زنده یاد "رضا براهنی" نویسنده، شاعر و منتقد ادبی ایرانی در ۲۱ آذر ۱۳۱۴ در تبریز به دنیا آمد. خانوادهاش زندگی فقیرانهای داشتند و وی در ضمن آموزشهای دبستانی و دبیرستانی به ناگزیر کار میکرد. در ۲۲ سالگی از دانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت، سپس به ترکیه رفت و پس از دریافت درجهی دکتری در رشتهی خود به ایران بازگشت. از آبان ۱۳۴۳ با سمت استادیاری در رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران به تدریس مشغول شد و در اردیبهشت ۱۳۴۷ به سمت دانشیاری ارتقا یافت.
او عضو پیشین کانون نویسندگان ایران و یکی از چهرههایی بود که در سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۷ برای تشکیل کانون نویسندگان ایران با جلال آل احمد همکاری داشت. او همچنین رئیس سابق انجمن قلم کانادا است. آثار او به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی ترجمه شدهاست.
براهنی در سال ۱۳۵۱ خورشیدی به آمریکا رفت تا به تدریس بپردازد. او پس از چندی به ایران برگشت و دیگر بار در سال ۱۳۵۳ خورشیدی به آمریکا رفت و در سال ۱۳۵۶ برندهی جایزهی بهترین روزنامهنگار حقوق انسانی شد. او در سال ۱۳۵۱ سه ماه را در زندان ساواک گذرانده بود و روایتهایش از زندانهای ساواک جنجالبرانگیز شد. او در نوشتههای خود که عمدتاً به زبان انگلیسی بود، از اعدام و شکنجه در زندانهای ساواک روایت میکرد. وی از سال ۱۳۵۱ در نیویورک به ریاست «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران (Caifi)» به عنوان بخشی از «حزب کارگران سوسیالیست» درآمده بود. این کمیته که در سال ۱۳۵۴ اعضایی همچون بابک زهرایی و یرواند آبراهامیان را داشت، توانسته بود در خارج از ایران مجموعهای از تأثیرگذارترین و مهمترین بیانیههای نهادهای حقوق بشری را با امضای افراد مهم بینالمللی برای فشار به رژیم پهلوی صادر کند.
ساناز صحتی همسر اوست و الکا، اکتای و ارسلان نیز فرزندانش هستند.
▪جوایز و افتخارات:
- دریافت تندیس چهرههای شاخص شعر آوانگارد (۱۳۹۵)
- برنده جایزه ادبی یلدا برای یک عمر فعالیت فرهنگی در زمینه نقد ادبی (۱۳۸۴)
- برنده جایزه بهترین روزنامهنگار حقوق انسانی (۱۳۵۶)
و...
▪کتابشناسی:
• شعر:
آهوان باغ (۱۳۴۱) - جنگل و شهر (۱۳۴۳) - شبی از نیمروز (۱۳۴۴) - مصیبتی زیر آفتاب (۱۳۴۹) - گل بر گسترده ماه (۱۳۴۹) - ظل الله (۱۳۵۸) - نقابها و بندها (انگلیسی) (۱۳۵۶) - غمهای بزرگ (۱۳۶۳) - بیا کنار پنجره (۱۳۶۷) - خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟ (۱۳۷۴) - اسماعیل (۱۳۶۶)
• رمان:
آواز کشتگان - رازهای سرزمین من - آزاده خانم و نویسندهاش، ناشر: انتشارات کاروان - الیاس در نیویورک - روزگار دوزخی آقای ایاز - چاه به چاه - بعد از عروسی چه گذشت.
• نقد ادبی:
- طلا در مس - قصهنویسی - کیمیا و خاک - تاریخ مذکر - در انقلاب ایران - خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟ - گزارش به نسل بی سن فردا (سخنرانیها و مصاحبهها)
▪نمونهی شعر:
(۱)
[آواز]
من نمیدانم
پشت شیشهها، زیر برگان درختان
این چه آوازی است میرانند عاشقهای قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است میخوانند به سوی من؟
و نمیدانم کنارم زیر ابر آتشین نور
کیست میخندد چو مستان در سکوت شب به سوی من؟
کیست میگرید چو مجنون در پناه عشق سوی من؟
و نمیدانم ز روی دیدهام گه رام و نآرام
کیست میرقصد به سوی این دل آرام، نا آرام؟
مغز من کوهی است، این آواز
جوشش یک جویبار سرد از ژرفای تاریکی است
برف این آواز،
ذرهذره مینشیند بر بلند شاخههای پیکرم آرام
شاخساران درخت پیکرم از برف،
میوههایش برف،
چون زمستانهای دورِ کودکی، دنیای من، رویای من، پر برف
من نمیدانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را میتکاند
و نمیدانم که این ناقوسهای مهر را در شب،
کیست سوی بازوان و دستهایم مینوازد؟
کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاه نور میآید؟
پشت شیشه، زیر برگان درختان، من نمیدانم،
این چه آوازی است میرانند عاشقهای قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است میخوانند سوی من؟
(۲)
[زندگی خصوصی ف.م]
قربان!
حرف زدن با شما برایم دشوار است
در زندان شایع شده که شما شاعر هستید
من در عمرم حتی یک شعر هم نگفتهام
حتی یک شعر هم نخواندهام
اما میتوانم زندگی خصوصی کارگری را که هیچ چیزش شاعرانه نیست برایتان تعریف کنم
البته اگر درد پاهاتان اجازه میدهد
اگر به سوالهایی که ساعتی بعد باید بدانها پاسخ دهید فکر نمیکنید
اگر تصور نمیکنید که برادرتان را گرفتهاند و مادرتان سکته کرده
اگر فکر نمیکنید که دخترتان را دزدیدهاند
به حرفهای این زندانی گوش کنید:
نوزده سال دارم
در سه سالگی مادرم کتکم میزد
در شش سالگی پدرم.
از پنج سالگی کار میکردم
در هشت سالگی پسر شانزده ساله صاحبخانه خواست به من تجاوز کند
موفق نشد
چون هر چیز اندازهای دارد
درخت توت بار هندوانه را نمیتواند بکشد
و مورچه برای حمل الوار آفریده نشده
کیر پسر شانزده سالهای که شبانه روز کره و عسل و تخم مرغ و کباب و جوجه و بوقلمون میخورد
در کون پسر کارگری که هیچکدام از اینها را نمیریند فرو نمیرود
در دوازده سالگی مالکی موفق شد انتقام پسر صاحبخانه را از من بگیرد
پدرم خود را حلق آویز کرد
سالها بود که
میخواست خود را بکشد
حالا بیآبرو شدن را بهانه قرار میداد
در چهارده سالگی، خشتهای خانه اربابی را
به تنهایی بالا انداختم
در پانزده سالگی، از کارخانه قالیبافی به جوراب بافی و بعد به ریسندگی منتقل شدم
در شانزده سالگی هوای سرد سرب چاپخانه در سینهام رسوب کرد
من حروفچین هستم
سه سال زنده باد شاه چیده بودم
شش روز پیش تصمیم گرفتم بچینم، زنده باد آزادی!
پنج روز پیش گرفتندم
از هر ساعت یک ناخنم را میکشیدند
من چهل ناخن دارم
بیست تایش متعلق به دست و پایم
و بیست تایش متعلق به دست و پایم، در مغزم
سه روز پیش اردلان به من تجاوز کرد
به شما که تجاوز نشده؟
مهم نیست
اردلان موقع جفتگیری به یک سگ در زمان جفتگیری میماند
جای دندانهایش، پشت شانههایم مانده
البته شلاق و گرز و سیلی و لگد و دشنام هم در کار بود
شما شاعر هستید
و میگویند، شاعرها خیلی چیزها میدانند
میفرمایید من بعدا چکار بکنم
آنها بعدا چکار خواهند کرد
میبخشید سرتان را درد آوردم
خوب! چه میشود!
زندگی کارگری است دیگر!
آخر یک نفر به ما بگوید که چکار کنیم!
(۳)
[شاعر]
جهان ما به دو چیز زنده است
اولی شاعر
و دومی شاعر
و شما
هر دو را کشتهاید
اول: خسرو گلسرخی را
دوم: خسرو گلسرخی را
(۴)
[زدن یا نزدن]
بلند میشود زنی به ناگهان درون بند
و جیغ میزند:
نزن! نزن! نزن!
اسیران بند
بلند میشوند یک به یک
و جیغ میزنند مرد و زن:
نزن! نزن! نزن!
و در اتاقهای تمشیت
زدن شروع میشود
نزن! نزن! نزن!
(۵)
برای مُردن
مرا میان مریمها و نرگسها نگذار
مرا رها نکن در آبهای جهان
به کهکشانها هم مرا نسپار
مرا نخست از میان النگوی آن نگاه
زاویهدارِ اُریب عبور ده
و بعد مرا به دور من بچرخان
و در میان النگوی
آن نگاه زاویهدارِ اُریب نگاهدار
نگاهدار و بچرخان
که من نبودهام.
(۶)
دیروز من چقدر عاشق بودم
فرزند چشمهای شاد تو بودم
وقتی که تو
قد راست کرده بودی و
یک بند فریاد میزدی
من دوست دارم
من دوست دارم
من دوست دارم...
(۷)
چگونه جهان به غربتِ ابدی
دوباره عادت خواهد کرد
اگر تو را نبیند؟
(۸)
چه سرنوشت غریبی!
برایم از همه دیدارها
چه کم چه زیاد
به یادگار
خداحافظی فقط ماندهست.
(۹)
و بعد کسی نبود در خوابش
مغزش
ویرانهی شهرهای شرقی بود
چون بلخ و چو نیشابور
یا ری
مغزش
ویرانهی شهرهای شرقی بود.
(۱۰)
و صبح بعد
كوچههاى جهان پر بود
و بوى تازهی ترياك فصل مىآمد
از تكيههاى برگ
قيلولهاى غريب، جهان را ربود و برد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
دیروز من چقدر عاشق بودم
فرزند چشمهای شاد تو بودم
وقتی که تو
قد راست کرده بودی و
یک بند فریاد میزدی
من دوستت دارم
من دوستت دارم
من دوستت دارم...
چگونه جهان به غربتِ ابدی
دوباره عادت خواهد کرد
اگر تو را نبیند؟
سلام روح شریف شان شاد یادشان جاودان گرامی