جمعه ۲ آذر
کرونا حساسم کرد (قسمت اول)
ارسال شده توسط نسرین علی وردی زاده در تاریخ : پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۹ ۰۲:۲۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱۵ | نظرات : ۲
|
|
قسمت اول:
زمان داشت میگذشت و من زل زده بودم به تست شمارهٔ سیزده شیمی. مغزم نمیکشید و سعی داشتم به زور ذهنم را متمرکز کنم. فکرم به هر جایی بود، جز به درس. تست را دوباره و سهباره خواندم. میدانستم چه میگوید ولی نمیتوانستم برای حل آن، رشتههای افکارم را یک جا جمع کرده و وادار به تمرکز کنم. شاید بهتر بود بعد از این همه مدت مطالعه، استراحتی هم برای روح و روانم در نظر بگیرم. از طرفی چند هفتهای هم بود که دلگرفته بودم. دلیلش را خودم هم نمیدانستم. و یا شاید هم میدانستم. همین که در خانه زندانی بودم وحق بیرون رفتن نداشتم، خود میتوانست توجیحی منطقی برای بدخلقیها و حساسیتهای چند روز گذشتهام، به حساب آید.
بار دیگر روی سؤال را خواندم. بیفایده بود. کتاب را محکم بستم و تکیهام را دادم به صندلی. و با وجود تمام استرسی که داشتم به خود امیدواری دادم «حالا این همه خواندهای، این یک روز را نخوانی طوری نمیشود. پس نهایت لذت را از جمعهٔ دلانگیزت ببر.»
نگاهی به ساعت روی میز انداختم. ده دقیقه از نه میگذشت. از آن بیرون فقط صدای به هم خوردن ظرف و ظروف میشنیدم و آب! بلند شدم و رفتم سمت در! از اتاق که بیرون آمدم، پدر را دیدم در حال بستن دکمههای لباسش. اتاق من درست روبهروی اتاق پدر و مادرم بود و میز آرایش مادر هم درست کنار درِ اتاقشان. پدر همان طور جلوی آینه یقهٔ بلوزش را درست کرد و دست برد سمت اسپری. متعجب از آماده شدنش، پرسیدم:
_ مغازه که نمیرین؟
اسپری را گذاشت و گفت:
_گفتم که! نگران نباش!
به یکباره اضطراب تمام وجودم را گرفت.
_ مطمئن باشین اگه چند روز به مغازه نرید، طوری نمیشه. چرا در حالی که نباید برین، لج میکنین؟
نباید میرفت چون یک نفر از همسایههایش کرونا گرفته بود. نباید میرفت چون مغازهٔ پدر من، داخل پاساژ بود و هوا آنچنان که باید، جریان نداشت. نباید میرفت چون میترسیدم خدا ناکرده طوری بشود. نباید میرفت...!
دستی به موهای کم پشتش کشید.
_نگران نباش! اتفاقی نمیافته! سعید الآن توی بیمارستانه.
لب ورچیدم و دستانم را روی سینه قفل کردم. پدر آمد، پیشانیام را بوسید و دوباره گفت:
_ نگران نباش! حواسم هست!
بعد با مادر که در آشپزخانه داشت ظرف میشست و البته با نیما که داشت صبحانه میخورد، خداحافظی کرد و به طرف راهپله رفت. فکر کردم «امروز هم به خاطر آسایش و راحتی ما از خودش مایه میگذارد. مثل همیشه!» ولی این فکر حتی ذرهای هم نمیتوانست به از میان رفتن نگرانی مهلک من، کمک کند. یک لحظه یادم افتاد، پدر طبق معمول ماسک را فراموش کرد. دویدم و ماسک را که از روی میز برداشتم و تند رفتم سمت پلهها. داشت کفشهایش را میپوشید. کارش که تمام شد، ماسک را گرفت و زد. تشکری کرد. تا وقتی که در را پشت سرش ببندد، همانجا ایستادم. بعد هم سلانه سلانه بالا آمدم و رفتم طرف آشپزخانه! صدای نیما مثل تمام وقتهای دیگر پر انرژی بود:
_سلام بر بانو نیلی! احوالتان چطور است؟!
حس میکردم امروز هم احوالم خوش نیست. درست مثل چند روز گذشته که سر هر چیز کوچکی اعصابم به هم میریخت و آثارش تا مدتی باقی بود. با لحن خودش جواب دادم:
_ خوب است به لطف خدا!
چشم غرهای نثارش کردم، انگار که مقصر تمام بیحوصلگیهایم نیما باشد. حال و هوای عصبانیام را در هوا شکار کرد. چاییاش را به هم زد و شنیدم که زیر لب زمزمه کرد «بی اعصاب»
جمعهها بساطمان همین بود. تا نه نشده بیدار نمیشد و تا میتوانست سربهسرم میگذاشت. همیشه شاد بود. همیشه خوب بود. همیشه برادر بود. با اینکه چهار سالی از من بزرگتر بود ولی وقتی میدید به قول خودش بیاعصاب شدهام، مراعات حالم را میکرد و چیزی نمیگفت.
رو به مادر که حالا داشت دستهایش را با حولهٔ صورتی خشک میکرد، پرسیدم:
_ اگه کاری دارین، بگین انجامش بدم.
تعجب کرد شاید و یا چیزی غیرقابل پیشبینی شنید که آنطور ناگهانی برگشت سمتم.
_ مگه درس نداری؟
فکر کردم «واقعا آخرین باری که از این جمله استفاده کرده بودم، کی بود؟» چیزی یادم نیامد. گفتم:
_ تصمیم گرفتم امروز آزاد باشم.
_کاری نیست! فقط باید غذا درست کنم! همین!
لیوانی آب خوردم و از آشپزخانه آمدم بیرون. چقدر دلم میخواست حالا کنار دریا بودم ولی امری بود محال! شاید حتی تا سال آینده هم رنگ دریا را هم نمیدیدم. و یا شاید تا دو سال آینده!
زنگ خانه را زدند. من در پذیرایی بودم و به آیفون نزدیکتر! گفتم:
_ من جواب میدم.
در حالی که خدا خدا میکردم با این شرایطی که کرونا برایمان درست کرده بود، مهمان نداشته باشیم، آیفون را برداشتم و گفتم:
_کیه؟!
و شنیدم:
_ منم عزیزم!
همیشه عزیزم میگفت. مثل هر وقت دیگری مهربان بود و در محبت دست و دلباز! دکمه را زده و گفتم:
_ بفرمایید!
آمدم گوشی را بگذارم که گفت:
_ نه عزیزم! فقط به مادرت بگو که بیاد دم در!
_ چشم!
مادر از آشپزخانه، منتظر نگاهم میکرد.پاسخ نگاهش را دادم:
_ مادام اومده! انگار باهاتون کار داره!
مادر سریع چادری به سر انداخت و رفت پایین. نگاهم نیما را شکار کرد. لیوان چایی نزدیک لب و توی دستش خشک شده بود. داشت چیزی میجوید. نان و پنیر شاید! از آن طرف پیشخوان زل زده بود به این طرف پذیرایی. داشت با تیزی نگاهش، ظرفهای داخل بوفه را میشکست. اینجا نبود. اصلا نبود. شاید توی دانشگاه داشت با رفیقش قدم میزد. شاید هم فکرش بین جزوهها، جا مانده بود. و یا توسط آن استاد خشک و سرسخت که تعریفش را برایم کرده بود، داشت توبیخ میشد. نکند عاشق شده باشد؟! اصلا معلوم هست چه میگویم؟! اولاً نیما اهل این حرف ها نیست. دوماً وسط تابستان چرا باید به دانشگاه و جزوه و آن استاد دیوانهاش فکر کند؟
مادر چرا برنگشت؟ همسایهٔ مهربانمان چه کارش داشت؟ کنجکاو شدم. آخرین نگاه را هم به قیافهٔ مسخرهٔ نیما انداختم و راهی پایین شدم.
ادامه دارد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۲۲۸ در تاریخ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۹ ۰۲:۲۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.