پرنده عاشق شد؛ عاشق چشمه ی جاری که مثل خودش آواز می خواند. البته نه اینکه آهنگ آواز پرنده و چشمه یکسان باشد؛ اما همین که آواز چشمه هم مثل آواز خودش دل انگیز و پاک و زلال بود او را شیفته ی چشمه کرده بود.
پرنده رفت کنار چشمه، آب نوشید، و در آینه ی چشمه نگاه کرد و گفت: چقد نوای تو قشنگ است! چه آوای آرامش بخشی داری!
چشمه با مهربانی گفت: نغمه ی تو هم بسیار گوش نوازش است ای پرنده ی زیبا!
پرنده تشکر کرد و در همان لحظه فکری به ذهنش رسید و به چشمه گفت: یک پیشنهاد دارم. موافقی لحن آوازمان را مثل هم کنیم و دقیقا با یک آهنگ آواز بخوانیم؟ فکر کنم نغمه ی مشترکمان بی نظیرترین موسیقی دنیا بشود!
چشمه قبول کرد و... هر دو همصدا شدند، هماهنگ هماهنگ، و آوازشان تمام طبیعت را فراگرفت!
در همین هنگام، آدم های شهر آن آواز را از سمت طبیعت شنیدند و آن قدر برایشان جاذبه داشت که دسته دسته به طبیعت آمدند. و با پرنده و چشمه همصدا شدند و دنیا را از نغمه و نوا لبریز کردند!
در میان همهمه ی صدا و موسیقی، پرنده به چشمه گفت: اصل ماجرا همین بود؛ همین که آدم ها با ما همصدا شوند!
آن گاه، دوباره هر دو آواز را ادامه دادند.
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی