به درخواست یکی از دوستان،بر آن شدم که واکاویهایی که در این یکی دوماه بر شعر عزیزان این سایت داشتم،گردآوری نمایم.پیشنهاد جالبی بود _سپاسمندم_ ( حقیقتا گشتن و جمع کردن و مرتب نمودنشان کمی اذیت کننده بود اما چون برای ادبیات و شما شاعران بود، باعثِ افتخار خواهد بود).
این مرحله از پویه و جستار و واگویه و نگره و واکاویها به پایان رسید و ان شاءالله در آینده ای نزدیک،مرحله یِ دوم را نیز،تجمیع و گردآوری خواهم نمود.( مرحله ی دوم بیشتر سعی میشود که سروده هایِ دوستانی که در مرحله یِ اول از دیدگانم پنهان مانده یا توفیقِ نقدشان نداشته ام را تحلیل نمایم) پیشتر، کاستی ها را ببخشایید.
یک نکته اینکه_همان ویرایش و جملاتی که در روز واکاوی آن اشعار داشته ام را عینا همینجا می آورم.بخش اول احتمالا در پنج یا شش پُست منتشر میشود:
یکم_ شعری از بانو محبوبه امیری:
در دل ام رازی نهان دارم ، وَ تو
تکیه گاه امن اسرار منی
من شبیه زورقی توفان زده
ساحل آرام و هموار منی
دورم از اعجاز شیرین لب ات
می رسد عشق ام به سر حد جنون
خط خطی های لجوج دفترم
مثل زخم تیشه ها بر بیستون
خاطرات لعنتی ذهن مرا
می کشاند تا فراسوهای تن
تا هجوم خیره ی چشمان تو
روی لب های پر از عصیان من
روزهای بی شماری طی شدند
خالی از لمس بهشت پیکرت
آرزوی ام بود سیراب اش کنی
تشنه را با بوسه های دلبر ت
بید مجنون چتری از آوازِ باد
بر سکوت کوچه ها افکنده بود
در صدای ات باغی از گنجشک ها
خاطرم را از طرب آکنده بود
بازوان ات شعری از دلدادگی
می سرودند و شکوه سینه ات
می ربود از من دل دیوانه را
جذبه های خنده ی بی کینه ات
من بهاری می شدم سرسبز تر
از شکوه سروهای سربلند
گونه ام پر می شد از گل های سرخ
خنده های ام از خدا دل برده اند
شعرهای بی شماری خفته بود
در خموشی های بی پایان من
تا تو با لبخند گیج ات آمدی
پر شد از دیوانگی دیوان من
باده ها نوشیده ام از گردن ات
ساغرم با بوی عطرت مست تر
در نگاه ام خواهشی شوریده تر
از شررهای شراب ات تا سحر
آتشی در شمع جان ام در گرفت
کور سوی روح من خورشید شد
تیرگی های خیال ام سوختند
شعر من آیینه ی امّید شد ...
نخست،ببخشید دوستان (گاهی وقت میکنم و می آیم، و با دو سه روز مشغله یِ زیاد، خودم را برای خوانش اشعار دوستان مهیا میکنم.اگر دیر آمدم بر من ببخشید).
دوم... سپاسمندم از خانم امیری و این شعر زیبایش. واقعا در این بستانهایِ کاغذین،گُلی چیدن، غنیمت است
چقدر سروده ات را دوست داشتم ( خیلی) .
اعجازگون، باضربآهنگی سترگ، احساسی باورمند،وزنی صحیح و طبیعتی نستوه. ( آفرین)
دورم از اعجاز شیرین لب ات
می رسد عشق ام به سر حد جنون
خط خطی های لجوج دفترم
مثل زخم تیشه ها بر بیستون
تمام...( تلمیحی بسیار زیبا)
عشق و شیرین و کوه
ایهامی شگرف( شیرین).
ضمنا آن را تلمیح در تلمیح یافتم ( اشارت کوچکی به جنون و مجنون و لیلایِ غایب... هکذا)
دوستان،به این قسمت نگاه کنید:
خط خطیهایِ لجوجِ دفترم
مثلِ زخمِ تیشه ها بر بیستون
یک لحظه با مداد سیاهی،بر ورقِ سپیدی از دفترتان خط خطیهایی بیارایید. ////___ ///
---///
به این اشکال بیندیشید و به آثارِ دندانه مانندِ تیشه بر گُرده یِ بیستونِ نستوه همردیفش نمایید.یک تشبیهِ اشیاء یک استعاره یِ آمیخته با خط و ضربه و تیشه و ورق و پیکرِ پُردوامِ بیستون ( تشبیه و مکنیه ای،ذهنی)___ همان سلامه الختراعی که میگوییم.
(بید مجنون چتری از آوازِ باد
بر سکوت کوچه ها افکنده بود)
*ما را به یادِ کودکی هایمان بُردید:
باد سرد آرام بر صحرا گذشت
سبزهزاران، رفتهرفته، زرد گشت.
تك درخت نارون شد رنگ رنگ
زرد شد آن چتر شاداب و قشنگ.
برگ برگ گل به رقص باد ریخت
رشتههاى بید بن از هم گسیخت
چشمه كمكم خشك شد بیآب شد
باغ و بستان ناگهان در خواب شد.
برگ نو آرد درخت نارون
سبز گردد شاخساران كهن
گل بخندد بر سر گلبوتهها
پر كند بوى خوش گل باغ را
باز میآید پرستو نغمه خوان
باز میسازد در اینجا آشیان.
میتوان در آن کودکی نیز،عشق را یافت و برای آیندگان به ارمغانش آورد ( بی شک بانو امیری از خوانش و خواهش و خیزشِ شعریتِ پروین ها و فروغ ها و دولت آبادی ها و شاملو ها و نصرت ها و یمینی ها و حزین ها برخواسته است).
گونه ام پر می شد از گل های سرخ
چه تشبیهِ بلیغِ نابی ....
* شعرهای بی شماری خفته بود
در خموشی های بی پایان من
تا تو با لبخند گیج ات آمدی
پر شد از دیوانگی دیوان من
شعر و شمار و خموش و شد( نغمه هایِ واژگانِ قابل)
آنوقت به تضادی گرانبها( مابینِ خفته و خموش و گیج و از سویی بی پایان) میرسیم.
دوباره با تناسبِ واژگانِ:
خموش و گیج و خفته و دیوانه متحیّر میگردیم.
و با لبخندی به تمام طباق ها و تضادها پایان میدهیم.
و همین ها تداوم داشته اند.
باش و بمان و بِسانِ این گُلواژه ها، بر پیکره یِ این محفل و انجمن، بِدَرَخش.
__________________________
دوم _ شعری از بانو مریم کرمی:
(می تراشم تنهایی ام را
مداد کوچکی که هر روز بزرگتر می شود)
* من مدادِ کوچکم را میتراشم
چرا؟
چون روز به روز بزرگتر میشود
کوچک برای سال؟ کوچک برای کمیت؟
معلوم نیست ، مداد کوچکش چرا کوچک شده...
مداد کوچکی که به تنهائی تشبیه شده،اداتِ تشبیه چیست؟ مثلاً وجه شبه
مداد چگونه به تنهایی میماند؟
بین مداد کوچک و تنهائی چه نسبتیست؟
تنهائی،امتدادِ بامدادِ مداد است؟
یا مداد, امتداد تنهائی؟
خب، چه اند که باید تراشیده شوند؟ دق ها،تنهایی ها،انزوا؟
تراشیدنِشان فی نفسه خوب است ،گم کردنشان نیز، تنهائی را نجات دادن کاریست بِطریق و جلی.
اما مداد کوچک را بتراشیم تا بزرگ نشود چه صیغه ایست؟ همواره ذهن و مخیله و کاوش و پویش و جستار و مداقه را بر قلم حمل میکنند( حال اگر مدادش نامیم و کوچکش بدانیم یا از عظمتش بهراسیم، تضادی سر در گم را فریاد کرده ایم)
از سویی شاید انسانِ فرهیخته یِ تنهایی را نشانه رفته که با احوالات و اوضاعِ روزمره و حواشی شان، مایل است با هر گذر و گذشت زمان و سالیانی ،لباس نو تن کند و قدیس شود
بسببِ تنهاییِ خودخواسته ولی ناخواسته ای، از اقتدار و عظمتش بکاهد و بشوراند.
کودکی که حالا بزرگ شده است( نمیخواهد یا یارایِ پذیرفتنِ ارتباطات اجتماعی و مشکلات حادش را ندارد) اضمحلال و استحاله میشود در خویش.
ترجیح میدهد بزرگ نشود و بزرگی نکند . چرا؟
چون بسترِ اجتماع را ناخوانا و عقیم میداند
آنرا نمیطلبد
________________________________
سوم_ شعری از آقای اویس سالاری:
ظاهراً با یک نیمایی طرفیم که در آن زمان و قرار بر مداری،موج میزند
بیشترین ذهنیت در ورای تفکر خواننده به ساعت و نمودِ گذرانِ وقت میچرخد
من این دست شعرها رو در قالبِ شعریِ « شعر نگاره » میبینیم،جایی که:
از ذهنيات دور ميشويم_روياپردازي محض را برنميتابيم بلكه عينيت ميبخشيم.....انگار نقاشي چيره دستي دارد تابلويي را صورتگري ميكند ديدنيها را نگارگري ميكنيم تا مخاطب از گفتنيها، تابلويي را در مقابل چشمانش تجسم كند
پس شرط واضح و اساسي شعرنگاره: استفاده از واژه هايي است كه قابل لمس و ديدن و داراي وجهه اي عيني ميباشد.....به امور باطني ونامريي كاري نداريم" از حسد و ريا و نيت و بطن و كينه و درونيات حتا عشق خبري نيست" چون در شعرنگاره كسي نقاشيشان نميكند
دوم: استفاده ي بيشتر از افعال" كه گوياي حركت وپويايي اند و جان ميبخشند"
ذيلا نمونه ای از شعرنگاره می آوریم:
هيچ...
آهويي بود
خَميد
و
چَريد
و
چَميد
و
رَميد
و
جَهيد
و
رفت.....
یا
شعر دوستمان :
چه شد یکباره ساعت را؟
در آن عصر زمستانی
چرا رفتی؟
چرا مردند ساعتها....
در یک روز عصر که میتواند تداعی کننده یِ رفتنِ خورشید و نزدیکی به غروبگان باشد
دختری به تصویر کشیده میشود با کیفی بر دوش و رُژی بر لب
با سایه یِ درازی از رفتن و دائما بالا رفتن.
سرِ وقت و ساعتی که گویی سالهاست مُرده است
گاهی برفیست به باریدن و بارانی به چتر
قصه یِ زمستانها و رفتنها و قرارها
________________________________
چهارم_ شعری از آقای مانا جمشیدی(مهرداد):
از لحاظ وزن،سروده ایرادی ندارد. آهنگین و پر ضرب تداوم داشته و بصورتِ معمولِ این موارد از سرایشات،راه خودش را تا انتها رفته است( هر یک از مصاریع، از هشت بخش تشکیل شده است)
لیکن بحثی که قابل واکاوی و تأمل است،رعایت قوافی در این شعر است:
خرسی من خوابه ولی
تشنه میشه نیمه شبا
سکنجبین میزارمو
لیوانی با آب طلا
روّیِ شب با طلا اختلاف دارند و الف در واژه یِ شبا، روّی بحساب نمی آید ( شب بعلاوه یِ ا هم قافیه ی طلا نمیشود)
تنها میاد دلواپسم
دزدا نشینن سر راش
ساتور و چاقو میبرم
میشم نگهبون چشاش
راه یا را هم قافیه ی چش یا چشم نمیشود چرا که حروف متصله ی ش روّیِ قافیه را تشکیل نمیدهد
لالا بگم خابت بیاد
قربون مخمل نگات
هر چی چراغ روشنه
قربون اون ناز چشات
نگا یا نگاه با چش یا چشم به همان صورتی که فوقا توضیح دادم، با همان ایراد و منظور ننمودنِ حروف متصله در عروض و قافیه
شیرینی و شیرو عسل
روی لبای خرسیه 𑀽
بار ترانه های من
رو شونه های خرسیه
اینجا مشخصه که خرس یا خرسی یا خرسیه ردیف است هرچند خرس را باید لحاظ نمود و ردیفش بی ایراد است اما لب هرگز با شونه یا شانه، هم قافیه نمیشوند. هایِ حروف متصله ای هستند که در شمار قوافی نمی آیند.
افرادی همچون دقیقی،مولوی،منوچهری،شهریار و دیگران نیز گاهی در سروده هایشان همین ایراد هست و قانون عروض و قافیه را رعایت نکرده اند. حتی اگر سرشناس باشند. چون وحی منزل نیستند پس باید شعرشان را به تحلیل و نقد بُرد.
مثلا: شاعر بزرگ و پیش قراولِ پارسی گوی قرن چهارم از قدمای شعر و ادبیات است،سروده زیر را آورده:
شب سياه بدان زلفگان تو ماند
سپيد روز به پاكي رخان تو ماند
عقيق را چو بسايند نيك سوده گران
گرآبدار بود با لبان تو ماند
به بوستان ملوكان هزار گشتم بيش
گل شكفته به رخسارگان تو ماند
دو چشم آهو و دو نرگس شكفته به بار
درست و راست بدان چشمگان تو ماند
كمان بابليان ديدم و طرازي تير
كه بر كشيده بود بابروان تو ماند
ترابه سرو به بالاقياس نتوان كرد
كه سرو را قد و بالا بدان تو ماند
بین رخان همان رُخ و زلفگان همان زُلف و غیره که حرف آخرینشان مختلف است به زعم خودش تناسب قوافی ایجاد نموده است،لیکن بر روال اصول و سلسه مراتب عروضی مشکل دارند.
( اساسا این بحثها انگیزه را به یغما میبرند. انسان را دلسرد میکنند. یعنی با یک حرف متصل و یک کاما، کلیتِ شعر بر باد میرود؟ خیلی بی رحمانست ولی کاریش نمیشود کرد باید ساخت و سوخت و دم نزد. یا اینکه صبر داشته باشیم و تمرین کنیم و کم نیاوریم. راه دیگری هم هست که این شق اشعار و اوزان را بوسید و به سمت سپید و مشتقاتش رفت.)
سعی کردم. جزئیات را نگویم و کوتاه نوشتم و الا موضوع در هم تنیده و طولانیست
خروجی اش اینکه: راهِ خوبیست. میتوان در همین وادی هم چیرگی نمود و بزرگ بود.
_________________________
پنجم_ شعری از آقای امیرحسین علامیان:
به کُلیّتِ شعر کاری ندارم، شاید وقتی دیگر...
آن شور و احساس و منطق و سیاست و هواهایِ تازه یِ شاملو گذشته است ( سروده را بر روالِ سرایشاتِ معاصرین دهه چهل دیدم) با کاستی هایی.
باید بفکر هوایِ تازه ای بود
در اینجا چار زندان است، به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد، در زنجیر....
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی
به ضرب دُشنه ای کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان،
نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد... آغُشته است.
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری، نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جستند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را می شکسته اند.
من اما هیچ کس را، در شبی تاریک و توفانی نکشتم
من اما راه بر مرد ربا خواری نبستم
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجستم.
در این جا چار زندان است، به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی، که مردار زنان را دوست می دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی، که در رویایشان هر شب، زنی
در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.
من اما در زنان چیزی نمی یابم
گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش
من اما در دل کُهسار رویاهای خود، جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علف های بیابانی
که میرویند و میپوسند و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سردِ پست....
جرم این است
جرم این است....
شاملو
كابوسِ اربوس
سحاري سنخورده
كز اخگرِ عصايش
ميسوزد عصمتِ سلاله اي غمگين
به سان هادس* و اريس*
میشود بجای اینهمه واج آراییِ نغمه یِ واژگان،به مفهوم نیز نگریست
پَرِشِ واژگانی،دارای معایب و مزایاییست ( بیشتر معایب است)
این خود دارای شاکله و قواعدیست.
نمیتوان به رسالتِ انار قسم خورد و به دریوزگی رسید.
به واقع ( استفاده از واژگانِ سیزیف و اربوس) باعث پیشرفت نمیشوند. باید این تابو را شِکانْد،شِکافْت و رفت( با این اندیشه یِ گسترده و ذهنیت خلاقی که داری میتوان از لطافت شعری نیز بهره جست)
مطلب بعدی،موضوع اخوان ثالث است
این امید،رنج ها و دردها کشید که اخوان شد
شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر
هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
شب می خزید پیش تر و باز پیش تر
جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی
اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
لیسد ، مکرد ، مزد ، نه به چیزیش
اعتنا
دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش
خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای
آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
دستی که از مچ است جدا وو فکنده است
بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ
نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود
از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین
فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ
اینت شگفت صنعت اکسیر راستین
در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
زان چنگ پشم تاری و
تاراندش نسیم
این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
اکنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به
سنگ
پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پیچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
صد در تازه است درخشنده و خوشاب
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد
سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
خونین فسانه ها را از یاد می برد ...
* سرگیجه یِ خاکستریِ درختان ( این قسمت، را دوست داشتم، همجنس واژگان دیگر نبود. چقدر این نوع مفاهیم و کلمات غریب اند... کاش شعرتان به این سو بِرَوَد)
گفته ای منظومه ای از میم امید خوانده ای... به آن سمت برو.نه تقلیدِ محض.
بیشتر سعی شده بود واج آرایی را به اوج برسانید.( منتظر آثارِ قدرتمندی از شما می مانم).
________________________
ششم_ شعری از آقای محمد فتاحی:
میخواهم کلبه خیالم را
در جنگل موهایت بسازم
اما آسمان انگار چشم دیدنمان را ندارد
مدام ابرهایش را به جان هم میاندازد
تا شعله چشمهایت را خاکستر کند
ای باران!
بگو چگونه دلت میآید
مرا با خیالی حقیقی
جنگلی تکیده،
چشمههایی خشکیده
و شومینههایی خاموش
در خوابِ گرگها تنها بگذاری
و حسرت یک بغل دریا را در دل این چشمه جا بگذاری؟!
کلبه یِ خیالم... ترکیبی قابل تأمل.
میتوان از یک تشبیهِ ذهنی نیز بهره جست ( هر کسی میتواند به آن کلبه درآید... هر طور انسان تصمیم بگیرد و ذهنش را به کاویدن و هرجور و هرجا میتواند آن را به پرواز درآورد... از سویی وجه شبه ای خیالی در این کلبه و خیال نهفته است و آن تنهاییست... خیال تنهایی و کلبه یِ تنهایی)
در یک چشم به هم زدن به تشبیهِ بلیغی بینظیر میرسیم:
جنگلِ موها ( با حذف ادات و وجهِ شبه)
ناگَه، یک ضرب المثل بر گُرده ی آرایه ها میتراوَد:
چشم دیدن نداشتن
تشکیل ابر و خبر از بارانی سهمگین و قصه یِ توده ها را با یک ( آسمان مدام ابرهایش را به جان هم می اندازد) ساخته و نبوغِ واژگان و مفاهیم را هویدا میسازد ( سلامه الاختراع).
* شعله یِ چشم ها ( تشبیه بلیغی)
سریع به خاکستر میرسد( شعله و خاکستر و طباقی زیبا).
ای باران.. ( میتوانستی ای آن را حذف نمایی)
باران
یا
بارانم
یا بگو بارانِ زیبایم
* خیالی حقیقی ... ترکیب غافلگیرکننده ایست
خیال... یک وهمِ هاله گونِ خلسه مانند و رؤیایی گنگ و تار را به حقیقت و پاکی و ذات پیوند زده شده ( سوایِ تضادی گرانبها... یک جور طعنه به واقعیت هم هست)
مستحضر هستید که واقعیت و حقیقت یکی نیستند
اگر نگوییم نقطعه یِ مقابل هم هستند، دست کم نباید یکی شمرد و ممزوج و تجمیعشان روا دانست( واقعیت یعنی آنچه واقع شده، یک عینیت و آنچه که میبینیم و به ظاهر، سرِ جایِ خودش است... مثلا.. اینکه من به ماشینی تکیه زده ام دربِ آن را باز میکنم و پشت فرمان مینشینم... واقعیت و ظاهر امر میگویند که من مالک آن ماشین هستم ولی حقیقت چیز دیگریست ( حقیقتِ امر شاید اینطور نباشد) این مثال را در عین سادگی و بدور از کلماتِ ثقیل و توضیحات تفصیلی آوردم .
حسرتِ یک بغل دریا در دلِ چشمه... تشخیص و جانبخشیِ به جا.
همین حسرتِ یک بغل دریا خود دارایِ ایهامیست
هم آغوشی و تنگِ آغوش و دوستی ِ چشمه با دریا، یک معنا و از سویی چشمه را به دریا پیوند زدن و حسرتِ فنا شدن در اصلِ خویش و باز جوید اصل خویش را نیز مفهومی دیگر.
با این تفاسیر و استفساریه هایِ پی در پی و موشکافیِ جزئیات و استفاده از آرایه ها و سایر محاسنِ این سروده، لیکِن این دست اشعار،این سرایشات دلِ عیسا را نمیپریشانَد،نمیشکوفانَد،دِلکِیف نمیکند
____________________________
هفتم_ شعری از بانو جمیله عجم:
نیستی
واین جغدتنهایی
بدجورشبیخون زده !
می خواهم آویزان شوم
از شانه های زخمی غزل!
مانندکودکی گرسنه وخواب آلوده
که می جوید ،
پستان مادرش را
درپیراهن سیاه شب!
وچقدراین قصه
تکراری است!
قصه ی من وتو وفاصله!
من وتو ودلتنگی
من وتو وشعر!
جغدِ بیچاره، جغدِ بدیُمن، جغدِ ویرانه، جغدِ فضول
روباهِ مکار، گاو، الاغ، سگ... عینِ سگ. خوک.
نفهمی،حیله گری، شوم بودن، زشتی،
گُرگ، گراز، گرازِ پیر، گرگِ درنده...کفتارِ مریض، درنده خویی. نارو. نامردی. دیو.. عصیان. خودکامگیِ شیر.
اینان صفتانی اند که تنها انسانِ سیه فامِ بخت برگشته یِ زنده کُشِ زنده خورِ طغیانگر برایِ اقناعِ خاطر و وجدانِ نابیدارش به کُنده یِ پوسیده شان چنگ برآنداخته و زیباترین،قدرتمندترین و بیگناه ترین موجوداتِ اطرافش را از این بارگاه به مسلخِ آز و طمعِ خویش درمی افکند.
آیا شوم تر، خبیث تر، زشت تر، پست تر، همه چیزخواه تر، منفعت طلب تر و هزاران صفتِ درخورِ این دوپایِ بی اندیشه، مستحق خودش نیست؟
مگر خر رو دَست میزند؟ چه کسی دیده که روباهی به زنِ مُرده یِ مدفونِ حوالی، تجاوز کند؟
هزاران کودکِ گرسنه آیا نتیجه یِ رجحان طلبیِ یک کفتار است؟
تا به حال خوانده اید که شیری به قلمرو خرسی هجمه ببرد؟
گُریزِ گُرازِ گُریزپای را حکمتیست ( چه کسی گویِ سبقتِ نامردی را در کارنامه یِ خویش،بی مداقه و ناشایسته بر مدارِ گنگِ پلاسیده گیِ زمینِ بی روح به ارمغان آورده است؟)
جغدِ تنهایی
بدجور شبیخون زده
این است که انسانِ کاغذیِ بی باغچه،بایست به خودش پناه ببرد
آویزان شود به خویشی.
باید کنار بزند
برود
شب را بشورد ( در پیراهنِ سیاهِ شب) گُم شود
شیره اش را بمکد
و به روشنا،افتد
فرقی نمیکند که تشبیهی بلیغ،بردارد از شعور.
یا مکنیه ای شبیه، برگیرد از غرور.
اینجا میانِ ناکجا آبادِ فصلهایِ فسون
مابینِ آیینِ تنهایی من و تو
دلتنگ اگر شدیم،دلتنگِ خودمان شویم
آخرین
آخرتِ قرن
( در معاشقه یِ سارهایِ خیابانِ روبه رو
جغدی به آشیانِ خویش
جداییِ باد و باران را خواب دیده است)
سلام. زندگی
___________________________
هشتم_ شعری از آقای علیرضا قهری:
مدام تن گرفتارِ به گندابِ عَدم
مسلکِ کاغذ حیرانِ تلو های قلم
چامه گو لاجرم شوریدگی را متهم
حال چسان چامه سازم ز اوقاتِ بَدم
ملک من شعر و پیکرم فعل مبهم
زاج را الکن زیر قمیص خودم مردن
دوستِ من/
در خصوص رعایت قوافی در مثنوی یا هر قالب کلاسیکِ دیگری، باید حرف پایانیِ واژه یِ هر مصرع با حرف پایانیِ آن واژه در مصاریعِ زوج مثلا در مثنوی:
آن حروف که روّی با علامتِ تشدید بر رویِ واو خوانده میشود،یکی باشند مثال:
متهم هم قافیه جهنم مصمم و غیره میشود که حروف آخرشان نون ن است و نه بَدَم ،چرا که بد آخرین حرف روّی اش دال د است و آن میمی م که در پایانش آورده شده روّی محسوب نمیشود
همچنین در بیتِ آخر، مبهم هم قافیه مردن نمیشود( با همان توضیحات)
دوم:
وزنِ شعر است، که یکدست نیست ( فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعَلَن) با دیگر مصاریع از هجایی محروم و کُلا سکته هایی برجسته.
سوم:
استفاده از تلو . زاج . قمیص ( بر پیکره یِ ادبیات اینان واژگان یا موضوعاتی طرد شده هستند) هرچند شاعر مختار است ولی برای درک مخاطب و ارتباط با مخاطب،نیاز است که واژگانی که مورد استفاده قرار میگیرند،مصطلح و پراحساس و در دامنه یِ گسترانگیِ زبان پارسی جایی داشته باشند.
چهارم:
مفاهیم و معانیِ این ابیات است:
زاج را الکن زیر قمیص خودم بردن ، خواننده با آن ارتباطی نمیگیرد و ناامید میگردد.
گاهی،وزنِ بعضی از ابیات دارای ضربآهنگ و شور بود
گاهی واج آرایی نیز در شعرتان وجود داشت.( گرفتار به گنداب) یا ( چامه و چسان) اینها خوب بود.
موفق باشید.( با مطالعه،میتوانید آینده یِ روشنی داشته باشید.... شعرخوانی و مطالعه و دقت)
______________________
نهم _ شعری از آقای ابوالفضل زندیه شاهین:
شعرِ من نگفته میمیرد
مثلِ یک "جنینِ جاریِ خون"
مثل دردهایِ کودکِ لال
مثل منطقی درون جنون
شعر من نگفته میمیرد
خواهشی که کفر نامیدند
روی نطفه های هر بیت ام
غولی از هراس زاییدند
شعر من نگفته میمیرد
نقشِ حلقه ای بدورِ قلم
در رسالتی که له شده از
ضربه های واضح وُ مبهم
شعر من نگفته میمیرد
گم شدم درونِ واژه ی ترس
از صدای زنگ میترسم
از جوانه های سبز وُ نترس
شعر من نگفته میمیرد
زنده باد تخمِ بی آفَت!!
عاشقانه هایِ بی احساس
لذتِ جِماع در عادت
شعر من نگفته میمیرد
مرگِ یک درخت در پاییز
عاقبت بهار میآید
مردگانِ روزِ رستاخیز!!!
گاهی میتوان جستارِ یک سروده را برای فهمیدنش از هر روشی درآورد. مثلا:
در حقوق یک بحثی هست در خصوص نافذ یا غیرنافذ بودنِ یک عمل حقوقی ( شخصی مالکیتِ یک شئ یا کالا یا عین معین یا غیره ندارد ولی به اصطلاح سَر خود، بدونِ إذنِ مالک آن مال را میفروشد یا صلح یا هبه و غیره مینماید یعنی معامله ی فضولی انجام میدهد این عملِ آن شخص در مانحن فیه غیرنافذ است حال اگر مالک اجارت دهد که میشود نافذ و عقدی صحیح ولی چنانچه اذن ندهد، غیرنافذ و بعلتِ نبود ارکان ماده ۱۹۰ قانون مدنی معامله باطل است. پس درحکمِ کودکِ عقب مانده یا مریضیست که میتواند احیا یا مُرده آن را فرض نمود.( بصورت ساده توضیح دادم و از افعال و اعمال و واژگان و مفاهیم حقوقی ثقیل خودداری نمودم)
مانندِ این بخش از شعر👇
شعرِ من نگفته میمیرد
مثلِ یک "جنینِ جاریِ خون"
مثل دردهایِ کودکِ لال
مثل منطقی درون جنون
اگر واگویه نگردد ( سر زبان است،خفه است،در گلوست اما نیست.هست ولی نیست)
شبیهِ جنینِ در نطفه خوابیده ای
که در دنیایِ نیامده ها پرسه میزند( در دنیاست ولی در دنیا نیست)
یا دردِ کودکی لال. درد دارد ولی دردگو نیست
اما قصه یِ جنون فرق میکند و در افتراقی ناممزوج دست و پای میزند
جنونِ ادواری یا برهه ای( گاه هوشیار است و چندصباحی زایل) گَه منطق مَند و گَه مسلوب الاراده ای مست.
بین جنونِ کامل و منطق.... مُردن و جاری زیباییِ طباقی و تناسبی زِ سویی.
روی نطفه های هر بیت ام
غولی از هراس زاییدند
بسیار پُرمَغز و بااصالتِ سرایشی( نطفه و زایش و غول و ترس... تناسبِ واژگانی قابِل _ قابل را عمدا آوردم تا با قابله و نطفه و زایش مراعاتی دیگر_ درآمیزند... هکذا همین آمیزش.)
شعر من نگفته میمیرد
نقشِ حلقه ای بدورِ قلم
مدادی تراشیده شده و حلقه به جای گذاشته که هی کوچکتر میشود آنگاه کم کم میمیرد
میمیرد،تا بشکوفاند
کوچک میشود اما بزرگی به جای میگذارد
این است رسالتِ لِه شده یِ قلم:
ای قلم تا می توانی در قلمدان،صبر کن
یوسف آسا،سالها در کُنجِ زندان صبر کن
عاشقانه هایِ بی احساس
لذتِ جِماع در عادت
میخواهم به بوفِ کورِ هدایت افکارتان را بخیه نمایم:
بدون مقصود معینی از میان کوچه ها ، بی تکلیف از میان رجاله هایی که همه آنها قیافه های ... احمق ها و رجاله ها بکنم، که سالم بودند و خوب می خوردند، خوب می خوابیدند و خوب جماع میکردند.
آه این عادتِ لعنتی:
که نوعروسِ خردسالِ راوی را پگاهان بر بسترِ عفریته گی می ربایند. هم اینان قسم میخورم که سَرِ پا بول میکنند و ناشسته صورت،میبوسند.
چشمانِ از حدقه درآمده یِ پیرمردِ خنزرپنزری و شادیِ بی کِیفِ کلاغ را گواه میگیرم.
با شعری قوی برخورد نمودم ( کمی سکته یِ وزنیِ قابل قبول و تضادهایی گرانمایه)
______________________
دهم_ مربوط مطلب و پستِ وبلاگی از دوستی که متأسفانه اسمش را نتوانستم پیدا کنم
در متن و بیوگرافیِتان اسمی از منوچهرِ آتشی آورده شده است
________
زنده یاد منوچهر آتشی با وجود اینکه نزدیک به عصر نیما زیسته و دارای آثار زیبا و دامنه یِ ناتورالیستیِ غیرقابل انکاری در سروده هایشان هست و از سویی از احساس و عواطف والایی برخوردار بوده ولی به نظر میرسد که آثارشان کمتر مورد توجه قرار گرفته باشد. گواهش اینکه شاید در این سایت خیلی ها اسم این شاعر ارزنده را حتی شوربختانه نشنیده باشند!
اشعارِ منوچهر آتشی آکنده است از نوستالِ بی بازگشت و کوهستان و دشت و کودکی و آن خاطرات زیبایی و گاهی ماورایی که جامعه یِ ادبیات کشورمان بطور درخور و شایسته ای نامِ ایشان را نشناسانده است.
شاید بتوان منوچهر را در کنار رحمانی و شاملو و سهراب و اخوان گماشت لیکِن این امر در ظاهر اتفاق نیفتاده است. احتمالا هم استانیِ ایشان یعنی علی باباچاهی نیز کم شاعری نبوده که متأسفانه اسمی از این دو بزرگوار آنچنان بر پیکره یِ شعرِ موجود حک نشده است ( زنده یاد آتشی، بیشتر البته)
شعر ایشان دارای چند جنبه گرایی نیز هست که میتوان گفت که بِسانِ سهراب اشعارش در بطن و متن و حرکات اعتراضی اجتماع محور نبوده و همین دوری از مسائلِ سیاسی و تابوهایِ جامعه شمول باعث گردیده که آنچنان اسمی از آقای آتشی در وادیِ خواستگاهِ اصلاحات و اعتراضاتِ اومانیسمی و سوسیال محور و اشعارِ معاصرینی چون نیما و شاملو و اخوان و رحمانی و فروغ و غیره برشمرده نشده است.
اما بزرگ بود و پُر از احساس و دارایِ حتی روش و سبکی منحصربفرد.
بنظرم شاید اگر تبلیغات و رسانه یِ شایانی از ایشان حمایت میکرد و اشعارش در بعضی کتب آموزشی چاپ میشد و وقعی به نامِ نیکشان نهاده میشد، زنده یاد منوچهر آتشی را هم اینک والاتر از این جایگاه میدانستیم و می یافتیم و میخواندیم. افسوس.
به یاد می آورم که یکی دو هفته از مرگِ جناب آتشی گذشته بود که برایِ پاسداشتِ خدمات ادبی ایشان، شب شعر باشکوه و شایسته ای در آمفی تئاتر دانشکده یِ فنی مهندسی دانشگاه شهید چمران اهواز برگزار گردید و آن موقع با وجود اینکه بنده جوانی خام و تازه کار بودم ولی به آن مجلس عظیم جهتِ خوانش شعری دعوت گردیدم که در آنجا سروده یِ زیر را خواندم:
به روزِ روشنَم
در گذرِ تنگناها
دو سواری که خندیدند
بر سیاووشِ پاک
به باورداشت شاهان-کاووس-
اقبالِ تندیسِ سیاه را با انگشتانِ خون گرفته یِ اهریمن
نشان از فتحِ انگشتِ بریده یِ سیاووش میدادند
راهبانِ بد عقیده ام
آی فربه یِ اندیشه های خشک
_مُرده اید،مُرده
تابوت بیاورید با کفنِ وطنم
ایرانِ مَن
اهورا زاده ام
سلیمِ بردبارِ خویش
در گردابِ غرور خدایی
سوخته ای
و
به روز روشنم
فاحشه یِ روسپی را سر بُریده ای
از کردار بیهوده یِ پست؟
هرگز نهراسیم
نهراسیم
که ابراهیم شاهِ من
به روزی دیگر و بامدادی دیگر
برق را میکارد
و
شیونِ نو عروسِ خردسالِ خیال
را سور میبخشد
چه باشد
چه باشد؟
که دگر این قومِ گنگِ تار و مار
بامدادان
بر قلب ستارگان به چه کار آید
تا سوگواران
بر فرازِ غمی بزرگ
از خونِ فرودی بگوییم
که نمرده است؟
فرود...هرگز...نمی میرد
~~~~~~~~~~~~~~~
خوانده شد در مورخه ی ۸۴/۹/۱۲ آمفی تئاتر دانشکده ی مهندسی دانشگاه اهواز_ بزرگداشت منوچهر آتشی
نصراللهی
یادش بخیر
________________________
یازدهم_ شعری از مسعود میناآباد:
میخواهم امشب از ماه و پلنگ، اشعاری از شاعران پارسی یا ایرانی بیاورم. پیشتر واگویه نمایم که در افسانه ها و منابع فولکلوریک بیشتر کشورها علی الخصوص میهن خودمان قصه یِ ماه و پلنگ و غرور و پندارِ پند آموز آن مورد توجه بوده است ( میدانید که پلنگ بنابر این باور،احدی را برنمیتابد که بر بلندایِ هیبتش بدرخشد.چشمش که به ماه می افتد به بالای کوه میرود تا مگر به خیالش پنجه ای سترگ بر آن درکِشَد و آن را به پایین بیاورد... پنجه درکشیدن همان و سقوط در چاهِ غرور و خودبرتر و خودبزرگبینی،همان) که این وصف را به زیبایی هرچه تمامتر👇
استاد زنده یاد حسین منزوی آن را سروده است:
خیال خام پلنگ من به سوی ماه، جهیدن بود
و ماه را زبلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد
که عشق، ماه بلند، من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ، اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود
شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانهش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود
عیسا نصراللهی: 👇
به ماهِ بلند بیندیش
که
سپیده دَمان
در قُرُقِ آبستنِ پلنگِ زخمی
چَشم بر دامنِ عریانِ زمین
دوخته بود ....
* برخلافِ تمامی آثار منظوم و منثور، حقیر در این سروده خواسته ام تنهایی و تمنا و سکوت و مظلومیتِ پلنگ ( انسان خاکی) را به تصویر بکشم. دیگر بفکرِ بلندپروازی و غرور نیست ( تنهاست و عاصی).
و تعدادی سروده در خصوص ماه و پلنگ که متأسفانه اسم شاعرشان را پیدا نکردم ولی در اینجا می آورم( امیدوارم دوستان هم در خصوص ماه و پلنگ اشعاری بداهه یا قدیمی از خود یا دیگران بفرستند)
این عکس رخ توست که بر ماه نشسته
نشنیده ولی بچـــه پلنگ ایــن جریان را
برعهد تو دلبسته و دل خوش به تو کرده
حافظ کـــه رها کــرده همه مغبچگان را
چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد
همیشه ابر می آید، همیشه ماه می گیرد؟
خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش
گلوی سبز را در بطن رُستنگاه می گیرد
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماه چشم تو پر میکشم? شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!
بدون اینکه شبی ماه را نظاره کنیم
چه کرده ایم به جز طعنه بر پلنگ زدن؟
در ازدحام ابابیل ها کلاغ شدیم
مرام هرچه کلاغ است لاف جنگ زدن
چون حسرتی به سینه ی صدها پلنگ بود
خوشبخت آن دلی که برای تو می تپید
خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود
دوازدهم_ شعری از آقای سعید صادقی(بیدل)
قرار شادیِ فردا به وقت تنهایی
میان سیلِ غزلها مکان شیدایی
کمی سروده کنارِ سکوت محجوبت
صدا زند دل ما را به شکل رسوایی
تمامِ شعر و شکر را کنارِ هم چینم
که تا غزل به لبانت شود اهورایی
به دکترینِ نگاهت عجیب محتاجم
دوچشم فرضیه ام را زدم به میترایی
فرشته ای گل من را به اوج خواهد برد
بهشت آدمم آنجا شکفته حوایی
قرار شادیِ فردا نگو که شور افتاد
به قلب عاشقم اینجا به وقت تنهایی
(doctrine ) دکترین: مجموعه ای از باورها و عقایدِ و اصول و راهکارهایی است که نقشی هدایت کننده دارند
در علم حقوق یا بهتر بگوییم در تفاسیر و اجرای قوانین، اساسا قانون اساسی، قانون عادی و غیره مد نظر است و در جاهایی اگر همین منابع اصلی که برشمردیم قانع کننده نباشند یا مجهول باشند آنوقت از عرف و رویه ها و دکترین حقوقی نیز میتوان بهره جست ( به استثنایِ قوانین آنگلاساکسون که رویه ی قضایی و دکترین و نظرات حرف اول را میزنند. شق اول رومی ژرمنی و مدون شده اند)
در شعر شما، واژه ی دکترین،تنزل جایگاه می آورد ( از منظرِ یک شاعرِ حقوقدان) ارجاع داده میشود به اهمیت مباحث دکترین در این علم که بیشتر هم ارجِ نظریات مشورتی اند.
اما خب،همه که حقوقدان نیستند.شعر عمومیست و خالق،به موردِ اشاره اش با این بزرگی و صاحب اندیشه بودن منزلت داده است ( میخواهم افتراقِ نظرِ آحاد را واکاوی نمایم)
شاعر سریع،فرضیه را رو میکند ( دکترین... حد اعلا را در برابرِ فرضیه ای که تنها پایه و اساس یک نظریه است را گوشزد می نماید... در واقع خودش را تنزل میدهد)
یک طباقِ علمی... جالب است.
هکذا... گِل و فرشته
شور و شادی
بهشت و آدم
همه یِ موارد، تضادی گرانبها.
تلمیحی،قابل.
ضمن اینکه گِل را با کسره نیاورده و میتوان با کمی اغماض،گُل دانستش و با شکفتن و بهشت،تناسب و مراعاتِ نظریری بر آن بار نمود.
شور افتاد. یاد آورِ چشم شور و نحسی و بدشگونی و رسوم و باورهایِ ایرانی
نغمه یِ واژگانی،درخور و به کرات و به جا
و یک ضربآهنگِ احساسی:
میانِ
سیلِ
غزلها
مکان
شیدایی
شعری بود که کمتر کاستی داشت
پایانِ بخش اول
عیسی نصراللهی ۹۹/۸/۱۸