سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 11 آذر 1403
  • شهادت ميرزا كوچك خان جنگلي، 1300 هـ ش
1 جمادى الثانية 1446
    Sunday 1 Dec 2024
    • روز جهاني مبارزه با ايدز
    مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

    يکشنبه ۱۱ آذر

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    *شیطان مجسم*
    ارسال شده توسط

    شاهزاده خانوم

    در تاریخ : شنبه ۲۴ تير ۱۴۰۲ ۰۲:۳۶
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۵۹ | نظرات : ۱۵۱

    فصل ِ شیطان، چهار فصل ِ همیشگی جهانش بود؛ جهانی در حصار ِ وقیح‌ترین ِ فصل‌ها...
    ****************************************************************
    سرش گیج می‌رفت و تِلوتِلو می‌خورد.
    قرار ِ ملاقات ِ شومی با شیطان داشت؛ دیدارهایی که از اختیارش خارج بود.
    *ابیض*، مأموری که همیشه برای رفتن نزد ِ شیطان بدون مشکل همراهی‌ش می‌کرد؛ اینبار با موجودی سرکش مواجه و به زور متوسل شده بود.
    موجودی مفلوک و ناامید که دست‌بسته و سر به زیر در حالی که پاهایش را می‌کشید، جلوی *ابیض* حرکت می‌کرد. 
    بعد از چند روز سفر ِ خسته‌کننده و زجرآور، به هر زحمتی که بود به قلمرو شیطان رسیدند.
    *داسم* جلوی در ایستاده بود و با آنها وارد شد.
    *شیطان*در تالار، روی صندلی راک نشسته و تاب میخورد.
    قربانی، روزهای سختی را گذرانده بود؛ باید چیزی می‌گفت، ادای احترامی می‌کرد، اما به مرده‌ی متحرکی می‌مانست که صدایش را در گلو گم کرده بود.
    *شیطان* تا او را دید به *داسم* اشاره‌ای کرد تا برایش جرعه‌ای آب بیاورد.
    آب را پس زد و با حرصی که در چشمانش پیدا بود گفت:
     
    _ منو شیطان ِ مجسم صدا می‌زنن..
    من شیطان ِ مجسمم؟
     
    شیطان آرام بود، دوستش داشت، وفادارترین یار ِ غیر ِ رسمی‌اش بود ولی در لباس ِ مهربانی...
     
    صدایش را بلندتر کرد...
     
    _با توام!...
    من شیطان ِ مجسمم؟
     
    شیطان پوزخندی زد!
     
    _روی هوش و ذکاوت تو بیشتر از اینها حساب باز کرده بودم، بعد از چهل سال همنشینی با من، تازه می‌پرسی شیطان ِ مجسمم؟
    چه سوال ِ مضحکانه‌ای!
    البته که هستی...
     
    خود را بیش از بیش باخت.
    در حالی که اشک در چشمانش می‌دوید، روی زانوهایش نشست و دستانش را مشت کرده و فشار می‌داد.
    *شیطان* با خونسردی تمام سخن می‌گفت...
     
    _ یه عمر خودم و خودت سختی کشیدیم تا به اینجا برسیم؛ دیگه وقتشه مجلس رقصی برات برگزار کنیم تا رسما برای همیشه یکی از ما بشی.
    حالا هم خودتو لوس نکن!
    نگو نمی‌دونستی ته راهی که انتخاب کردی همینه!...
     
     
    ملتمسانه فریاد زد...
     
    _نمی‌دونستم!
    به خدا نمی‌دونستم تهش قراره شیطان ِ مجسمی باشم.
    به من رحم کن... بذار برم...
     
    شیطان نفس ِ آتشینی کشید و به *طرطبه* و *لاقیس* که در حال معاشقه بودند؛ گفت:
     
    _احمق‌ها... الان وقت این‌کاراست؟
    کمک کنید تا آماده‌شه، امشب قراره برای همیشه وارد جمع‌مون بشه!
     
    و با قهقه‌های شیطانی تالار را ترک کرد.
     
     
    گوش‌هایش را گرفت و به طرز جنون‌آمیزی جیغ می‌کشید.
    بیداری در میان تباهی و سیاهی، به سخره گرفتن بیداری‌ست!
    *طرطبه* و *لاقیس* با کلنجار رفتن، لباس ِ مندرس ِ اعلایی تنش کردند. 
    *هفاف* به دستور ِ شیطان به شکل اسبی کریه درآمده بود تا راهی مجلس رقص شوند.
    او مستأصل سوار اسب شد تا بیشتر در ظلمت فرو رود.
    کار از کار گذشته بود، راه برگشتی نداشت؛ وفاداری چندین و چندساله‌ش کار خودش را کرد...
    ****************************************************************
    در مجلس رقص، همه حاضر بودند.
    از ارواح ِ پلید ِ سرگردان گرفته تا بیست یار شیطان که گیلاس‌هایشان را به هم می‌زدند و به سلامتی شیطان شراب ِ خون را سر می‌کشیدند.
    *پاگانینی* نوازنده‌ی مخصوص ِ دربار، روی سِن ایستاده و منتظر ِ فرمان شیطان بود تا بنوازد.
    شیطان قربانی را به جایگاه رقص دعوت کرد و با اشاره‌ی دستی اجازه‌ی نواختن داد.
     
    خسته بود، خسته‌تر از آن که توان اعتراض داشته باشد با صدای موسیقی آرام شد و شروع به رقصیدن کرد.
    چرخ می‌زد و چرخ می‌زد و چرخ می‌زد...
     
    شیطان نعره‌ای کشید...
     
    _ملکه‌ی من دلبرانه‌تر برقص!
    با عریانی و بی‌پروایی برقص!
    تو روحت را به من فروخته‌ای!...
     
    سپس دست‌درازی کرد و لباس‌هایش را درید...
     
    ملکه‌ی رقص!
    مغموم...
    عریان و بی‌پروا...
    اغواگرانه و رسوا...
    تا انتهای اسارت و تباهی رقصید و رقصید و رقصید...
     
    *شاهزاده*
     
    پی‌نوشت..
    او که روحش را به شیطان فروخت و رفت..
    اما جای دوری نمی‌رود اگر..
    در قلبت راداری برای ردیابی روحش جاساز کنی!..

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۳۶۵۲ در تاریخ شنبه ۲۴ تير ۱۴۰۲ ۰۲:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    3