يکشنبه ۵ اسفند
کرونا حساسم کرد (قسمت دوم)
ارسال شده توسط نسرین علی وردی زاده در تاریخ : شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹ ۰۲:۳۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۳۲ | نظرات : ۴
|
|
قسمت دوم:
خم شدم و از روی نردهها نگاهی به پایین انداختم. کفشهای قهوهای مادام را میدیدم و جورابهای کرمیاش را! یک بار نشد، جوراب رنگ پا نپوشد. پاهای لخت مادر را هم داخل دمپایی میتوانستم ببینم. حتما چادر را زیر بغلش زده بود که روی پاها نمیافتاد. گوش سپردم. صدا به خوبی میآمد.
_ آره والا! همین دیروز دفنش کردن. بیچاره مریم! توی دو هفته هم زن برادرش رو از دست داد، هم برادرش رو! خیلی سخته والا!
به ذهنم فشار آوردم تا بلکه یادم بیاید، مادام از کدام مریم حرف میزند. مادر از خیالم رد شد:
_ طفلک! آخه چرا؟
_ زن داداشش که تومور داشته. برادرش هم همین هفتهٔ پیش تو بیمارستان بستری شده بوده. تا فهمیده که زنش از دنیا رفته، طاقت نیاورده و رفته رفته حالش بدتر شده. تا اینکه پریروز اون بیچاره هم تموم کرده!
مادام بغض داشت. شاید او بیشتر غم از دست دادن عزیز را درک میکرد. شوهرش را در اوج جوانی از دست داده بود و فرزندی هم نداشت. همسایهٔ دیوار به دیوار ارمنیمان بود و تنها زندگی میکرد. زن نازنینی که محال بود ببینی و عاشق مهربانی و دریای چشمانش نشوی! مادر دوباره پرسید:
_ حالا برادرش چی شده بود؟!
مادام آهی کشید و همزمان که او گفت «کرونا گرفته بود»، یک نفر به شانهام زد. نمیدانم از شنیدن نام کرونای منحوس بود یا از ترس آن برخورد، که ناگهان خواستم قد راست کنم و این کارم باعث شد سرم بخورد به زیر پلههای طبقهٔ بالا! تعادلم از دستم رفت و کم مانده بود از پلهها بیفتم که بازویم کشیده شد. نیما بود! تعجب و دلهره را میشد در نگاه مشکیاش خواند. تا با چشم و ابرو پرسید «چه شده؟»، بازویم را با حرص از دستش بیرون کشیدم. دستم را گذاشتم روی سرم. «آخ» ریزی از گلویم خارج شد. نیما جلو آمد تا ببیند چه شده که با عصبانیت پلهها را بالا رفتم. نشستم روی راحتی کنار در و سرم را ماساژ دادم. حس کردم سرم باد کرده ولی نیما آمد، نگاه کرد و گفت:
_ چیزی نشده. میخوای یخ بیارم؟
_ نه، نمیخواد.
همان لحظه مادر وارد شد. سراسیمه رفت سمت اتاق. بلند شدم ببینم چه میخواهد بکند که دیدم درحال پوشیدن جوراب است. وقتی پرسیدم «کجا؟»، گفت:
_ برادر مریم خانوم فوت شده. با مادام داریم میریم یه تسلیتی بهش بگیم.
_ کدوم مریم خانوم؟
_ همین مریم خانوم همسایه دیگه!
من اگر دیوانه نمیشدم، باید کلاهم را میانداختم بالا! گفتم:
_ آخه چه حاجتیه؟ کرونا همه جا کمین کرده، اون وقت شما دارین میرین خونهٔ مردم؟
دکمههای مانتویش را بست.
_ وای نیلی! باز شروع کردی؟ نترس احتیاط میکنم.
_ آخه مامان...!
_ مامان بی مامان! تمومش کن دیگه! بیست دقیقهای برمیگردم. اگه نیکی بیدار شد، صبحونهاش رو بده.
بیفایده بود. بحث، آن هم با مادر بیفایده بود. فقط منتظر بودم ببینم میتوانند کاری کنند که بالاخره کرونای لعنتی در خانوادهٔ ما هم بیفتد یا نه! گفتم:
_ ماسک یادتون نره. دستکش دارین یا بیارم براتون؟
_ میدونی که دستکش نمیزنم.
آری میدانستم! یکی دستکش نمیزد. یکی ماسک یادش میرفت. یکی با دیگری دست میداد و اگر هم میپرسیدی «چرا این کار را کردی؟»، میگفت «خودش پیشقدم شد. من هم ماندم در رودربایستی!»
رفتم از اتاق خودم، ژل ضدعفونیکننده را آوردم، دادم به مادر و گفتم:
_ لااقل این رو ببرین. ولی محض رضای خدا، نذارین بمونه تو کیفتون ها! استفاده کنین ازش!
ماسکش را زد. ژل را گرفت. سری تکان داد و با عجله خارج شد. دوباره نگاهم افتاد به نیما! داشت با لبخند نگاهم میکرد. چشم دراندم:
_چیه؟
قهقهه زد:
_ خیلی حساس شدی!
دستم را به معنای «برو بابا» در هوا گرداندم. چرخیدم که سمت اتاقم بروم. دیدم نیکی درحالی که چشمانش را میمالید، دارد سمتم میآید. امروز آفتاب از کدام سمت درآمده بود که زود بیدار شده بود؟! تا ما را دید، سلام و صبح بخیری گفت. گفتم برود دست و صورتش را بشوید تا صبحانهاش را آماده کنم.
مربای آلبالو را گذاشتم روی میز و لیوان خالی از چای نیما را برداشتم .تا لیوان را بشویم، نیکی هم آمد و نشست. برایش لقمه گرفتم. شروع کرد به حرف زدن! عادتش بود. زیاد حرف میزد، حتی وقتی که دهانش پر بود.
_ آبجی! پس فردا امتحان دارم. فردا ازم میپرسی؟
گفته بودم خودم با او کار میکنم. به خاطر کرونا، نمیخواستم کلاس برود. ولی وقتی پدر دید کنکورم عقب افتاد، بلادرنگ نام نیکی را در یک مؤسسهٔ زبان نوشت. باز جای شکرش باقی بود که مجازی کار میکردند و از رفتن به کلاس خبری نبود.
مربا را گذاشتم لای نان وگفتم:
_ باشه! حالا شاید امروز پرسیدم ازت!
نیکی چنان با دهان پر با من مخالف کرد که کم مانده بود، خفه بشود.
_ نه، نه! امروز نمیشه!
نیما همانطور که گوشی دستش بود و داشت با آن ور میرفت، آمد یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست. گفتم:
_ چرا نمیشه؟
_ آخه میدونی؟! قراره با داداش فیلم ببینیم.
گردنم را گرداندم سمت نیما.
_ باشه خب! ببینین!
نیکی رو به برادر حواس پرتمان گفت:
_ داداش؟!
نیما هنوز سرش توی گوشی بود. بی هوا گفت:
_ هوم؟!
_ میشه بریم چیپس و پفک بگیریم؟
چشمانش را معصوم کرده بود و گردنش را هم کج! از جویدن لقمهٔ داخل دهانش هم دست کشیده بود. نیما اصلا سرش را بلند نکرد:
_ باشه داداش! میریم میگیریم!
سریع دخالت کردم و گفتم:
_ کجا میریم میگیریم؟! لازم نکرده تو این کرونا!
نیما بالاخره سرش را بلند کرد:
_ از کرونا که نمیخوایم بگیریم. از همین کریم بقال میگیریم.
خوب بلد بود حرصم بدهد. با تمسخر گفتم:
_ نه بابا؟!
بلند شدم. داشتم مربا را داخل یخچال جا میدادم که چشم و ابرو آمدنهای نیما را شکار کردم. در یخچال را آرام بستم و دست به کمر شدم. نیما متوجهام شد. نگاهش از نیکی سر خورد روی من! فهمید هوا پس است و دوباره رفت داخل گوشی! نیکی هم که کلا از آشپزخانه رفت.
داشتم میز را پاک میکردم که نیما را با لباس بیرون دیدم. گفتم:
_ تو دیگه کجا؟
هنوز جملهام تمام نشده، نیکی را هم آماده و مهیا یافتم. نیما با انگشت اشاره سرش را خاراند:
_ دو دقیقهای برمیگردیم.
و طوری با عجله خواست برود که انگار دارد از زندان فرار میکند. اینها واقعا زده بود به سرشان یا میخواستند مرا دیوانه کنند؟!
ادامه دارد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۰۲۳۴ در تاریخ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹ ۰۲:۳۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
متشکرم جناب جمعی سپاس از نگاه زیبا و گرانقدر شما مفتخرم فرمودید🌹🌹🌹 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.