سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        نمایشنامه ضیافت قابیل
        ارسال شده توسط

        ابوالفضل ثابت مقدم

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ ۰۲:۳۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۴ | نظرات : ۰

         
         
        نمایشنامه
        "ضیافت قابیل"
         
        نویسنده:
        ابوالفضل ثابت مقدم
        9873-497-0936
         
        اقتباسی از رمان "و آنگاه هیچ‌کس زنده نماند" / اثر آگاتا کریستی
        تقدیم به برادر عزیزم عرشیا، برای همراهی من در نوشتن این اثر.
         
        اشخاص نمایش:
        ریچارد
        توماس
        ادوارد
        پاتریشیا
        ربکا
        آلفرد
         
        موقعیت نمایش:
        یک‌خانه مجلل.
        حوالی سال 1800 تا 1850 در انگلستان.
         
        پرده اول :
        [ بازیگران پشت میز شام ثابت نشسته‌اند. صدا شروع به صحبت می‌کند ]
         
        صدا: اسامی متهمان پرونده به همراه شغل، اتهام و حکم نهایی آنان بدین شرح می‌باشد:
        توماس والتر ... شغل، پزشک جراح. شاغل در بیمارستان عمومی شهر لندن ... جرم، قتل ... حکم، مرگ.
        آلفرد هیوج ... شغل، کشیش کلیسا ... جرم، قتل ... حکم، مرگ
        ربکا ویلسون ... شغل، مالک کازینوهای زنجیره‌ای در سراسر انگلستان ... جرم، قتل ... حکم،مرگ
        ادوارد استیونز ... شغل، نویسنده رمان در ژانر جنایی ... جرم، قتل ... حکم،مرگ
        ریچارد اندرسون ... شغل، قضاوت در دیوان عالی کشور ... جرم، قتل ... حکم، مرگ.
        پاتریشیا کلر ... شغل، روانشناس خصوصی ... جرم، قتل ... حکم، مرگ.
        ناقوس به صدا درآمده، نفیر آخرت فریاد کرد
        معترف شوید تا در روز رستاخیز سبک‌بار باشید
        انتقام از آن خداوند است. گناهکار را بیابید، او را به خداوند تحویل دهید.
        آنگاه رهایی در انتظار شماست.
        [ صدا قطع می‌شود. بازیگران نمایش را آغاز می‌کنند ]
        ادوارد: معنی این کار چیه؟
        ربکا: اون صدا از کجا بود؟
        ریچارد: شنیده بودم که مردم جزیره ایسموس شوخ‌طبع هستند؛ ولی این شوخی واقعا زننده بود.
        ربکا: شوخی؟ این شکلی؟ اونم سر میز شام؟
        توماس: احمقانست. من که اصلا از این شوخی خوشم نیومد.
        ادوارد: من دیگه اشتها ندارم. عملا غذا کوفتم شد.
        پاتریشیا: این شوخی واقعا احمقانه بود.
        آلفرد: شاید بهتر باشه آرامش خودمون رو حفظ کنیم. مطمئناً میزبانمون آقای اُپنِر دلیل خوبی برای این کار دارن.
        ریچارد: هیچ دلیل موجهی برای این کار وجود نداره. ما رو متهم به قتل می‌کنن و حکم صادر می‌کنن.
        آلفرد: ولی این که کار همیشه شماست جناب قاضی.
        ریچارد: بله. ولی در دیوان عالی کشور و رو به روی هیئت منصفه. نه سر میز شام مهمون ها.
        توماس: اصلا این آقای اُپنِر کجاست؟ اولین باره که به یک مهمونی دعوت شدم و بدون حضور میزبان شام می‌خورم.
        ربکا: حرف جناب دکتر درسته. این کاملا دور از ادب و نزاکته.
        پاتریشیا: اون صدا از کجا اومد؟ من هیچ گرامافونی اینجا نمی‌بینم.
        ادوارد: احتمالا باید بیرون از سالن غذاخوری باشه.
        توماس: این کار بی احترامیه. ظاهرا آقای اُپنر چیزی از آداب مهمون نوازی نمی‌دونه.
        ربکا: میشه لطفا پیشخدمت‌ها رو صدا کنید. این وضعیت داره خیلی عجیب میشه.
        [توماس زنگ روی میز را چند بار به صدا درمی‌آورد]
        توماس: پیشخدمت .... پیشخدمت.... بیا سر میز ....
        ربکا: چرا کسی جواب نمیده؟ اون مرد گفت درست پشت دروامی سته.
        ادوارد: شاید خوابش برده.
        [توماس با مشت روی میز می‌کوبد و فریاد می‌زند]
        توماس: پیشخدمت ... مگه گوشات کر شده مرتیکه احمق ...
        قاضی ریچارد: لطفا آروم باشید جناب دکتر. این رفتار درشان شما نیست.
        توماس: میزبان حتی در وقت شام هم پیش ما حاضر نشده و پیشخدمت هم جواب نمیده. این رفتار بیش‌ازحد زننده ست.
        [ توماس از سر میز بلند می‌شود و به سمت خارج صحنه می‌رود تا پیشخدمت را پیدا کند.]
        آلفرد: مشخصه که جناب دکتر مرد صبوری نیستن.
        ادوارد: حق با ایشونه. هیچ‌چیز این مهمونی درشان ما نیست. معلوم نیست چرا آقای اُپنر هنوز بین ما حاضر نشده.
        ربکا: من فردا صبح زود با اولین قایق از این جزیره مسخره میرم. تا حالا هیچ‌وقت انقدر بهم بی‌احترامی نشده بود.
        ریچارد: حالتون خوبه دوشیزه ربکا؟ انگار رنگتون پریده.
        ربکا: چیز مهمی نیست. راستش تمام این ماجراها حس خیلی بدی بهم منتقل می‌کنه.
        ادوارد: احتمالا از اون صدای مسخره ترسیدین. بهتره یه کم آب بخورین تا حالتون بهتر بشه.
        ریچارد: جای نگرانی وجود نداره. چیزی بیشتر از یک شوخی بیجا از طرف یک میزبان بی‌نزاکت نبود. مطمئناً در این جمع شریف کسی نمی تونه مرتکب قتل شده باشه.
        آلفرد: آقای دکتر زیادی معطل کردن. بهتر نیست بریم دنبالشون؟
        ادوارد: موافقم. من میرم پیداش کنم.
        آلفرد: لطفا اگه پیشخدمت رو هم پیدا کردین بهش بگین یک نوشیدنی دیگه همراه خودش بیاره. این‌یکی داره تموم میشه. برای کنترل یک جمع عصبانی هیچ‌چیز بهتر از یک نوشیدنی خوب نیست.
        ربکا: موافقم. فضا بیش‌ازحد متشنج شده.
        ادوارد: باکمال میل [صحنه را ترک می‌کند]
        ریچارد: نظر شما چیه جناب کشیش؟
        آلفرد: در چه مورد جناب ریچارد؟
        ریچارد: منظورم درباره این شرایطیه که ایجادشده.
        آلفرد: من هم مثل شما در مورد حس شوخ‌طبعی افراطی مردم جزیره ایسموس شنیدم. احتمالا آقای اُپنِر هم از این قضیه مستثنا نیست.
        ربکا: نظرتون درباره اون صدا چیه؟ به نظرتون متهم کردن افراد به قتل کار درستیه؟
        آلفرد: قطعا این‌طور نیست. تهمت زدن به دیگران از گناهان بزرگه که خداوند هرکسی که مرتکب این گناه بشه رو نمی‌بخشه.
        ریچارد: امیدوارم آقای اُپنِر توضیح خوبی برای این رفتارش داشته باشه. حالتون بهتر شد دوشیزه ربکا؟
        ربکا: بله... بهترم.
        پاتریشیا: نیازی به نگرانی نیست. چرا یهو حالت بد شد؟
        ربکا: نمی دونم. اون صدا هنوز توی گوشم زمزمه میشه. اصلا شبیه صدای کسی نبود که قصد شوخی کردن داشته باشه. بیشتر شبیه یک‌جور بازجویی بود.
        ریچارد: اتهامی در کار نیست. من در طول دوران قضاوتم در دیوان عالی برای خیلی از آدم‌ها حکم مرگ صادر کردم؛ اما این کار اقتضای شغل منه. کاملا مطمئنم که هیچ‌وقت شخصاً مرتکب قتل نشدم.
        ربکا: درسته. من هم همین‌طور. اصلا چطور ممکنه یک زن مرتکب قتل بشه؟!
        ریچارد: در ضمن، تمام آدم‌هایی که با امضای من پای چوب اعدام رفتن همگی مجرم و گناهکار بودن. آدم‌هایی که لایق مجازات مرگ بودن. مگه نه جناب کشیش؟
        [توماس و ادوارد وارد صحنه می‌شوند. ادوارد یک بطری نوشیدنی در دست دارد که روی میز می‌گذارد.]
        ریچارد: کاملا به‌موقع رسیدین آقایون. تونستین پیشخدمت رو پیدا کنین؟
        توماس: نه
        ادوارد: هیچ‌کس توی خونه نیست.
        ربکا: منظورتون چیه؟
        ادوارد: ظاهرا ما تنها آدم‌های داخل این عمارت هستیم.
        آلفرد: اینجا عمارت خیلی بزرگیه. مطمئنین که همه‌جارو گشتین؟
        ادوارد: بله. هیچ جا اثری از هیچ‌کس نیست.
        پاتریشیا: محوطه بیرون خونه رو چی؟ اون جا رو هم گشتین؟ محوطه باغ خیلی بزرگه. آدم راحت می تونه توش گم بشه.
        ادوارد: مسئله دقیقا همین‌جاست.
        پاتریشیا: یعنی چی؟
        توماس: قفل‌شده. تمام درهای عمارت قفل‌شده. رسماً مهروموم‌شده. نتونستیم از ساختمون خارج بشیم.
        آلفرد: درها قفل‌شده؟!
        ربکا: این دیگه خیلی زیاده رویه. من همین حالا باید آقای اُپنر رو ببینم.
        پاتریشیا: یعنی ما رو اینجا حبس کردن؟
        ربکا: می تونیم از بالای ساختمون فریاد بزنیم تا مردم محلی رو خبر کنیم.
        ادوارد: امکان نداره. این ملک شخصی خیلی از شهر و بقیه مردم فاصله داره. بعید می‌دونم حتی اگه کل ساختمون آتیش بگیره کسی متوجه بشه.
        ربکا: این اصلا شبیه شوخی نیست. من می خوام ازاینجا برم بیرون.
        آلفرد: لطفا همگی خونسردی خودتون رو حفظ کنین. نظرتون چیه از پنجره‌ها استفاده کنیم؟ از پنجره میریم بیرون.
        توماس: بهش فکر کرده بودیم؛ اما تمام پنجره‌ها با میله‌های فولادی محصورشده. من و ادوارد تمام اون ها رو برسی کردیم.
        ربکا: اصلا این آقای اُپنر کیه؟
        ریچارد [با تعجب]: شما هم نمی دونین؟ فکر می‌کردم شما اطلاع دارین!
        توماس: منظورتون چیه؟ یعنی کسی نمی دونه میزبان ما چه کسیه؟
        ادوارد: من با یه نامه به اینجا دعوت شدم. یه نامه از طرف مردی به اسم آقای هری اُپنر.
        ربکا [با تعجب]: من هم همین‌طور؟
        پاتریشیا: منم همین‌طور!
        ریچارد: اوضاع داره کم‌کم مشخص میشه. چون من هم با یک نامه به اینجا اومدم. بذارین حدس بزنم، شما هم با یک نامه به اینجا دعوت شدین جناب کشیش؟
        آلفرد: بله ... همین‌طوره.
        ریچارد: پس همه ما توسط مردی به اسم آقای اُپنر به اینجا دعوت شدیم که هیچ کدوم نمی دونیم چه کسی می‌تونه باشه. حالا هم توی یک عمارت بزرگ که هیچ‌کس بهش دسترسی نداره زندانی شدیم. نمی‌خوام ترس توی دلتون بندازم؛ اما این شرایط کاملا جدیه.
        توماس: شما فکر می کنین یه نفر می خواد بلایی سر ما بیاره؟
        ریچارد: نمی دونم؛ اما قطعا نیت خوبی پشت این کار نیست.
        ربکا: اون صدا ... اون همه ما رو به مرگ محکوم کرد.
        ادوارد: منشأ صدا رو پیدا کردیم. یه گرامافون بزرگ اون بیرونه. ظاهرا یه نفر صدا رو پخش کرده و از خونه خارج‌شده.
        توماس: می تونه کار پیشخدمت باشه. وقتی ما مشغول گوش کردن به صدا بودیم خودش از ساختمون زده بیرون و درها رو قفل کرده.
        ربکا: این کار جرمه. آدم ربایی و تهدید به قتل!
        پاتریشیا: جناب قاضی، شما برای چی به این جزیره اومدین؟ هیچ وقت آقای اُپنر رو نمی‌شناختین؟
        ریچارد: من نامه ای از سمت دیوان عالی دریافت کردم که در اون از من خواسته شد برای قضاوت در یک دادگاه به جزیره ایسموس بیام. گفته بودن که مردی ثروتمند به اسم آقای هری اُپنر اینجا میزبان من خواهد بود.
        ربکا: برای من نوشته بودن که آقای اُپنر می خوان یک کازینوی اختصاصی توی این جزیره احداث کنن. من برای شراکت کاری به این جزیره اومدم. اول که شما رو دیدم فکر کردم از شرکای آقای اُپنر هستین.
        ریچارد: شما چی جناب دکتر؟
        توماس: داخل نامه از خواسته شد برای مداوای پیرمردی به اسم آقای اُپنر به اینجا بیام. پول خوبی هم در ازای این کار بهم پیشنهاد دادن که 1000 پوند از اون پول رو به همراه نامه برای من فرستادن. این چیزا توی شغل من طبیعیه. همیشه از اینجور نامه‌ها دریافت می‌کنم. از آدم‌های پولداری که ترجیح میدن دکتر رو به خونه‌شون بیارن.
        ادوارد: من به یک مهمونی دعوت شدم. از وقتی کتاب جدیدم توی سراسر انگلستان به چاپ رسید شهرت زیادی پیدا کردم و به مهمونی های زیادی دعوت شدم.
        ریچارد: بله اتفاقا من هم کتاب شما رو مطالعه کردم. رمان جنایی ضیافت قابیل. رمان زیبایی بود، هرچند که من انتظار داشتم نویسنده مسن‌تر و پخته‌تری داشته باشه. دوشیزه پاتریشیا، شما چطور به اینجا دعوت شدین؟
        پاتریشیا: آقای اُپنر داخل نامه به من گفتن دخترشون به اختلال اضطراب اجتماعی مبتلا شده و نمی‌تونن شخصا برای مداوای اون پیش من بیان. برای همین از من خواستن که خودم به ایسموس بیام. ناگفته نمونه که مثل آقای توماس، برای من هم مبلغی پول داخل نامه گذاشته بودن.
        آلفرد: ظاهرا پول می‌تونه طعمه خوبی باشه.
        ریچارد: درسته! اما چه چیزی یک پدر کشیش رو از کلیسا به این مکان آورده؟
        آلفرد: آقای پا اُپنر از من خواستن برای اجرای مراسم غسل تمعید فرزندشون به اینجا بیام. این طور که به نظر میاد متاسفانه بین مردم ایسموس، مذهب طرفدار زیادی نداره و آقای اُپنر نتونستن یک کلیسای مناسب برای انجام این مراسم پیدا کنن؛ اما اصرار داشتن که این مراسم حتما انجام بشه. روحیه موحدانه ایشون برای من تاثیرگذار بود و برای همین بعد از نامه نگاری با کاردینال به سمت این جزیره حرکت کردم شدم.
        [چند لحظه سکوت]
        ریچارد: شکی نیست که محتوای تمام نامه ها دروغ بوده. این شخص که خودش رو آقای اُپنر معرفی کرده سعی داشته به هر طریقی ما رو اینجا جمع کنه.
        توماس: ولی به چه دلیل؟
        پاتریشیا: شاید مجازات.
        ربکا: مجازات برای چی؟
        پاتریشیا: اون صدا گفت که ما مرتکب قتل شدیم. حالا می خواد ما رو مجازات کنه.
        توماس: مگه به خوتون شک دارین؟ من هیچ وقت کسی رو نکشتم. من یه دکترم. کارم نجات جون مردمه نه گرفتنش.
        ادوارد: تنها جایی که من مرتکب قتل شدم روی کاغذ بوده. توی دنیای واقعی من مرد محترمی هستم. حتی از درگیری های لفظی هم اجتناب می‌کنم.
         ربکا: شاید این آقای اُپنر فقط یه مرد مریضه. یه مرد مریض که از اذیت و آزار دیگران لذت می بره.
        آلفرد: فرقی نمی‌کنه. الان مهم نیست چه جور آدمیه. فعلا باید اولویت ما خروج از اینجا باشه.
        ریچارد: حق با جناب کشیشه. این آقای اُپنر هرکسی هم که باشه نمی تونه تا ابد ما رو اینجا نگه داره. دیوان عالی از حضور من در این جزیره اطلاع داره. اگه من به‌موقع برنگردم و نتایج کارم رو گزارش ندم حتما ماموران اونا به اینجا میان و ما رو پیدا می‌کنن.
        آلفرد: پس جای نگرانی وجود نداره. توی این خونه برای هفته ها غذا و نوشیدنی وجود داره. اتاق های زیادی هم داره که برای هممون کافیه.
        توماس: یعنی میگی همینجا بشینیم و هیچ کاری نکنیم؟ اونم وقتی که احتمالا یه آدم روانی قصد جونمون رو کرده؟
        آلفرد: شما پیشنهاد دیگه ای دارین؟ شما گفتین هیچ‌کس بجز ما توی این خونه نیست. پس کسی هم نمی تونه به ما صدمه بزنه. باید آرامش خودمون رو حفظ کنیم.
        ربکا: پیشنهاد شما چیه؟ میگین چیکار کنیم؟
        آلفرد: بیاین از میز شام و نوشیدنی ای که آقای ادوارد با خودشون آوردن لذت ببریم. راستی این بطری نوشیدنی رو از کجا آوردین؟ به نظر عالی میاد.
        ادوارد: وقتی پیشخدمت رو پیدا نکردم، خودم به سرداب رفتم و از اونجا برداشتم.
        ریچارد: بسیار خب. پس لطفا همه پشت میز بشینید تا برای خروجمون از اینجا بنوشیم.
        توماس: تمام این کارها واقعا مسخرست. شما همه زده به سرتون.
        پاتریشیا: حق با ایشونه. یه نفر می خواد همه ما رو بکشه اون وقت شما می‌خواین نوشیدنی بخورین؟
        آلفرد: من با جناب قاضی موافقم. در حال حاضر ترسیدن کمکی به ما نمی‌کنه. جناب ادوارد، شما هم تایید می‌کنید که هیچ‌کس توی این خونه نیست؟
        ادوارد: بله. من و آقای توماس همه‌جارو گشتیم.
        آلفرد: پس جای نگرانی نیست. خداوند نگهبان همه ماست. اگه اراده خداوند به حفاظت از ما باشه، هیچ‌کس توانایی مقابله با اون رو نداره. جناب قاضی، چقدر طول می کشه تا دوستان شما در دیوان عالی نگرانتون بشن و به اینجا بیان؟
        ریچارد: با توجه به این که هیچ نامه ای از طرف من برای اون ها ارسال نمیشه، حدودا یک هفته.
        ربکا: فقط اون نیست. پدر من هم قطعا نگرانم میشه. اگه ببینه خبری از من نیست، خیلی سریع به اینجا میاد.
        آلفرد: عالیه. مطمئنا شما هم کسی رو دارین که نگرانتون بشه جناب دکتر.
        توماس: این‌طور نیست. من فقط همسرم رو داشتم که دو سال پیش خودکشی کرد.
        آلفرد: عمیقا بابت این اتفاق متاسفم؛ اما لطفا درک کنین که رفتار شما روی دوشیزه پاتریشیا هم تاثیر گذاشته و باعث اضطراب ایشون شده. لطفا در کنار ما سر میز بشینین تا با کمک هم این فضای ناآرام رو به آرامش برسونیم.
        [دکتر با بی میلی قبول می‌کند و همه سر میز می نشینند]
        آلفرد: اگه اجازه بدین من مایلم تا جام همه رو پر کنم.
        ریچارد [با خنده]: ولی این کاری نیست که یک کشیش هر روز انجام بده.
        آلفرد: درسته. ولی بالاخره یک نفر باید پیش قدم بشه. امشب همه باید منعطف تر باشیم تا شب خوبی رو پشت سر بذاریم.
        ادوارد: من مخالفتی ندارم. مگه چند بار پیش میاد که یک کشیش جام تون رو پر کنه.
        [آلفرد مشغول پر کردن جام ها می شود]
        توماس: لطفا برای من نریزین.
        ادوارد: چرا؟
        توماس: وقتی زنم خودکشی کرد برای مدت زیادی به این زهرماری اعتیاد پیدا کرده بودم؛ اما حالا ترک کردم. نمی خوام دوباره بهش لب بزنم.
        ادوارد: کوتاه بیا مرد. حتی پدر آلفرد هم با ما همراهی می کنه. امشب رو ساز مخالف نزن. بذار همگی از شبمون لذت ببریم.
        ربکا: موافقم. یه شب که هزار شب نمیشه. از فردا دوباره لب به هیچی نزنین.
        ریچارد: لطفا جناب دکتر، درست نیست درخواست این همه آدم رو رد کنین.
        [توماس راضی می شود و جامش را بالا می آورد تا آلفرد آن را پر کند]
        ریچارد(از جایش بلند می‌شود): امشب برای همه ما شب عجیبی بود؛ اما وقتی از این جزیره بریم و به خونه هامون برگردیم، قطعا این شب و اتفاقاتش تبدیل به خاطراتی میشن که همه برای شنیدنش مشتاق خواهند بود. لطفا جام هاتون رو بالا بیارید و بنوشید به سلامتی زندگی طولانی برای همه ما.
        [همه جام هایشان را بالا آورده و نوشیدنی خود را می نوشند. ناگهان توماس شروع به سرفه های شدید می‌کند و احساس خفگی به او دست می دهد. همه با وحشت از روی صندلی هایشان بلند می‌شوند. توماس با همان حالتی خفگی خود را به وسط صحنه می رساند و آرام آرام روی زمین جان می دهد.]
        [پاتریشیا با دست جلوی چشمانش را می گیرد و جیغ می زند. ادوارد با حالت استفراغ به گوش صحنه می روند. ریچارد و آلفرد به سرعت بالای سر توماس می روند تا نبض او را برسی کنند. ربکا نیز با وحشت ایستاده و صحنه را نظاره می‌کند]
        ریچارد: اون مرده!
        ربکا: مرده؟!
        آلفرد: نبضش از کار افتاده.
        [ربکا شروع به گریه می‌کند]
        ادوارد: چطور این اتفاق افتاد؟ چرا این‌طوری شد؟
        ریچارد: اون مسموم شده. خون از دهنش بیرون اومده.
        پاتریشیا: یعنی چی که مسموم شده؟ کی مسمومش کرده؟ به غیر از ما که کسی اینجا نبود. تا یک دقیقه پیش کاملا حالش خوب بود
        ربکا: اون صدای لعنتی. گفت همه قراره بمیریم. بهمون هشدار داد.
        آلفرد [چشمانش را می بندد و زیر لب دعا می خواند]: به نام پدر، پسر، روح القدس. خداوند روح این مرد را قرین رحمت قرار دهند. [با دستانش چشمان باز توماس را می بنند]
        ریچارد: باید بدن این مرد رو از اینجا ببریم. آقای ادوارد، لطفا بیاین اینجا. کمک کنین جسد دکتر توماس رو به یکی از اتاق ها ببریم. جناب کشیش، لطفا خانم ها رو به یک اتاق دیگه راهنمایی کنید. باید فورا یک جلسه برقرار کنیم.
        [نور می رود]
        پرده دوم:
        [تمام بازیگران در یک اتاق معمولی (سالن اجتماعات) با چند صندلی جمع شده اند]
        ریچارد: خانم ها و آقایون. یک قتل اتفاق افتاده و یک نفر از بین ما کشته شده. مشخص شد که آقای اُپنر صرفا قصدش یک اذیت و آزار ساده نیست و هدف شومی داره. دیگه نمی تونیم دست روی دست بذاریم و منتظر باشیم. باید راه حلی برای این موضوع پیدا کنیم.
        آلفرد: یا مسیح مقدس. چه جور آدمی می تونه این کار رو کنه؟ دکتر بیچاره درست جلوی چشم همه ما جون داد.
        پاتریشیا: اون کسی بود که با بیخیالی و هیچ کاری نکردن مخالف بود. حالا هم اولین نفر خودش قربانی شد. باید به حرفش گوش می کردیم.
        ادوارد: این اُپنر لعنتی کیه؟ چرا می خواد ما رو بکشه؟
        ریچارد: دوستان ... دوستان ... لطفا تمرکز کنین. یه قاتل توی این خونه حضور داره. قاتلی که تا همه ما رو نکشه آروم نمی گیره. آقای ادوارد شما مطمئنین که همه‌جارو برسی کردین؟
        ادوارد: بله ولی اینجا عمارت بزرگیه. مخفی شدن توش کار سختی نیست.
        ریچارد: من و جناب کشیش یک بار دیگه تمام راه های خروج رو برسی کردیم. باید مطمئن می شدیم که هیچ راه خروجی ورود نداره؛ که متاسفانه همین‌طوره.
        الفرد: درسته. تمام درها به شدت قفل‌شده. پنجره‌ها هم با فولاد آبدیده حفاظت شده. هیچ راهی برای خروج نیست.
        ربکا: یعنی می خواین بگین ما با یه قاتل روانی توی این خونه گیر افتادیم؟
        ریچارد: متاسفانه بله.
        آلفرد: اون شعر رو به یاد بیارین. همون که از گرامافون پخش شد: ناقوس به صدا در آمده، نفیر آخرت فریاد کرد ... معترف شوید تا در روز رستاخیز سبکبار باشید ... انتقام از آن خداوند است. گناهکار را بیابید. او را به خداوند تحویل دهید ... آنگاه رهایی در انتظار شماست.
        ریچارد: باید قبل از اینکه اون ما رو پیدا کنه، ما پیداش کنیم.
        پاتریشیا: ولی چطوری؟ مگه نگفتین خیلی راحت میشه اینجا مخفی شد؟ حتی اگه همه توی خونه پخش بشیم بازم احتمال پیدا کردنش خیلی کمه.
        ریچارد: نیازی به این کار نیست. دکتر بی چاره درست مقابل چشمان ما کشته شد. با توجه به خونی که از دهن دکتر خارج شد و بوی بادامی که ازش استشمام میشه، می‌تونم حدس بزنم که به احتمال خیلی زیاد به وسیله سیانور مسموم شده.
        ادوارد: ولی این ممکن نیست. کی مسمومش کرده؟ چجوری؟
        ربکا: شاید نوشیدنی مسموم بوده. اون نوشیدنی رو از کجا آوردین آقای ادوارد؟ اصلا از کجا راه سرداب رو بلد بودین؟
        ریچارد: لطفا آروم باشین دوشیزه ربکا. نوشیدنی مسموم نبوده. همه ما از اون نوشیدنی خوردیم اما فقط توماس بود که مسموم شد. نوشیدنی سالم بوده اما این یعنی یک نفر فقط جام اون رو به سم آغشته کرده.
        پاتریشیا: یعنی کار آقای اُپنره؟ اون جام رو مسموم کرده؟
        ریچارد: قطعا همین‌طوره.
        ادوارد: ولی چطوری؟ کاملا مطمئنم هیچ‌کس بجز ما داخل سالن غذاخوری نبود. چطور ممکنه اُپنر بدون این که کسی بفهمه بیاد داخل و توماس رو مسموم کنه؟
        ریچارد: ورود و خروجی انجام نشده. حق با شماست. هیچ‌کس بجز ما داخل سالن غذا خوری نبود؛ بنابراین فقط یه گزینه وجود داره. آقای اُپنر، یک نفر از بین ماست.
        ربکا: چی؟!
        ریچارد: این تنها توضیح منطقی برای این ماجراست.
        ادوارد: یعنی می‌خوای بگی یک نفر از ما کسی که تظاهر می کنه نیست؟
        آلفرد: حق با جناب قاضیه. اگه نوشیدنی مسموم بود باید همه کشته می‌شدیم. قاتل می دونسته که مجبوره خودش هم از نوشیدنی بخوره برای همین کل بطری رو مسموم نکرده. احتمالا وقتی حواسمون نبوده از فرصت استفاده کرده و جام توماس رو آلوده کرده.
        ریچارد: باکمال احترام باید عرض کنم از این لحظه هیچ کدوم از آدم‌های داخل این اتاق قابل اعتماد نیستن. لطفا اگه دلیلی مبنی بر بی گناهی خودتون دارین جلوی همه بیان کنید.
        آلفرد: خب ... من تمام جام ها رو پر کردم. اگه من قاتل بودم می تونستم همه نوشیدنی ها رو مسموم کنم؛ نه فقط مال آقای دکتر.
        ادوارد: شاید می خوای دونه دونه بمیریم. اینجوری زجر بیشتری می کشیم.
        آلفرد: چرا باید از زجر کشیدن شما لذت ببرم؟
        ادوارد: من باید این سوال رو بپرسم. تو بهترین فرصت رو برای مسموم کردن دکتر داشتی. قطعا اگه یه مقدار سیانور همراه با نوشیدنی داخل جام می‌ریختی هیچکس متوجه این موضوع نمی‌شد.
        آلفرد: قتل یکی از گناهان کبیرست آقای محترم. کسی که این گناه رو مرتکب بشه تا ابد در آتش جهنم می سوزه. کشتن یک آدم بی گناه مخالف تمام عقایدیه که یک عمر بهشون پایبند بودم.
        ادوارد: اما مذهبیون افراطی توی این دنیا کم نیستن. آدم‌های زیادی بودن که به اسم خدا آدم می کشتن.
        آلفرد: بله ولی حس می‌کنم واضحه که من جز اون مذهبون افراطی که شما میگین نیستم. من دلیلی برای کشتن شما ندارم. همه شما رو اولین باره که می‌بینم. در ضمن من یک کشیش ساده ام. هیچ وقت انقدر پول نداشتم که بتونم عمارت به این بزرگی رو بخرم و همچین قتلی رو ترتیب ببینم.
        ادوارد: اون شعر چطور؟ فقط یک بار از گرامافون پخش شد اما تو جوری اون رو از حفظ خوندی که انگار قبلا بلد بودی. در ضمن اون شعر محتوای مذهبی داشت. «انتقام از آن خداوند است» این یک آیه از انجیله. چه کسی انجیل رو بهتر تو می‌شناسه کشیش؟
        ریچارد: من به جناب کشیش اعتماد دارم. این آقای اُپنر دیر یا زود هویتش مشخص میشه. اگه این موقعیت رو داشت که همه ما رو همزمان بکشه، هیچ وقت این ریسک رو نمی کرد که کارش رو به تعویق بندازه. این آیه هم بسیار معروفه. برای دونستنش نیازی نیست کشیش باشین.
        پاتریشیا: خود شما چطور جناب قاضی؟ شما مدت خیلی زیادیه که درباره مرگ و زندگی آدم ها تصمیم می گیرین. در واقع انقدر این کار رو کردین که بهش عادت دارین. شاید با خودتون فکر کردین که دیوان عالی با اون همه تشکیلات و هیئت منصفه، جلوی دست و پای شما رو برای اجرای عدالت گرفته و باید شخصا وارد عمل بشین.
        ریچارد: من هیچ وقت بدون شناخت کسی حکم مرگش رو صادر نکردم. همیشه قبل از اعلام حکم، تحقیقات گسترده ای راجع به محکوم انجام میشه. می تونم بگم تمام آدم‌هایی رو که محاکمه کردم حتی از پدر و مادرشون هم بهتر می‌شناختم. از این گذشته، آقای توماس مرحوم فاصله زیادی با من داشتن. من و دوشیزه ربکا درست در سمت دیگه ی میز، مقابل ایشون نشسته بودیم.
        ربکا: درسته. کسی که نوشیدنی توماس رو مسموم کرده باید کنارش نشسته باشه؛ یعنی شما و آقای ادوارد.
        ریچارد: دوشیزه ربکا بازم رنگتون پریده. ظاهرا حالتون خوب نیست.
        ربکا: چیزی نیست. باید قرصم رو بخورم تا حالم جا بیاد. الان واقعا بهش نیاز دارم. میشه لطفا یه لیوان آب به من بدین. قرصم داخل کیفمه.
        ادوارد: من میارم [از صحنه خارج می شود]
        ریچارد: لطفا شما بفرمایین دوشیزه پاتریشیا. چه دفاعی از خودتون دارین؟
        پاتریشیا: هیچی. من دلیل محکمی ندارم تا به من اعتماد کنین. ولی من توماس رو نکشتم. اون مرد خوبی بود. وقتی گفت همسرش خودکشی کرده خیلی ناراحت شدم. من یه روانشناسم. این ماجرا کار یه آدم روانیه نه یه روانشناس.
        ریچارد: حرفاتون قانع کننده نیست خانم. تا زمانی که دلیل بهتری پیدا نکنم، شما و آقای ادوارد مضنون اصلی من هستین.
        پاتریشیا: شما هم به عنوان آدمی که به راحتی مرگ انسان ها رو تایید می کنه مضنون اصلی من هستین جناب قاضی.
        [ادوارد با یه لیوان آب وارد صحنه می شود]
        ریچارد[با لحن کنایه آمیز]: نگران بودم که نکنه آقای اُپنر شما رو تنها پیدا کنه و به قتل برسونه. خوشحالم که حالتون خوبه جناب ادوارد.
        ادوارد: شما اتهام زدن رو خیلی خوب بلدین جناب قاضی. ولی من کسی نیستم تمایل داره پنج نفر آدم رو وسط ناکجا آباد به قتل برسونه.
        [لیوان آب را به سمت ربکا می برد]
        ریچارد: صبر کنین جناب ادوارد. لطفا خودتون مقداری از اون آب بخورین. گفتم که، متاسفانه به هیچ‌کس نمی تونیم اعتماد کنیم.
        [ادوارد می ایستد و به آرامی مقداری از آب را می نوشد. وقتی خیال همه راحت می شود آن را به ربکا می دهد. ربکا یک قوطی قرص از داخل کیفش بیرون می آورد. یک قرص از داخل آن می خورد و به آرامی روی صندلی می نشیند]
        ریچارد: آقای ادوارد، همون طور که قبلا هم گفتم، من کتاب ضیافت قابیل شما رو خوندم و اعتراف می کنم واقعا ازش لذت بردم. یک رمان جنایی در مورد یک قاتل سریالی که قربانی های خودش رو با شیوه های مختلف به قتل می رسونه.
        ادوارد: این حرف چه ربطی به بحث ما داره؟
        ریچارد: عرض می‌کنم. داستان بسیار زیبایی بود و خوشحالم که در سراسر انگلستان ازش استقبال شد؛ اما این موضوع من رو به شک می ندازه. شاید نویسنده ما که اتفاقا توانایی بسیار خوبی در طراحی سناریو های پیچیده قتل داره، وقتی متوجه علاقه مردم به داستانش هاش میشه، تصمیم میگیره یکی از این سناریو ها رو به واقعیت تبدیل کنه.
        ادوارد: پس شما فکر می کنین تمام نویسنده های جنایی می تونن قاتل باشن؟
        ریچارد: همه نویسنده های جنایی الان توی این اتاق کنار ما نیستن. شما در ضمیر ناخودآگاهتون علاقه زیادی به قتل دارین. برای همینه که بهترین قتل ها رو در داستان هاتون طراحی می کنین. دوشیزه پاتریشیا می تونن حرف من رو تایید کنن. ایشون به عنوان یک روانشناس، شاخت زیادی از ضمیر ناخودآگاه دارن.
        پاتریشیا: کاملا درسته. شاید شما تصمیم گرفتین پا رو از دنیای تخیلاتتون فراتر بذارین و یک قتل واقعی رو ترتیب ببینین.
        [ریچارد کمی مکث می‌کند و ناگهان بلند می خندد]
        ریچارد: دوشیزه پاتریشیا چند دقیقه قبل من رو به عنوان قاتل معرفی کردن؛ اما حالا همراه با منِ قاتل، آقای ادوارد رو محکوم می کنن. اگه من از نظر شما قاتلم، پس چرا با من هم نظر شدین؟ مشخصه که ایشون از هر فرصتی استفاده می کنن تا شک حضار رو از روی خودشون بردارن و روی کس دیگه ای بندازن. این وسط اصلا براشون مهم نیست که قاتل واقعی کیه.
        پاتریشیا: من هنوزم به شما مشکوکم آقا. ولی زمانی که بحث مرگ و زندگی وسطه، من هر شکی که توی ذهنم باشه رو بیان می کنم. شما و آقای ادوارد هر جفتتون می تونین آقای اُپنر باشین.
        ادوارد: از کجا معلوم. شاید آقای اُپنر در واقع خانم اُپنر باشه. شاید عمدا خودش رو آقا معرفی کرده تا ذهن ما رو منحرف کنه.
        پاتریشیا: یا شاید شما با این حرف قصد دارین اتهام ها رو از روی خودتون بردارین.
        ریچارد: جناب کشیش شما بیش‌ازحد ساکتین. به نظر شما چه کسی در اینجا آقای اُپنره.
        آلفرد: همون طور که قتل از بزرگترین گناهان کبیرست، تهمت زدن هم همین‌طوره. من ایمان دارم که خداوند از زندگی بندگان بیگناهش محافظت می کنه. البته به شرطی که همه همون طور که ادعا می کنن بیگناه باشن.
        ربکا: یعنی می خواین بگین ما مرتکب قتل شدیم؟ همون طور که آقای اُپنر گفت؟
        آلفرد: من هیچ‌کس رو به هیچ چیز متهم نکردم. من فقط از اعتقاداتم نسبت به یکتای بی همتا صحبت کردم.
        ربکا: میشه لطفا امشب رو استراحت کنیم؟ من اصلا حالم خوب نیست. وقتی که دارو مصرف می کنم به شدت دچار خواب آلودگی میشم. لطفا. همه چیز برای امشب کافیه.
        پاتریشیا: یه قاتل روانی اینجا بین ماست. چطور می تونی توی این وضعیت، راحت بگیری بخوابی؟
        ربکا: بهتون که گفتم. تاثیرات داروی هاست. من واقعا برای امشب توانایی ادامه دادن ندارم.
        ادوارد: الان چی کار کنیم؟ هر کدوم بریم به یک اتاق و بخوابیم؟
        ریچارد: من مخالفم. اگه از هم جدا بشیم قاتل خیلی ساده تر می تونه به کارش برسه. به نظرم باید کنار هم بمونیم.
        آلفرد: اتاق ها قفل های محکمی دارن. هر کس می تونه وارد یک اتاق بشه و در رو از پشت قفل کنه. اینجوری حتی امنیت بیشتری هم داره.
        ربکا: من با جناب کشیش موافقم. شما هر کاری می خواین بکنین. من میرم به اتاقم. دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم.
        ریچارد: پس لطفا وارد اتاق شماره شش نشین. جسد توماس جوان رو اونجا گذاشتیم.
        ربکا: منزجر کنندست. ما توی خونه ای زندگی می کنیم که یک جسد توی یکی از اتاق‌ها خوابیده.
        آلفرد: ظاهرا چاره دیگه ای نداریم. باید امشب رو تا صبح سر کنیم. به اتاق هاتون برین و در رو محکم پشت سرتون قفل کنین. در مورد آقای توماس هم نگران نباشین. من جسد های زیادی رو داخل مراسم کفن و دفن دیدم. برعکس داستان ها، عادت ندارن شب ها از جاشون بلند بشن.
        ریچارد: حس شوخ‌طبعی شما توی این وضعیت تحسین برانگیزه جناب کشیش.
        [نور می رود]
        پرده سوم:
        [تمام بازیگران بجز آلفرد، با چهره هایی مضطرب و وحشت زده در همان اتاق قبلی حضور دارند]
        ریچارد: جسد کشیش جوان رو امروز صبح توی تختش پیدا کردم. ظاهرا قاتل موقع خواب بالای سرش رفته و با چیزی مثل طناب خفه‌اش کرده. بدون هیچ سر و صدایی.
        ربکا: چطور این اتفاق افتاده؟ دیشب در همه اتاق ها قفل بود.
        ریچارد: اینجا ملک شخصی آقای اُپنره. دور از ذهن نیست که برای هر اتاق یک کلید یدک پیش خودش داشته باشه. برای همین اصرار داشتم از همدیگه جدا نشیم.
        پاتریشیا: پس کشیش آلفرد بیگناه بود.
        ادوارد: راه سختی رو برای اثبات بیگناهیش انتخاب کرد. امیدوارم بقیه‌مون راه اون رو انتخاب کنیم.
        ریچارد: اون چیزی رو انتخاب نکرد مرد جوان. براش انتخاب شد. لطفا همه تمرکز کنید. نباید بذاریم کار به شب برسه. امشب ممکنه یکی از ما طعمه بعدی آقای اُپنر باشه. باید همین حالا قاتل رو شناسایی کنیم. یه نفر از ما دیشب از اتاقش بیرون اومده و کشیش رو به قتل رسونده.
        پاتریشیا: شما گفتین ایشون رو خفه کردن. پس نمی تونه کار یکی از خانم ها باشه. نه من و نه ربکا هیچ کدوم توانایی خفه کردن مردی مثل کشیش آلفرد رو نداریم.
        ریچارد: مخالفم. روی پیشونی کشیش جراحاتی دیدم. چیزی شبیه یک ضربه محکم. ممکنه قاتل اول یک ضربه سنگین به سرش زده باشه تا وقتی مرد بیچاره ناتوان شد، اون رو خفه کنه. این کار به راحتی از پس یک خانم برمیاد. جسد کشیش هنوز روی تخت اتاقشه. می تونین خودتون ببینین.
        ادوارد [با لحنی متفکرانه]: کسی که کشیش رو کشته احتمالا نزدیک ترین اتاق رو داشته. اینجوری می تونسته راحت تر و با سر و صدای کمتری وارد اتاق کشیش بشه و بعد به اتاق خودش برگرده. دو اتاق توی این ماجرا مشکوک هستن. اتاق شماره شش و چهار. اتاق شماره شش متعلق به جسد توماسه. قطعا توماس نمی تونسته کشیش رو کشته باشه مگه اینکه از شوخی دیشب اون خوشش نیومده باشه. پس فقط می‌مونه اتاق شماره چهار. اتاق شما جناب قاضی ریچارد.
        ریچارد: سناریوی زیبایی طراحی کردین آقای ادوارد؛ اما همه شاهد بودن که من به عنوان آخرین نفر اتاقم رو انتخاب کردم. در واقع اتاقی بجز اتاق شماره چهار باقی نمونده بود.
        ادوارد: این حرفا مهمله. اگه اتاق دیگه‌ای هم داشتین کَس دیگه‌ای رو می‌کشتین.
        ریچارد: در ضمن من هنوز فراموش نکردم که شما اولین نفری بودین که کشیش رو متهم کردین. در حالی که حالا فهمیدیم کشیش بی‌گناه بوده.
        پاتریشیا: شاید همه این کارها بیهوده باشه.
        ریچارد: منظورتون چیه؟
        پاتریشیا: اون شعر رو به یاد بیارین. گفت معترف شوید. شاید هر کدوم از ما باید به چیزی اعتراف کنیم.
        ربکا: مثلا به چی؟ به قتل؟
        پاتریشیا: نمی دونم. شاید این آقای اُپنر چیز هایی از ما می دونه. چیزهایی که می‌خواد با زبون خودمون اعتراف کنیم.
        ریچارد: لطفا فراموش نکنین دوشیزه پاتریشیا که آقای اُپنر در ادامه همون شعر خطاب به ما گفت «گناهکار را بیابید و به خداوند تحویل دهید». این جمله می تونه استعاره از کشتن باشه.
        ربکا: یعنی از ما می خواد ما یه نفر از خودمون رو بکشیم؟
        ریچارد: همینطوره. شما رو نمی دونم ولی من حاضر نیستم عروسک خیمه شب بازی این مردک دیوانه بشم.
        پاتریشیا: لطفا واقع بین باشین. آقای اُپنر قطعا بدون نقشه و برنامه قبلی ما رو اینجا جمع نکرده. مطمئنا انتظار این رو داشته که ما سعی کنیم پیداش کنیم و خودش رو آماده کرده. ممکن نیست بتونیم پیداش کنیم. ولی می تونیم باهاش همکاری کنیم تا شاید از این مهلکه نجات پیدا کنیم.
        ربکا: ولی من مرتکب قتل نشدم. به چی باید اعتراف کنم؟
        پاتریشیا: شاید منظورش دقیقا قتل نباشه. چیزی شبیه قتل.
        ادوارد: قصد داری چیزی بگی مگه نه؟
        پاتریشیا: بله.
        ریچارد: لطفا ادامه بدین.
        پاتریشیا: من اعتراف می کنم. ولی همه باید قول بدین شما هم بعد از من اعتراف کنین. باید از اینجا بریم بیرون.[با فریاد] می شنوی آقای اُپنر ... ما کاری رو که خواستی انجام میدیم و تو هم باید بذاری ما از اینجا بریم بیرون.
        ریچارد: لطفا آروم باشین خانم. همه توی این دردسر با هم شریکیم. ادامه بدین.
        پاتریشیا: من مراجعین زیادی داشتم. آدم‌هایی که با انواع مشکلات پیش من میومدن و من بهشون مشاوره می دادم؛ اما دو سال پیش، می تونم بگم تقریبا باعث مرگ یکی از اون ها شدم.
        ریچارد: چطور این اتفاق افتاد؟
        پاتریشیا: اون زن با حال روحی خیلی بدی پیش من اومد. بچش قبل از اینکه به دنیا بیاد به خاطر کتک‌های شوهرش سقط شده بود. مدام می گفت که می خواد خودکشی کنه. ولی من توجهی بهش نکردم. نتونستم اون طور که باید و شاید، براش انرژی بذارم. در نهایت اون به حرفش عمل کرد. خودش رو با سیانور کشت. با اینکه دلیل خوبی برای کارم داشتم، ولی شاید من باعث مرگش شدم.
        ادوارد: دلیل خوب؟! چه دلیلی برای این کار داشتی؟
        پاتریشیا: مرگ شوهرم. اون زمان شوهر من به تازگی فوت کرده بود. در واقع به قتل رسیده بود. مرگش باعث شده بود از لحاظ روانی بهم بریزم.
        ریچارد: پس چرا با اون حالتون، مراجع قبول می کردین؟
        پاتریشیا: چون به پولش نیاز داشتم. شوهرم پول زیادی در نمی‌اورد. بعد از مرگش وضع خیلی بدتر هم شد. اگه کار رو قبول نمی کردم باید توی کوچه و خیابون می خوابیدم. انگلستان با آدم‌های بی پول زیاد خوب تا نمی‌کنه.
        [چند لحظه سکوت]
        ربکا: پس یعنی تو ...
        پاتریشیا: شاید منظور آقای اُپنر از قتل همین باشه. شاید چون به نحوی باعث مرگ کسی شدیم اون ما رو قاتل می‌دونه.
        ریچارد: گفتین شوهرتون کشته شد؟
        پاتریشیا: بله
        ریچارد: چرا این اتفاق افتاد؟
        پاتریشیا: هنوز که هنوزه نمی دونم برای چی. شوهر من یه مرد ساده بود. ما با کسی دشمنی یا خصومت شخصی نداشتیم.
        ریچارد: موفق شدین قاتلش رو مجازات کنین؟
        پاتریشیا: هیچ وقت نفهمیدیم کار کی بود. از کارآگاه شهر درخواست کردم قاتل شوهرم رو پیدا کنه؛ ولی مرگ یه آدم گمنام اونقدر براش مهم نبود که بخواد خودش رو توی دردسر بندازه. منم اونقدر پول نداشتم که هزینه تحقیقاتش رو بدم.
        ریچارد: از این بابت متاسفم. مطمئن باشین قاتل به سزای اعمالش می‌رسه. خداوند این دنیا رو عادلانه بنا کرده.
        پاتریشیا: عادلانه؟! قاتل شوهر من داره راست راست توی خیابونا راه میره و کسی هم مجازاتش نمی‌کنه. در حالی من اینجام و معلوم نیست زنده بمونم یا نه. شما بگین جناب قاضی، این چه عدالتیه؟ شما مامور اجرای عدالت هستین. کجای این ماجرا عادلانست؟
        ریچارد: من نمی‌خوام با شما بحث کنم ولی ...
        پاتریشیا: اگه قراره به خاطر قتل مجازات بشم، از خدا می‌خوام فقط بذاره از اون لعنتی که شوهر بی‌چاره من رو کشته انتقام بگیرم. بذاره با دست‌های خودم بکشمش تا حداقل به خاطر یه قتل واقعی مجازات بشم (به گریه می‌افتد) ... خیله خب ... من اعتراف کردم. حالا نوبت شماست ... چی کار کردین؟ چه کاری انجام دادین باعث شده کسی توی این دنیا بمیره؟
        ادوارد: پس ظاهرا حق با اُپنره. این جمع اون قدرا هم بی‌گناه نیست. راز مخفی شما چیه خانم ویلسون؟
        ربکا: نمی‌تونم بگم. از گفتنش خجالت می‌کشم.
        ریچارد: الان زمان خوبی برای خجالت کشیدن نیست خانم. مرگ و زندگی همه ما می‌تونه به این موضوع وابسته باشه.
        ربکا: چند سال قبل، پدرم یه کازینوی کوچیک تاسیس کرد. مدیریت اونجا رو به من سپرد. بهم گفت اگه از پس این کار بر بیام، بهم کارهای بزرگتری میده. قرار بود بزرگترین کازینو ها رو در اختیارم بذاره.
        ادوارد: اما یک جای کار طبق نقشه پیش نرفت ...
        ربکا: یه شب یه پسر جَوون اومد به کازینوی ما و کلی بدهی بالا آورد. وقتی بهش گفتیم پولی که باخته رو پس بده، گفت هیچ پولی نداره. پدرم از این جور کارا حالش بهم می‌خوره. امکان نداره کسی بتونه سرش کلاه بذاره و قسر در بره. منم خواستم بهش ثابت کنم از پس این کارا بر میام.
        ریچارد: خواهش می‌کنم نگین اون پسر بیچاره رو کشتین.
        ربکا: نکشتمش ... قرار نبود بمیره ... به چند تا از بچه های کازینو گفتم اون بچه رو گوشمالی بدن. ولی قسم می خورم بهشون گفتم که نمی خوام آسیب جدی ببینه؛ اما اون احمقا انقدر پسره‌ی بدبخت رو با چاقو زدن که تموم کرد. توی بیمارستان مرد [به گریه می‌کند] من به حالم خیلی بده. به قرص‌هام نیاز دارم.
        [ربکا یک قرص از داخل کیفش بیرون می آورد. یک بطری آب از قبل روی صحنه حاضر است. آب را داخل لیوان می ریزد و همراه آن، به سرعت قرص را می خورد]
        ریچارد: احتمالا دوباره دچار خواب آلودگی بشین دوشیزه ربکا. ازتون می خوام تحت هیچ شرایطی این اتاق رو ترک نکنین.
        ربکا: می دونم ... همینجا روی این مبل کوفتی می خوابم. دارم از سردرد و بی حالی میمیرم
        [روی مبل می نشیند و چشمانش را می بندد]
         ریچارد: قتل ... به عنوان یک قاضی قاتلان زیادی رو محاکمه کردم؛ اما اعتراف می‌کنم هیچ وقت از این زاویه به مقوله قتل نگاه نکردم.
        ادوارد: شما چطور جناب عقل کل؟ تو کیو کشتی؟
        ریچارد: امیدوارم حرفم رو باور کنید، من هیچ موقع از روی نیت شخصی حکم مرگ کسی رو امضا نکردم. آدم‌هایی که به دست من به دار آویخته شدن مطلقا گناهکار بودن و وجودشون باعث تباهی جامعه می شد.
        ادوارد: اما قطعا کاری انجام دادی که مصداق قتل بوده. اُپنر به نحوی از گذشته همه ما آگاهه. اگه اعتراف نکنی هیچ کدوم از ما نمی تونه زنده این جزیره رو ترک کنه.
        ریچارد: شاید ... شاید باعث قتل عدالت شدم.
        ادوارد: لطفا توی لفافه حرف نزن. واضح تر توضیح بده.
        ریچارد: چند سال قبل، چند مرد رو به جرم قتل پیش من آوردن. تمام شواهد و مدارک علیه اون ها بود. بدون شک باید اعدام می شدن؛ اما ظاهرا یک نفر حاضر بود پول خوبی برای زنده موندن اون ها هزینه کنه. هیچ وقت نفهمیدیم اون شخص کی بود. افرادی مختلفی از سمتش میومدن و درخواست رشوه می دادن. دست آخر مبلغی رو پیشنهاد دادن که نتونستم رد کنم. صد هزار پوند.
        ادوارد: پس مرد عدالت قصه ما حکم اعدام رو لغو کرد.
        ریچارد: بله. من اون پول رو قبول کردم و اون افراد رو به ده سال حبس محکوم کردم. یک سال بعد هم به بهانه کمبود مدارک کافی حکم آزادیشون رو امضا کردم. باید اعتراف کنم که در اون زمان تمام اصولم رو زیر پا گذاشتم. احتمالا وقتی آقای اُپنر من رو به قتل متهم کرد، منظورش همین بود. قتل عدالت ...
        ریچارد(ناگهان می‌خندد): خیله خب ... من هم قاتلم؛ پس بی گناهم. آقای اُپنر نمی‌تونه خودش یه قاتل باشه.
        ادوارد: بیش از حد خوشحالی پیرمرد. اُپنر برای همه ما حکم صادر کرد. مرگ. هیچ کدوم از ما قرار نیست اینجا رو ترک کنه.
        پاتریشیا[با اضطراب]: اون نمی تونه این کار رو کنه ... من اعتراف کردم ... من باید از اینجا برم بیرون ... من باید از اینجا برم بیرون ...
        ریچارد: لطفا خونسرد باشین خانم.
        پاتریشیا: منظورتون چیه خونسرد باشم؟ قراره هممون بمیریم. قراره همه کشته بشیم. باید فرار کنیم. باید از این خونه لعنتی فرار کنیم.
        [به سرعت از صحنه خارج می شود]
        ریچارد: لطفا پیش ما بمونید دوشیزه پاتریشیا. این مکان به هیچ وجه امن نیست.
        ادوارد: چه فرقی می کنه. اُپنر می خواد همه ما رو بکشه. چه توی اتاق باشیم یا جای دیگه، کارش رو می کنه.
        ریچارد: خوب گوش کن مرد جوان. من این همه سال زندگی نکردم که حالا به دست یه آدم روان پریش کشته بشم. من جزیره ایسموس رو ترک می کنم. زنده.
        [صدای جیغ بلند پاتریشیا بیرون از صحنه بلند می شود. نور می رود]
        پرده چهارم:
        [ریچارد و ادوارد روی صحنه حاضر هستند]
        ادوارد: انتظارش رو نداشتم. بدجور فریب خوردیم.
        ریچارد: دختر بیچاره ... فکر نمی کردم این‌طوری کشته بشه.
        ادوارد: اُپنر فکر همه‌جارو کرده بود. سر فرصت دست جنازه توماس رو قطع کرده و وسط خونه گذاشته. می دونسته پاتریشیا کنترلش رو از دست میده و از اتاق خارج میشه و به محض رو به رو شدن با دست قطع شده، جیغ می‌کشه.
        ریچارد: طبیعتا همه ما وقتی صدای جیغ رو می شنویم از اتاق خارج میشیم؛ بجز دوشیزه ربکا که روی مبل خوابش برده.
        ادوارد: ر

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۳۷۴ در تاریخ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ ۰۲:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2