درافق چه میبینی؟
هیچ!جزدیوار چیزی نیست.دیواری باکاغذ کهنه و خیس. و مادر کجاست که بگوید دست هایت را به دیوار نزن؟
ومن دست به دیوارم.گل های کاغذی زیر دستانم،خیس و نمناک.بوی خاک باران خورده،واو میگفت بی بوسه هایت خواهم مرد!
هنوز زنده است؟بی بوسه های من.
دیوار هنوز خیس است . چه خاطراتی در دل خود جا داده و من حس میکنم این خاطرات اورا از درون میشکافد.
مادر زیر خروارها خاک چه میکند؟
هیچ!
نمیدانم،شاید میل های بافتنی هنوزهم دست هایش را زخم میکند.
باران بند آمده.صدای سقوط قطره های آب از سقف،سکوت را میدرد.
چرا نامش دیگر قلبم را به تپش نمی اندازد؟
قلبم ایستاده.
چه کسی این روح خسته را میشناسد؟روح دارم؟
نمی دانم.
یک روح سرگردان به دنبال جسمش می گردد.میشناسیدش؟
جسم کافی نیست.روحم را به من بازگردانید.شاید در چاله ای افتاده و مرده باشد.چه کسی می داند؟
بازار شلوغ است،قدم هایم را تندتر میکنم. تکه کاغذی روی دیوار چسبیده.سکوت را از خیابان می دزدم.بلند می خوانم:
یک روح جوان گمشده از یابنده تقاضا میشود اورا به جسم شماره ی ۱۲۲۰ بازگرداند!!!