سه شنبه ۲۰ آذر
داستانک
ارسال شده توسط آذر مهتدی در تاریخ : چهارشنبه ۱۷ شهريور ۱۴۰۰ ۰۳:۴۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۸۶ | نظرات : ۱۲
|
|
گلناز :
سر چشمه که نشست پاهایش را داخل آب زلال و سرد فرو
برد. خنکی آب تا عمق جانش نشست. کمی دستهایش
را از آب چشمه خیس کرد و به پشت گردن کشید حس
خوبی داشت. یاد پرنس قهرمان قصه اش؛ تنها کتاب
داستان کودکی اش افتاد؛ پرنس سوار بر اسب سر
چشمه ایی دختر زیبا رویی را می بیند و به او دل می بازد. گلناز لبخند زنان در حالی که خود را دختر آن قصه تصور
می کند؛ کوزه را از آب پر می کند و بلند می شود و
کفشهایش را به پا کرده.؛ خیسی پاهایش به کفشهای
پارچه ای سرایت می کند. کفش خیس با خاک زمین گل
می سازد؛ گلناز نگاهی به کفش های گل آلودش می اندازد.
کوزه را روی شانه استوار می کند و با دست آزادش گوشه ی دامن را بالا می گیرد تا گل؛ دامنش را نگیرد به راه
می افتد. باید راه زیادی را تا خانه طی کند. اما مسیر
برایش نه تنها خسته کننده نبود بلکه جذاب هم می نمود.
جاده خاکی از گلهای بابونه؛ به رنگ زرد و سفید در آمده
بود و عطرش
مشام را پر می کرد. گل؛ کفش های گلناز را سنگین کرده بود اما چاره نبود. خنکی پاهایش به گلی شدن می ارزید.
زیبایی گلناز با قد بلند و چشمان عسلی در پیراهن محلی
طلایی و دامن پرچین نوار دوزی شده او را زبانزد اهالی
روستا کرده بود؛ اما کسی جرات خواستگاری از او را
نداشت.
خان روی او انگشت گذاشته و در غیاب پسرش که در شهر
به تحصیل مشغول بود؛ از پدر گلناز او را خواستگاری کرده
بود.
گلناز از عشق و عاشقی چیزی نمی دانست اما عاشق باران و بوی کاهگل بود. به هرکس چشم می انداخت بی آن که قصد دلبری داشته باشد دل
می برد. اما هیچ کس جرات نظربه نشان کرده ی خان را نداشت. تا این که آن روز گلناز وقتی گل آلود به خانه رسید. دهلزنان را با کلی طبق کش در
حیاط خانه دید. اهل خانه در شادی به رقص و پایکوبی و
گل افشانی مشغول بودند.
گلناز کوزه آب را از شانه بر زمین گذاشت. خان با پسر جوانی در ایوان نشسته بودند پدرش هم در کنار خان؛ در حال
خوش خدمتی و تواضع کمر خم کرده بود و به تعارفات
مشغول بود. خان چشمش که به گلناز افتاد با شادی به پسر جوان گفت: بیا این هم عروسمان گلناز...
پسر سرش به سمت گلناز چرخید و در یک لحظه نگاهشان با هم تلاقی کرد. حس خنکی ناگهان از وجودش رخت بست. گویی شعله ی گرمی بر سرش ریخته باشند. تمام تنش گر
گرفت.
نفسش به شماره افتاد... پسر خان با چشمان عسلی و
موهای طلایی به پرنس کتاب کودکی اش شباهت داشت.
اکنون گلناز طعم عشق را در تمام وجودش حس می کرد.
با اشاره خان ؛متوجه موقعیت شد؛ سر به زیر افکند اما
همین که خواست برگردد و از پشت خانه وارد پستو شود کفش گلی اش روی سنگفرش حیاط لیز خورد و سرش محکم بر زمین . صدای جیغ او مجلس را به هم زد. پسر خان زودتر از دیگران بالای سر گلناز رسید و اورا غرق خون دید
. نگاه گلناز به پسرخان دوخته شد و کلمه" پرنس" از لبهای
لرزانش به گوش جان او نشست چشمان زیبایش کم کم به سمت آسمان کشیده شد. گلناز در میان بهت پسر خان روحش از زمین به آسمان پرکشید.
آذر.م
15شهریور1400
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۵۹۲ در تاریخ چهارشنبه ۱۷ شهريور ۱۴۰۰ ۰۳:۴۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درود بر شما سپاس از لطف نگاهتان 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 | |
|
درود مهربانو سپاس از لطف نگاه ک مهرحضورتان خوش آمدید 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 | |
|
درود بر شما مهربانو سپاس از نگاه پر مهرتان بمانید به مهر 🌺🌺🍃🌺🍃🌺🍃 | |
|
درود جناب احمدی خوشامدید سپاس از مهرنگاهتان 🌺🍃🌺🌺🍃 | |
|
درود جناب انصاری گرامی سپاس از مهر حضور و لطف نگاهتان زیبایی در نگاهتان 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار عالی
درودتان