من در تمام طول تاربکی به نیمه روشن ماه می اندیشم
من با همه سیب های بر شاخه رقصیده ام
من با تمام صخره های عریان جنگیده ام
کسی بباید شفا دهد چشمانه این اهوی وحشی را
بره ش را از بره ها تشخیص نمی دهد!
کسی بباید نگذارد بچه نهنگ عنبر از مادرش جدا بیوفتاد .
کوس ها انتطار کشند!
عقاب ها سر شاخه ها را برای لانه سازی انتخاب می کنند!
شاید دوست دارند به ماه نزدبکتر شوند
پرنده ای که گوشه حیاط ما مرده بود
دهانش بوی بهار می داد
و فصل جفت گیری در روبا هایش هنور زنده بود!
لاک پشتی که پشت به ساحل حرکت می کند می خواهد نسل ش را به گهواره نرم ماسه ها بسپرد
حقیقت زندگی
شاید تکرار روز و شب هایست که دران مرگ و تولد جدایی وعشقدر هم امیخته اند!
شاید سفر دور و درازان قاصدهای باشد
که روزی در ته کوچه بن بست ما دور هم باز جمع می شوند
شاید جوانی مادرم بود که روزی در قاب چوبی فریز شد!
شاید عصایی باشد که پیرمردی محکم به زمین می کوبد که بگوید زندگی هنوز در دلش زنده است
با تشکر
دانیال فریادی
بانقد و نظرخویش به این دلنوشته راهگشا باشید