجا آمده و آن قهرمان کسی نیست به جز ، آرالپ ، در میان تشویق انبوهی از جمعیت آرالپ میکروفون را به دست گرفت ، دید تصویربرداری از هوا توسط تعداد زیادی پهپاد انجام شده و به همه جا مخابره میشود ، خبرنگاران همه جا بودند و آرالپ در دل خود ترس و شادی احساس میکرد ناگهان با صدایی قهرمانانه گفت:
«««««سلام بر مردم قزاقستان ، من راه زیادی تا اینجا آمدم که خبری مهم به شما بدهم ،خبری که تعیین کننده آینده ما و فرزندان ما است، ما در معرض گرمای بیسابقهای هستیم که برگهای درختان را میسوزاند و جان آدمها را به خطر انداخته و همچنین دریای پربرکت ما کاسپین روز به روز بیشتر به نابودی نزدیک میشود؛ گیاهان دریایی که تنوعی شامل ۵۷۵ نوع داشتند از بین رفته و تنها ۲۰۰ نوع باقی مانده است و بقیه آنها هم در معرض نابودیاند و از ۱۳۳۲ گونه جانوری که غذای ما و خانواده ما را تامین میکنند تعداد زیادی منقرض شدهاند و ۴۰۰ گونه آن دیگر وجود خارجی ندارند و باقی آنها نیز در معرض نابودیاند این آینده ما است که محکوم به روزهای بد است ، آیا فرزندان ما آلودگی آب و پلاستیک را از ما میخواهند و یا اینکه گرمای بیسابقهای که جانها را به گلو میرساند انتظار دارند؟
رودهای منتهی به دریای ما کم آب و خشک شده و برخی از آنان دیگر وجود ندارند ای مردم بیایید دوباره جان به این دریا ببخشیم ، بیایید زندگی را دوباره به نسل آینده هدیه بدهیم،بیایید قلب ایستاده این زمین را دوباره به تپش وا داریم،و این قلب دریای زیبای ما کاسپین است. »»»»»
در پایان سخنرانی صدایی جز تشویق شنیده نشد و اوزان ، آتالان و آتامان به همراه شهردار و سرهنگ بتال جانتو همراه هم دستان یکدیگر را بالا بردند و هیچ چیز جزٔ وحدت دیده نشد در پایان آن شب وقت رفتن رسیده بود شهردار به همراه آن سرهنگ شجاع به بدرقه آرالپ و دوستانش آمدند پس از آرزوی موفقیت برای آنان ، شهردار به آرالپ قول داد که در نبود آنها همچنان بکوشد تا در راه کاهش زباله و آلایندههای دریایی و کاهش تولید گازهای گلخانهای نهایت تلاششان را بکنند،البته سخنرانی آرالپ در آن روز بازتابی گسترده داشت و تاثیر شگرفی بر رئیس جمهور قزاقستان گذاشت که البته در آینده نتایج آن به خوبی مشخص شد.
در حالی که آرالپ و دوستان در حال سوار شدن به هواپیما در فرودگاه آکتائو بودند از پنجره کوچک هواپیما میدیدند که مردم برای بدرقه آنها آمدهاند و همه جا پر شده از بنرها با شعار: ((بیایید دریای کاسپین را نجات دهیم)) حتی شهردارالیو یربولات هم آمده بود زمانی که هواپیما برخاست ، آرالپ از پنجره کوچک در حال تماشای دریای کاسپین بود در واقع چیزی نمانده که آن بزرگترین دریاچه جهان رو به خشکی برود ، ساحلها گسترده شده و مواد نفتی از بالا به خوبی دیده میشد که مانند اهریمنی دریا را در برگرفته،آب دریا مانند گذشتهها نبود ، پلاستیک تقریباً همه جا دیده میشد ؛ حال هدف بعدی سفر آرالپ و دوستان ، مسکو بود.
اگر با آن مینی بوس قصد رفتن به مسکو را داشتند باید(۲/۵۹۲ )کیلومتر طی میکردند تا از آکتائو به مسکو برسند ، ولی با آن هواپیمای سبک طولی نکشید که به مسکو رسیدند هواپیما به زمین نشست .
شهر بسیار پیچیده شده بود و از آنچه پدر آرالپ برای او تعریف کرده بود بسیار متفاوت مینمود،پهپادها در هوا پراکنده بودند و وظیفه انتقال مواد غذایی را به خانهها انجام میدادند حتی رشته ای جدید در دانشگاهها ایجاد شده تحت عنوان (کنترل پهپادها از عدم برخورد ) ، ساختمانهای بلند و آسمان خراشان جلوه میکردند و رباتها همه جا بودند عدهای از آنها صورتی شبیه انسان داشتند ولی روی سرشان محفظه ٔ شیشهای بود که انسانها میتوانستند تشخیص دهند آنها رباتند و بیش از حد از ابراز احساسات به آنان خودداری کنند! البته رباتها هم سعی در تقلید احساسات داشتند برخی از آنها در مواقعی که مورد بیمهری قرار میگرفتند میتوانستند اشک بریزند؛ همه جا شلوغ بود و هر کس در حال انجام دادن کارهای خود به سر میبرد، دمای هوا در۳۵ درجه ایستاده بود و قصد حرکت هم نداشت ، گرما داشت حسابی خود را نشان میداد حال آرالپ و دوستانش به خوبی شناخته شده بودند و با توجه به اینکه سخنرانی او در شهر آکتائو بازدید جهانی گرفته بود همه مشتاق اقدامات بعدی او بودند و او مانند یک رهبر همانطور که آی سو گفته بود داشت همه را از ماجرا با خبر میکرد و یا حداقل توجهها را به این سو جلب میکرد زیرا انسانها بیش از حد در تکنولوژی غرق شده بودند و نیاز یک تلنگر شدید بسیار احساس میشد ، چیزی که بیشتر از همه نظر آرالپ را به خود جلب میکرد این بود که رودخانه (مسکوا) که از میان شهر مسکو میگذشت کاملا خشک شده و دیگر هیچ خبری از آب در آن نبود .
آرالپ،اوزان، آتالان و آتامان اینک در میدان سرخ بودند یک بالن بزرگ روی میدان در هوا معلق بود که یک نمایشگر خیلی بزرگ را در هوا معلق میکرد و تصاویری از زیباییهای این سرزمین به همگان نشان میداد .خیلی زود شهردار مسکو الکساندر آگافونف در میدان سرخ با آرالپ دیدار کرد همراه او ۷ نفر دیگر هم بودند که برای استقبال از این گروه، گل و هدایای ویژهای به همراه داشتند بعد از اینکه شهردار الکساندر آگافونف با خوش آمدی گرم از آرالپ و دوستان پذیرایی کرد از آرالپ پرسید هدف شما چیست؟
این سئوال او را به یاد سئوالهای سرهنگ بتال جانتور میانداخت اما آرالپ با اعتماد به نفسی به شدت زیاد که خیره کننده بود جواب داد: ((تنها حفظ دریای کاسپین و این جهان )) همین جا بود که اوزان وارد بحث شد و گفت: و البته نجات خودمان،آتامان و آتالان هم به نشانه تایید سر خود را پایین میآوردند،اینجا بود که شهردار الکساندر آگافونف گفت: چه کاری از دست من برمیآید تا برای شما انجام دهم؟
پاسخ آرالپ روشن بود ، فراهمسازی محیطی برای سخنرانی و محل گردهمایی برای آگاه سازی و جلب کمک عمومی . الکساندر آگافونف که مرد خوب و نجیبی بود و قد کوتاهی داشت با لبخندی به آرالپ گفت البته ما هم قبل از این تالار بولشوی را برای شما آماده کردهایم ، کی میخوای سخنرانیتان را شروع کنید؟
آرالپ گفت:« فردا شب زمان مناسبی است» اما شهردار از موضوعی با خبر بود که آرالپ نمیدانست و به آرالپ توصیه کرد که بیشتر مراقب خودش باشد زیرا به شهردار اطلاع داده بودند که گروهی مخفی که قصد و مقاصدشان مشخص نیست به دنبال اینند که این گروه نتوانند دیگر کار خود را ادامه دهند؛ البته خود آرالپ نیز متوجه افرادی با ظاهر عجیب و رفتاری مشکوک در اطراف خود شده بود اما جمعیت زیادی مشتاق شنیدن سخنان آرالپ بودند، بنابراین ترسی به خود راه نمیداد .
شهردار برای سخنرانی ، تالار بولشوی را آماده کرد،هوا در شبها نیز بسیار گرم بود و باد گرمی میآمد آرالپ گفت:« باید یک چادر برپا کنیم در کناره رود خشک شده مسکوا و بنرهای مان را بچسبانیم »از سوی دیگر اوزان هم با اطلاع رسانی در شبکههای اجتماعی توانسته بود توجه عده زیادی از مردم روسیه را به موضوع مهم دریای کاسپین جلب کند،آتالان هم سعی میکرد با شبکههای تلویزیونی تماس برقرار کند و موفق شد چند رسانه را با خود برای حضور در محل کمپین همراه کند ساعت ۱۰:۰۰ صبح بود چادر برپا شد و اجازه لازم از شهرداری رسیده بود ، ناگهان دسته عظیمی از مردم به سوی محل کمپین آمدند آنان بسیار خشمگین بودند زیرا سواحل در روسیه به شدت گسترده شده بود با هر باد گرمی که میآمد ذرات گرد و غبار و شنها همه جا پراکنده میشدند و نفس کشیدن و دیدن را بسیار سخت میکردند دریای کاسپین در نواحی روسیه بسیار کمتر از نواحی جنوبی دریا عمق داشت و حدوداً در گذشتهها عمقش به ۲۵ متر میرسید ولی امروزه عمقش از ۱۰ متر تجاوز نمیکرد و عملاً بسیاری از موجودات آبزی نابود شده بودند به همین خاطر بود که مردم از نقاط مختلف کشور روسیه به محل کمپین میآمدند مردمی که از آستارا خان به محل کمپین میآمدندعصبانیتر هم بودند زیرا به چشم خود بحران را مشاهده میکردند قرار شد که آن کمپ تا برطرف شدن مشکل دریای کاسپین برپا بماند و شهردار خود بر آن نظارت داشته باشد .
بالاخره شب سخنرانی فرا رسید تالار بولشوی مملو از جمعیت بود و مردم از تمام اقشار در آن قرار داشتند آرالپ آماده بود تا سخنرانیاش را شروع کند اما ناگهان آتامان با عجله ، ترس و وحشت آمد ، گفت:« که اوزان ربوده شده » وحشت همه جا را فرا گرفت، آتامان و آتالان خیلی زود رفتند تا اوزان را بیابند و آرالپ که حدوداً نیم ساعت تا سخنرانیاش باقی مانده بود، شهردار الکساندر را در جریان ماجرا گذاشت و او نیز به تمام مراکز پلیس دستور داد تا هرچه زودتر آدم ربایان احتمالی را پیدا کرده و اوزان را نجات دهند ناگهان آتالان سر رسید وبه آرالپ گفت تلفن مشکوکی به من شده میگوید:...
در همین لحظه بود که تلفن بار دیگر به صدا درآمد شخصی با صدای دستکاری شده که بسیار خشن بود گفت میخواهد با آرالپ صحبت کند ، آتالان تلفن را به آرالپ داد و آن آدم ربا گفت:« اگر دوست کوچکت را دوست داری باید از سخنرانی مسخره ات صرف نظر کنی و برای همیشه به این سخنرانیهایت پایان بدهی وگر نه میدانی که چه میشود... ناگهان صدای فریاد اوزان شنیده شد،آن شب ،طوفان گرمی به پا شده بود الان دیگر فقط ۱۵ دقیقه به سخنرانی مانده و آرالپ هم بسیار مردد مانده بود ناگهان شهردار رسید و گفت محل تقریبی آدم ربایان توسط پلیس شناسایی شده و برای جلوگیری از خطر ما نیم ساعت مراسم را به عقب میاندازیم تا پلیس آنان را دستگیر و اوزان را نجات دهد ، ساعت شنی تقریباً در حال تمام شدن بود قلب آرالپ مملو از هیجانات درهم برهم میشد ، آیا اوزان سالم میماند؟
تنها ۵ دقیقه دیگر از مهلت نهایی باقی مانده بود ، زمانی که تنها ۳ دقیقه تا شروع مراسم باقی مانده بود ناگهان تماسی دریافت شد که به کارتان بپردازید آدمربایان دستگیر شدند و اوزان سالم است ، آرالپ با احساس شوری که در قلبش موج میزد و حس شهامت پایان ناپذیری میکروفون را گرفت سخنرانی خیره کنندهای انجام داد به نحوی که بعد از پایان آن تا ۵ دقیقه پشت سر هم مورد تشویق قرار گرفت.
نور در سالن غوغا به پا کرده بود، تصاویر بزرگی از دریای کاسپین بر روی دیوارها خودنمایی میکردند و برخی تیشرتهایی با عکس دریای کاسپین پوشیده بودند نفس ها در سینه حبس شد و آرالپ شروع به سخنرانی کرد:«««««ای دوستان من ، بیایید از دریای کاسپین دفاع کنیم ؛مساحت و عمق دریا چیزی نمانده نصف شود ؛ در برخی نواحی دیگر خبری از آب نیست………... بیایید دریای کاسپین را احیا کنیم برای خودمان و برای نسل بعد ، بیایید یک بار برای همیشه زندگیمان را نجات دهیم ، برای خودمان و برای نسلهای بعد.»»»»»
مردم با شنیدن سخنان آرالپ همگی به تاب و تب افتادند و میدانستند کاملاً راست میگوید زیرا دریا در نواحی روسیه کاملاً کم عمق بود و کاهش سطح آب ، خود را به خوبی نشان میداد حتی اوزان هم دیگر به مراسم رسیده بود ؛ خبر سخنرانی در نشریههای بینالمللی پیچید و یک موضوع جهانی شد. حال یک جهان نگران دریای کاسپین بود.
صبح روز بعد زمانی که آرالپ ،آتالان و آتامان به مرکز پلیس رفتند ، دیدند عاملان و آدم ربایی چند مرد با ظاهرهایی عجیبند که خالکوبیهای مشابهی هم دارند رئیس پلیس از آنها پرسید علت این کار چیست؟و چه کسی به شما دستور آدم ربایی را داده؟
اما آنها چیزی نمیگفتند و آرالپ هم دیگر نگران آنها نبود زیرا باید سفر خود را به باکو پیش میگرفت و سپس به تهران،
آن شب آرالپ و دوستانش با پروازی بسیار راحت ، قرار بود روسیه را ترک کنند ؛ تجلیل بسیار باشکوهی از آنان به پا شد و آماده بودند تا به باکو بروند هواپیما مانند کبوتری به آسمان بلند شد و خیلی زود به باکو رسیدند ، همه در باکو آماده استقبال شده ،همه چیز بر طبق برنامه پیش میرفت و همه مردم آذربایجان از آرالپ حمایت میکردند مدت اقامت آرالپ در آذربایجان دو روز بود و سخنان آن در تلویزیون رسمی کشور و رسانهها پخش میشد و همه از آن استقبال میکردند . آرالپ میشنید که مردم در قزاقستان ، روسیه و آذربایجان به کمپهایی که او تاسیس کرده بود میرفتند و شعار حمایت از دریای کاسپین سر میدادند دیگر وضعیت مانند دومینویی بود که نمیشد جلوی آن را گرفت حال نوبت به ایران رسید و چشم برهم زدنی بیش نبود که آرالپ خود را در تهران دید.
همه جا سخن از قهرمانی بود که سعی میکرد جهان را نجات دهد ، مردمان زیادی که در سواحل دریای کاسپین ایران زندگی می کردند آمده بودند تا از آرالپ و دریای کاسپین حمایت کنند حتی از کشورهای دیگر نیز به ایران آمده بودند تا در حمایت از دریای کاسپین همگی با آرالپ همراهی کنند سخنرانی آرالپ در ایران هم بسیار تماشایی بود صدها هزار نفر به صورت حضوری و میلیونها نفر به صورت آنلاین در حال تماشای سخنرانی بودند . در ایران هم نگرانیها از باب دریای کاسپین بالا گرفته بود از آنجا که عمیقترین نقطه دریا در نواحی ایران بود و جریان دریا هم که معمولاً که از شمال غربی به جنوب شرقی میزد حجم زیادی از مواد نفتی و روغنی و همچنین زبالهها و پلاستیکها را به این سو کشانده بود و مردم نواحی شمال ایران به خوبی از شدت حادثه با خبر بودند ؛ آنها داستانهایی میگفتند که در گذشتههای دور عمق آب به ۹۰۰ متر میرسید اما امروزه به سختی عمقی ۴۰۰ متر دارد و آلودگی آب غیرقابل چشم پوشی بود حال آرالپ ، اوزان ، آتالان و آتامان به پایان کار خود رسیده بودند خیلی زود روسای جمهور کشورهای مجاور دریای کاسپین به همراه دبیر کل سازمان ملل متحد جلسه بزرگی تشکیل دادند و دانشمندان از سرا
با تشکر از دوستان