سه شنبه ۱۵ آبان
قسمت چهارم خواستگاری
ارسال شده توسط فیروزه سمیعی در تاریخ : دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۲۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۶۶ | نظرات : ۱۴
|
|
قسمت چهارم
خواهر چهارمی گفت : اگر اجازه بفرمایید دختر و پسر با هم حرف بزنند،
آقای صرافی اخم کرد ولی خانم صرافی با سر تایید کرد که تشریف ببرید، اون اتاق کناری،
پسر خانم «نوری »از خدا خواسته، لب خندون و سرخوش، پشت سر ستاره وارد اتاق شد و در اتاقو محکم بست،
آقای صرافی از این حرکت ناراحت شد و حتی به زبان آورد چرا درو بست ؟!
و رفت درو باز کرد،و پسر خانم نوری، دوباره درو محکم بست ،
همه به هم لبخند زدند و خانم صرافی به همسرش اشاره کرد بنشیند،
خواهر سوم که پرستار بود گفت: برادرم ماشاالله خیلی خانواده دوسته و اهل زندگیه و وضع مالیش خیلی خوبه ،
یه واحد آپارتمان شیک مبله تو تجریش داره و تو پاساژ قائم مغازه خریده داده اجاره،ماشاالله .... داداشم! نمونه اس فداش شم...
خانم« صرافی» انگشت به دهان هاج واج چشم به دهان آن ها دوخته بود .
که آنها چگونه می توانند اینقدر قر و قمیش بیایند در حال حرف زدن و با آن گوشه ی چشم و نوک دماغ.
خواهر چهارم، با صدای نازک و لوس: رسم شما چیه خانوم «صرافی» ؟!
+خانم صرافی گفت :همان رسمی که مرسومه ، صحبت در خصوص مهریه و رسم هایی مثل حنا بندون و شیر بها ما نداریم ؛ برای عقد شام نمیدیم و شام عقد و عروسی به عهده ی خانواده ی داماده و در ضمن نیمی از جهیزیه هم به عهده ی داماده،
در ضمن باید بگم ، دختر من هیچ هنری نداره چون همش سرش تو کتاب و درس بوده و حتی بلد نیست یه نیمرو بپزه ،
خواهر سومی یه تکون عصبی به خودش دادو چادرش کمی عقب رفت با یه دستش که ناخن های مانیکور داشت و انگشتر برلیان بزرگی روی انگشت ظریفش خودنمایی می کرد یه لب و لوچه ای اومد: وا!! مگه میشه ،
یه دونه داداشم ؛ طفلک !
رسم ما اینه ،شام عقد کاملا به عهده خانواده ی عروسه و جشن عروسی به عهده ی خانواده ی داماد به صرف شربت و شیرینی یه.
در ضمن ،باید حتما ستاره جون یاد بگیره آشپزی و خیاطی رو من با اینکه پرستارم خیاطی و قلاب بافی و آشپزیم حرف نداره،
خواهر چهارمی تایید کرد .
خواهر اولی هم گفت :برای تحکم پایه های زندگی، زن باید این کارها رو بلد باشه، پیش نیازه زندگیه؛ در ضمن ما خیلی اهل رفت و آمدیم و با هم در ارتباطیم!
دومین خواهر، همچنان دمق و ناراحت در فکر بود و هیچ حرفی نمی زد و خانم صرافی خیلی مشکوک شد. با خودش گفت حتما مسئله ای وجود داره که لام تا کام حرف نمی زنه!
سعی کرد سر صحبت را با او باز کند،
با صدای آروم گفت : عذر می خوام ،شما مشاوره خانواده هستین؟
خواهر دومی که انتظار سوال و جواب نداشت به خودش آمد و کمی خودش را در مبل جابجا کرد با صدای گرفته : بله مشاور خانواده هستم،
دخترتون خیلی موقره و متینه، خدا حفظش کنه،
به اصرار من اعتماد کرد و شماره داد، البته کارم درست نبوده و شما حق دارید دلخور و ناراحت باشید.
خانم صرافی با لبخند ظریفی جواب داد: البته ناراحت شدم، به علت هایی که خود شما بیشتر مطلع هستید نباید ندیده و نسنجیده شماره و یا آدرس داد.
البته الان خدا رو شکر، سوتفاهم برطرف شد.
مادر نوری هم در حالیکه فقط گوشه ی چشمانش و نوک بینی اش ازچادر مشخص بود در ادامه گفت:
به همین وقت عزیز با وضو به پسرم شیر دادم،یک کلمه ی تو؛ از دهن بچه ام نشنیدم به والله! تا به حال؛ به نامحرم نگاه نکرده؛ هر چی از ایمانش و نماز اول وقتش بگم؛کم گفتم ،
سه خواهر دیگه با ماشاالله گفتن و قربون صدقه رفتن از برادرشون مادرشان را حمایت کردند.
خدا می دونه؛ که تو فامیل چقدر آرزو دارن پسرم داماشون بشه، ما میگیم نه!
آقای صرافی دستی به چانه اش کشید؛
و بعد عرق پیشانیش را با دست خشک کرد،
و داشت حرفی را مزه مزه می کرد که بزند یا نزند و همچنان چشمش به در اتاق بود؛
خانم صرافی از لحن بیان و همراه نشدن دختر دوم در صحبت های خواهرانش متوجه ناراحتی بیش از اندازه ی او شد، ولی خیلی زود با پرسش همسرش رشته ی افکارش پاره شد.
آقای صرافی : راستی این آقازاده تون احیانا برای ترخیص ماشین ها از گمرکی زیر میزی نمیده؟!
خواهر ها و مادر نوری مثل اسپند رو آتیش شدند، گفتند: حاج آقا این چه حرفیه اصلا ازتون توقع نداشتیم ،
مادر نوری گفت : ما یک ریال پول حرام سر سفره مون نیومده ، همسرم نماز شبش ترک نمیشه ، مکبر مسجد بهارستانه ،قاری قرآنه ،
آقای صرافی گفت : محاله بدون زیر میزی و رشوه، این همه ماشین از گمرک ترخیص کرد .
مادر نوری و چهار دخترش با عصبانیت برخواستند و عزم رفتن کردند؛
در حالی که پسر خانم نوری همچنان سرخوش و شاد در حال حرف زدن بود؛
مادر فورا پسرشو صدا زد ؛که اینجا جای ما نیست ، اینا به ما اهانت کردند .
دختر دوم که مشاور بود مادرش را به آرامش دعوت کرد ولی موفق نشد و با سر از خانم و آقای صرافی عذر خواهی می کرد ،
البته خانم صرافی از نیت شوهرش کاملا آگاه بود که از این خانواده خوشش نیامده برای همین آب پاکی را بر دستشان ریخته است.
خانواده ی نوری با عصبانیت خانه ی صرافی را ترک کردند و ستاره مانده بود چه شده است ؟!
(زن رو به دخترش ):
+چقدر پسره پر رو تشریف داشتند؛
در اتاقو محکم بست جلوی جمع،حالا چی می گفت از خودش؟!
می گفت : من مرد سخت گیری نیستم، هر جوری دوس داری باش ، فقط جلو خانواده ام چادر سرت باشه ، دوست دارم همش خوش باشیم ، مهمونی بدیم، بزنیم و برقصیم .
گفت : من بر عکس خانواده ام هستم ،
و فقط حفظ ظاهر می کنم . به خاطر پدرم چهار سال درس حوزوی خوندم
اصلا به دردم نخورد چون دوست نداشتم و مجبور بودم ؛فقط بخاطر اینکه باعث سربلندیش تو فامیل بشم،
برم حوزه ؛ یه روز زدم به سیم آخر آب پاکی ریختم رو دست بابام،
گفتم بابا
دست ازسرمون بردار تو پیامبر نیستی منم پسر پیامبر نیستم .
راحت شدم و رفتم تو کار واردات ماشین های خارجی که درآمدش عالیه و جواب مخارجمو میده خدا رو شکر؛
_می گفت :من با خانم حسابدار شرکتمون که یه پسر سه ساله داره و از شوهرش جداشده دوستم ،و با هم خیلی راحتیم مثل برادر و خواهریم شایدم بیشتر
و گفت که اهل سیگار و مشروب هم هست...
وااای!! ...ستاره تو چی گفتی ؟!
آقای صرافی :
معلومه دیگه فقط، شنیده و لبخند ژوکوند زده!
دختر با خنده گفت: نبابا جونم بهش گفتم چرا اومدی خواستگاری؟!
گفت: در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته و راه چاره ای نداشته؛ و نمی تونسته مخالفت کنه، بخاطر مادرش که
سکته ی قلبی کرده،
برا همین به خواهرش که مشاوره همه چیو گفته، از روابطش و کارهایی که میکنه و بهش گفته من زن امامزاده نمی خوام ؛
مامان اینو که گفت ناخودآگاه زدم زیر خنده!!!
دیونه ای دیگه ؛ دست خودت نیست،
نمی دونم چی بهت آموزش دادن که ارزش برای خودت قائل نیستی؟!
دختر هیجان زده رو به مادرش: اینقدر از خودش متشکر بود می گفت بیا باهم توافقی ازدواج کنیم؛
هرچی شرط بذاری من قبول می کنم
مامان !در کل آدم بی خیال و سر خوشی بود!
آقای صرافی در حالیکه عصبی شده بود؛
رو به دخترش کرد و گفت دیگه حرفشو نزن ،، که دیگه تحملم تموم شده و
سرم بدجور درد می کنه،
دختر بازم می خواست درباره پسر نوری حرف بزنه؛ و نظرشو بگه؛ ولی پشیمون شد،
خانم صرافی گفت:
+عجب؟! چقدر اینا تو پوستشونند.
باور کن اینا همشون فقط ظاهرند، کور خودشونند و بینای مردم ،
و رو به آقای صرافی کرد و پرسید:
برای چی صندلیتو گذاشتی پهلوی پسره
دقیق شدی بهش ؟!
ستاره هم گفت :آره بابا چرا این کارو کردی ؟!
آقای صرافی هیچی نگفت ،
وقتی دخترش رفت تو اتاقش رو به خانمش
گفت : مرتیکه ی مزخرف، حتی نمی تونه خودشو کنترل کنه !
حتی خواهرشم متوجه شد و بهش اشاره کرد ،خودشو جمع کنه؛
خانم !سریع دست گلشونو، بنداز دم در، حالم از این جماعت بهم می خوره. همه چیشون بوی کثافت میده .
پایان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۴۲۰ در تاریخ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۲۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درودتان جناب استاد اکرمی گرانقدر ممنونم از اینکه با داستان همراه بودید و خوشحالم که ختم بخیر شد البته دوست داشتم پایان بندی داستان غیر منتظره باشه 🤔 ولی خب مجلس خواستگاری بود صمیمانه سپاسگزارم🌹🍃
🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🍃
| |
|
بسیار هم عالی بود | |
|
درودتان جناب کاظمی نیک گرانقدر خوشحالم مهربان که داستان براتون جالب بود و تاثیرگذار🙂 و دوم اینکه همراهی ارزشمند شما همراهان عزیز باعث شد که داستان در چهار قسمت به سرانجام برسد.💐 و سوم اینکه جناب نیک گرامی 🌹🍃 از حسن توجهتون و حضور ارزشمندتون صمیمانه سپاسگزارم 🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸
| |
|
درودتان مهربانو نرگس جانم❤️ خدا روشکر که مورد پسند واقع شد واقعا 🧐 خیلی دوست دارم بدونم که پایان مورد نظر شما چگونه است🌞 .اگر فرصت کردید حتما برام بنویسید خیلی ازت ممنونم گلم که همراهم بودی تا پایان داستان❤️🌸🌹🍃 بی صبرانه منتظرم داستانتو بخونم دوست جانم در پناه حق باشید پیروز و نویسا و سبز و سرفراز 🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸
| |
|
درودتان مهربانو نیلوفر جانم 💖 صمیمانه از شما نازنینم سپاسگزارم 🌹❤️🌹 که با نظرات ارزشمندتان💖 تا پایان داستان مرا تشویق کردید💚 چون اگر نظرات شما عزیزان فرهیخته نبود در ادامه ی داستان دچار تردید می شدم👌 البته خیلی مایلم که داستان خواستگاری پارت بندی شده تقدیم شما عزیزان گرامی ام گردد تا چه پیش آید و چه در نظر افتد.
نویسا مانید و سبز و سرفراز 🍃🌸🌹🌿🍃🌹🌸🌿🍃🌹🌸🌿🍃🌹🌸🌿
| |
|
درودتان جناب دکتر مدهوش عزیز و گرامی نفرمایید بنظرم نباید مجاب بود به این کار که حتما باید همه پست ها لایک و کامنت بخورند چون خیلی زمان می بره و خوب همه ی ما هم گرفتاری و کارهای روزانه داریم من به شخصه واقعا شرمنده میشم از اظهار لطف دوستان چون می بینم با این کارم باعث زحمت شدم نمی دونستم اینقدر زمان بره برای همین تصمیم گرفتم وقتی پست زیاد میذارم تیک نقد و نظر و بردارم
صمیمانه ازتون سپاسگزارم مهربان پاینده و سربلند باشید و سبز 🌹🍃🌿🌸🌸🌿🍃🌹🌹🍃🌿🌸🌸🌿🍃🌹
| |
|
صمیمانه سپاسگزارم جناب کاظمی نیک گرامی
🌹🍃🌿🌸🌿🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌿🌹 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
داستان زیبا و آموزنده ای رو در کل روایت کردید
خداروشکر آخرش ختم به خیر شد