هوتن نجات
شاعر مودي(نفريني-Maudit)
شاید امروز کسی نامی از هوتن نجات را به خاطر نیاورد، اما بسیاری اشعار او را با امضای شاعران دیگر شنیده و خواندهاند. اما هيچ معلوم نیست که شعرهاي چاپ ناشده ي او، اکنون، دست كيست، و چه شدهاند.
هوتن نجات که او را مدرنیست و آنارشیست میدانند، شاعری نوآور که از پیشگامان شعر موج نو و از همراهان یدالله رویایی ، محمد علی بهمنی، هوشنگ گلشیری و... بود.
او در جوانی حدود ۲۱ ساگی، خودکشی کرد و چشم از جهان فرو بست تا ادبیات ایران از وجود اعجوبه ای باز بماند.
مجموعه ی شعر "بياد بعد از ظهرهاي آفتاب" را هوتن نجات موقعي نوشت كه شايد بيش از ۱۶ سال نداشت؛ نوع شعري كه ديگر ادامه نيافت.
دومين و آخرين مجموعه ي چاپ شده ي شاعر "در كنار هم" نام داشت که در سال ۱۳۵۴ منتشر شد.
البته چند شعر به صورت مجزا از او به چاپ رسیده همانند، "برخوردها" که شعرهايي هستند پ در كتاب اول شاعر (حواشي مخفي،۱۳۴۸) آمده اند.
م
نمونه اشعار:
♥۱♥
- برخورد (1)
به پرواز
از كنار چشمه مي گذرم
صياد، اسباب مرگ ماهي را مي چيند
و خون ماهي، آب چشمه را حرام مي كند
بر شاخه هاي درخت، همسالانم
تا پروازي ديگر مانده اند
اما پرواز برگهاست در پاييز
و جرأت ريشه ي برفديده
و ميوه ي رسيده
بانوي خانه مرا دوست مي دارد
و هر روز، سايه ي آشيانه
بر غروب مي افتد.
- برخورد (2)
ديوار سپيد خانه
با سايه ي گلدانی
در تماشا بود،
و او ايستاد
و پرده آويخت و غرق تماشا شد
خاك درخت، رنگ مي شد
و سايه اش
از دايره ي بافته ي باد
مي گذشت،
و باغ با پرندگان سپيده گرد
خلاصي باغبان بود
دستي در درگاه
پرواز سبك گياه را بيعت مي كرد
و كتاب با ورق آهنی
در گل اطراف فضا بود
با گل، پرنده آشناي سپيده ست
و درخت به حال طبيعي ست
وقت گردش ما
با گردش شاخه ها
در آب خورشيد نما
بيناست
و رقص رخوت خاك
اميدواري ي ماست
از ضلع باغ بيرون آييم
و درخت را در جاده بكاريم
تا عابر از دو دلي بيرون آيد
- برخورد (3)
از ريگهاي سوزنده
آفتاب عبورم مي داد
و پرم را مي سوخت.
پري كه بر عاشق پوشش بود،
و نماي كاشي را
در شمال سفر مي ديدم
شاخه، درخت را نشان مي داد
وقتي كه باد مي آمد
آواز خويش را مي خوانديم
و گل ياس مي بوييديم
و پرواز مي گرفتيم
دلتنگ از لانه
مشتاق ستاره
و خلوت از احساس بوديم
از پنجره، دوشيزه با شوق آمد
و دانه يي حرام را
به عشوه به ما مي فروخت
و ما پر تازه يي مي داديم
او اوج را متوقف كرد؛
و به درگاه، كشته افتاده،
گوشت عريان،
با مقاومت، پر كوتاهي زد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥۲♥
شب از ستاره بیرون آمد و به باد تکیه داد
شب در سایه توقف کرد و سایه ها را برید
و ما در تصویرمان لبریز شدیم
از آغاز پله نورها برگ ریزان باد را اطلاع می دهند
من از باد باز می گردم و خورشید را از تصویرم پاک می کنم
باد نورها را می گیرد و در شاخه های درختی که پاسدار دیوار است می افشاند
من از حباب خورشید بیرون آمده ام
دوار هوا در بخاری، شعله ها را از برودت می رهاند
رهایی من از ساحل شروع می شود که باد در اندامش ذخیره است
خورشید در ساحل ادامه دارد
و ساحل از ستارگان می پرهیزد.
مقابل سر سام تنهایی
روز از دریا باز گشته است ما را به خورشید جوانه می زند
می توانیم از تمتع خورشید باز گردیم و چراغی را پاسدار لحظاتمان کنیم
ما از دریای خاطره بیرون می رویم و خیالمان با صدف ها آغشته می شود
این چراغ است که شب را در چشم هامان می پاشد.
(از مجموعه به یاد بعد از ظهرهای آفتاب)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥۳♥
از پله می شتابم
و کوچه صبح زیبایی دارد
از ساعت بانک مطمئنم
در راه باد می آید و به کوچه می نشیند
یک عابر با ساعت بیدار
با من به گفتگوست
و عابر دیگری با کنجکاوی می گذرد
چراغ روشن را می گشاید
و کفش شادمانه روی موزاییک می چرخد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥۴♥
از اثاقک تاریک پا بیرون می گذاریم
در نور جاری صبح
تنه ی درختان مرده
در جاده افتاده
ما را دلتنگ می کند
با زنجیر اتصال، غم یکسان داریم
و تازیانه در ردیف گام
وسوسه مان میکند.
باری سنگ بر زمین
و سنگدلان خود سلامتند
و ما سنگ میشکنیم
از نان حرام نیز نخواهیم گذشت
برده ایم و کالای کشتی
وقتی سنگ شکستیم
و آب در زمین نفوذ کرد
به راه میافتد
و ابهام تیرهی استخوان ما سوخته ست
خون غلیظ روی ستاره می میرد
و از درخت خشک، برگ می افتد
و مرگ سپید روز
تولد سیاه شب است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥۵♥
انسان سرودها را بر کاغذ می گستراند
و به تماشای روز می رود
و در آبها خمیازه را باقی می گذارد.
انسان با سنگهایی که لحظات را درک نمی کنند تنها می شود
و به موج که در حال شنا کردن است رشک می برد
در آب بیدار می شود
به صمیمیت آب رشک می برد
می بیند
دیوارها آب را از خاطر می زدایند،
دیوار ها آب را
برای ذخیره می پذیرند
انسان رحمت را با آب تقسیم می کند
انسان با خواندن اند یشه های آب تجربه می یابد
و درخت را در تنهایی آب باقی می گذارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥۶♥
به کلاس سکوت پذیر که وارد شدم
رویا از اندامم لبریز شد
بیاد بعد از ظهر های آفتاب
که باران در من و تو بیگانه بود
هیچ شبی در باران بر نخاست
بیاد فضا نوردان فلزی
حسرت من و تو را دور کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥۷♥
سکوت ما را شناخته بود
از دریا چه های مراقب که باد را احساس کرده بودند گذشتیم
کدام حرارت ما را از پیوند جدا کرد؟
دست در شب فرو بردم
در یا در چشمانم ظاهر شد
و باد تورا به من رسانید
جمع آوری:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
و باور کنید به سختی از هوتن نجات ردی یافتیم...
سلام
ممنون پست خوبی بود
روحشون شاد قلم خوبی داشتند