پیر مردی رادیدم کنار مقازه ای نشسته گریه میکرد
نزد اورفتم پرسیدم پدر چراگریه میکنی .گفت
بنشین تابرایت تعریف کنم. اهی کشید وگفت ان
زمان که وسیله نقلیه هنوز رواج نداشت مردم پیاده
یابااسب والاغ صفر میکردند .پسر بچه ای بودم
حدود۹ساله درکنار جاده ای منتهی به شهر اصفهان
گوسفند میچراندم سیدی رادیدم بابچه ای خردسال
پیاده درگذراست وقتی مقابل من رسید گفت ؟
بچه ام ازگرسنگی دارد میمیرد اگرنان داری تورا به
خدا مقداریبه او بده که ما بشهر برسیم من داخل
کوله بارم
۲قرص نان خشک داشتم یکی ازان به بچه دادم
سید دعایی کرد و رفت ؟ چند هفته بعددرهمانجا
گوسفندان درحال چرا ومن مشقول بازی گوشی
کنار جاده تعدادی چاه قنات بود من دران چاه ها
سنگ میانداختم ولذت میبردم تااینکه ناگهاه پایم
لغزید ودرون چاه افتادم عمق چاه زیاد بودودراثر
ریزش امکان بالا امدن نبود انقدر وحشت کردم وـ
گریه کردم تاخوابم برد درخواب وبیداری دیدم سیدی
چهارپایه چوبی دردست دارد پهلوی من نشت و
پرسید چرا گریه میکنی گفتم درون چاه افتادم گفت
بنشین روی چهارپایه من نشستم ناگهان به خود
امدم خودم رابیرون ؟چاه دیدم گوسفندانم رفته
بودن با سرعت خودم را به انهارساندم ؟ حالا
هر وقت بیاد می اورم گریه میکنم؟ـ
این سرگذشت واقی است؟
الله واکبر ازنتیجه کار نیک که هرگز بدون اجرو
پاداش نخواهدبود
.التماس ودعا.
فتحی ..تختی .. ۲۹ ابان ۱۳۹۹ شمس
از هر دست بدهی از همان دست میگیری چه نیک چه بد
و چه زیباست که همه نیک باشد
هزاران بار خدارو شکر از وجود شما فيض میبریم